ملاقات ناتمام

جلوی پیرمرد چند قرص و یک لیوان آب بود. داشت از پنجره غروب خورشید را نظاره می‌کرد.

دلش، یک سفر بی‌بازگشت، بدون هیچ همراهی را می‌خواست. تنها در این سال‌های گذشته، به این فکر می‌کرد که چرا پدر شده است.

در بازجویی‌های شبانه‌اش، همیشه از خودش می‌پرسید،  مگر پدر شدن، باید عاقبتش تنهایی و تحرز باشد.

دست راستش را پیش برد تا از روی میز، قرص‌ها را بردارد.

دیگر دستش، قُوت سابق را نداشت که بتواند چند قرص چند میلی‌گرمی را کف دستش نگه دارد. تا لحظه‌ای هم که لیوان آب را به دست گرفت، تا حدودی آب از لیوان سرریز شد.

چشمانِ پیرمرد، مانند غروب، سرد شده بود و به دوردست‌های شهری بی‌روح خیره شده بود. به خانه‌هایی نگاه می‌کرد که شاید، فرزندش در یکی از آن خانه‌ها در حال خوشگذرانی باشد. ناامیدانه، قرص‌های رنگی را یک‌نفس، با آب خورد.

از لبه تخت، برای آخرین بار، فضای سرد و سرخ، شهر را دید و روی تختش دراز کشید. آرام‌آرام، پلک‌هایش سنگین شدند، به سنگینی تمام غم و غصه‌های گذشته‌اش.