* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
ملاقات کوتاه
داشتم از سر کار برمیگشتم که متوجه شدم مغازه کتابفروشی جدیدی، در محلهمان باز شده است.
متن روی کاغذ تبلیغاتیش که پشت شیشه چسبانده بود، چند لحظهای نظرم را جلب کرد " عجیبترین کتابفروشی که در عمرتان دیدهاید "
با تعجب از پشت شیشه، به داخل کتابفروشی نگاه کردم. چیز عجیب و غریبی به چشم نمیخورد، مثل دیگر کتابفروشیها بود، فقط تنوع و چیدمان در دکوراسیون و آراستگی فروشگاهشان، آنها را از بقیه متمایز میکرد.
معلوم بود برای تبلیغات، چنین متنی را پشت شیشه چسبانده بودند. دیگر بعد از 30 سال زندگی، اگر شیوههای جذب مشتری را نشناسم و گول بخورم، معلوم میشود که خیلی ساده و زودباورم.
اما وقتی که با دقت، متن را زیرنظر گرفتم با خودم گفتم " خدایش مردم چه مُخی دارند. من از دین روز تا بوق سگ، سگدو میزنم، بعد اون همه خستگی و کوفتگی، با منت چند تومن میذارندکف دستم. اما اینها با یک جمله کسب درآمد میکنند."
نیرویی از درونم به من اخطار داد، به جای اینکه در پیادهرو بایستی و قضاوت کنی، بهتر است که وارد کتابفروشی بشوی و از نزدیک به مفهومِ متنِ روی کاغذ پی ببری.
نگاهی به ساعت موبایلم کردم. هنوز تا آمدن آرش نیمساعتی مانده بود وقت داشتم که یک چرخی بین کتابها بزنم و نگاهی بهشان بیاندازم.
در لحظه ورود به کتابفروشی، دختری قدبلند جلوی پای من ظاهر شد، گمان کردم از بچههای تیم " انبیای " باید باشد که برای امرار معاش در این فروشگاه کار میکند.
از قیافه و پوششِ عجیب الخلقهاش بگذریم که با آن ادا و اطوارهایش من را بیشتر به خنده درونی وادار میکرد. با آن شنل قرمز بلندش که دنبالهاش با چشم مسلح هم دیده نمیشد و به احتمال زیاد، تا انتهای فروشگاه ادامه داشت. با چشمانی سرمهکشیده، سایه قهوهای و رژی قرمز بر لبهای گوشتیاش، به من خوش آمد میگفت.
مهلت حرف زدن و دیدن فروشگاه را از من گرفت و مانند یک کاتالوگ سخنگو، تمام ویژگیهای فروشگاهشان را یک نفس برای من شرح داد.
اما من یک کلمه از حرفهایش را نفهمیدم، از بس که شتابان و طوطیوار حرف میزد و در حین حرف زدن او، تلاش داشتم که به پشت سرش سرک بکشم و حداقل از دیدن منظره کتابها چیزی دستگیرم بشودززز اما لاکردار نمیگذاشت.
بالاخره سخنرانیهایش تمام شد، گردنم درد گرفت از اینکه میخواستم لبهایش را ببینم و لبخوانی کنم، ا که متوجه بشم چی میگوید، کنار رفت.
تازه چشمانم به راهروهای متعدد و بلند فروشگاه، روشن شد. انگاری که با کنار رفتن این دختر، پدیده کسوف تمام شده است.
حالا نمیدانستم از کدام راهرو بروم و چه کار کنم. کاش این دختر آرامتر و بهتر من را راهنمایی میکرد و اصلا هم دوست نداشتم دوباره از او بخواهم که راهنماییام کند. چون یک گردش کوتاه بین کتابها، ارزش این را نداشت که آرتروز گردن بگیرم یا قطع نخاع شوم.
به یاد امتحانات کنکور، شانسی یکی از راهروها را انتخاب کردم. اولین راهرو از سمت راست، خیلی به من نزدیک بود، چند قدم جلو رفتم.
بین هجمهای از کتابها که ریسهوار و مرتب کنار هم در قفسهها چیده شده بودند به هر سویی سر میچرخاندم، چند قدم پیش میرفتم و متوقف میشدم، فقط به اسامی کتابها نگاه میکردم.
نگاهم به اسم کتابی برخورد که در دوران بچگی عاشق او بودم و چندینبار خوانده بودمش، " شازده کوچولو ".
طرح لبخندی ملموس روی صورتم نقش بست. نگاهی به ساعت انداختم، هنوز تا آمدن آرش 20 دقیقه دیگر زمان داشتم که نگاهی گذرا به شازده کوچولو بیاندازم.
دستم را دراز کردم و کتاب را از قفسه درآوردم. جلد و نقاشی روی کتاب خیلی متفاوتتر از آن دورانی بود که این کتاب را خوانده بودم.
نقاشی جالبی از شازده کوچولو، روباه و گل رز بر روی سیاره ب۶۱۲ کشیده بودند.
تا لای کتاب را باز کردم، ناگهان نور آبی و بنفش تمام فضای راهرو را به وفور اشباع کرد. همان لحظه بود که کتاب را از ترس به سوی نامعلوم پرتاب کردم.
چشم بسته، عقبعقب رفتم، پشتم به قفسهها خورد و سریع نشستم. چشمانم را آرام باز کردم، خیال کردم خیالاتی شدم یا حتمی باز هم دارم با شکم پر، خواب میبینم.
اما بدتر از قبل شد. به محض دیدن پسری کوتاهقد که شباهت صد درصدی با خود شازده کوچولو داشت، روبروام، ایستاده بود.
- " تو کی هستی پسرجان !؟ اَه ترسوندی منو ... "
- " ترسیدین ؟ ببخشید قصد بدی نداشتم. من شازده کوچولوام ... "
با خنده طعنهآمیز و کنایهدار، حرفش را قطع کردم. " هههه ... شوخی خوب یود پسرجان. خوشبختم منم خداداد عزیزیام. "
- " ممنونم لطف دارید. خوشبختم آقای عزیزی. "
با این حرفش که خیلی جدی و محترمانه گفت، به خودم گفتم " یا اینکه خداداد عزیزی رو نمیشناسه و واقعا خود شازدهاس یا اینکه داره منو دست میاندازه. "
خیلی جدی گفتم " میدونی خداداد عزیزی کیه ؟ "
- " خب معلومه دیگه ! شما هستین. "
فهمیدم نه واقعا خداداد رو نمیشناسد و انگاری که واقعا خود شازده کوچولوست.
بیدرنگ، سوالهایم شروع شد. " تو واقعا شازده کوچولو هستی ؟ اینجا چه کار میکنی ؟ چرا از وسط کتاب نورهای رنگی پخش شد ... ؟ "
با لبخندی مهربانانه، شال نارنجیاش را که آویزان شده بود، دوباره به سر جایش، برگردانند.
- " آره من شازده کوچولوم. شمام اولین مسافر این کتابفروشی هستین که از شانس خوبم، من رو انتخاب کردید. بذارید گیجتون نکنم، اینجا هر کتابی رو باز کنید، شخصیتهای همون کتاب، از دنیای خودشون، پیش شما حاضر میشوند و میتونید هر چقدر دوست داشتید باهاشون حرف بزنین و از اتفاقات دنیای خودش براتون میگه "
باورم نمیشد، یعنی حرفهای عجیب شازده برام قابل فهم نبود. به اطرافم نگاهی میانداختم که نکند دوربین مخفی باشد و سرکارم گذاشتند.
اما نه، همهچیز عادی بود و انگاری که واقعا این کتابفروشی، یک کتابفروشی معمولی نبود و به نظر میرسید که باید عجایب هفتگانه را به هشتگانه تغییر میدادند. خیلی معجزه جالبی هست که شما میتوانی با شخصیتهای موردعلاقهات در کتابها، هرچند دقیقه خواستی، حرف بزنی. حتی برای انتخاب کتابهایی که نخواندی و مردد هستی هم این شیوه خیلی جذاب و موثر هستش.
دیگر نگران آمدن و دیر کردن آرش نبودم. نمیدانم چقدر از وقتم را با گردش و همصحبتی با شخصیتها و نویسندههای موردعلاقهام، گذراندم.
بعد از شازده، سراغ خیلی از شخصیتها رفتم. از استاد ماکان و زار ممد تا ژان والژان و هریپاتر، ناگفته نماند سری هم به آن شرلی و جودی اَبوت هم زدم.
خیلی لذتبخش بود و نگران گذر زمان و معطلی آرش هم نبودم. فوق فوقش از آرش عذرخواهی میکردم و بهانهای برای نیامدن سرقرار جور میکردم.
وقتی نگاهم به ساعت آونگدار که بالای راهپله چوبی و پیچدرپیچ در انتهای سالن افتاد. متوجه شدم که الان راس ساعت 18 هستش و احتمال رسیدن آرش زیاد بود.
آنقدر غرق دیدارهای کوتاه با شخصیتها بودم که یک دفعه صدای موبایلم که آواز بیکلامی را به رخ میکشید، من را به زمان حال عودت داد. دقیقا همان لحظهای که داشتم از گالیور سراغ نقشه و جزیره لیلیپوتها را میگرفتم. صدای موبایل خفه نمیشد، دست در جیب کردم و موبایل را برداشتم و رد تماس زدم. اما تا سرم را بالا آوردم، گالیور ناپدید شده بود.
به خودم و تماس گیرنده که نمیدانستم کی بوده است، لعنت فرستادم. یکمرتبه دستی از پشت سر روی شانهام افتاد و فشار داد. خوشحال شدم که گالیور هستش.
تا روی برگرداندم، در عین ناباوری آرش بود که داخل کتابفروشی آمده بود، که احتمالا من را از پشت شیشه دیده است و خودش را به من رسانده است.
- " معلوم هست که حواست کجاست صادق. "
- " شرمنده داداش. حواسم به این کتابها رفت. خیلی خوب کردی اومدی داخل. بیا یک چیزی نشونت بدم "
- " حالت خوبه صادق. کتاب چیه !؟ چرا هذیون میگی ! "
- " بیا اذیت نکن بیا ... "
به پشت سرم برگشتم که از معجزه این کتابها برایش بگویم. اما پشت سر من، تنها با فضای خیابان شلوغ پر شده بود که ماشینها بیقرار بودند برای فرار از چراغ قرمز.
شتابزده به اطرافم سرک میکشیدم و در جستجوی حقیقت بودم. اما چهره آرش که حالت مسخرهگی به خودش گرفته بود، من را بیشتر عصبانی میکرد.
- " آرش به جون تو الان داخل همین کتابفروشی سرنبشی بودم. "
با خنده گفت " خب ... کدوم کتابفروشی ؟ "
- " بابا همینجا، پشت سر من. "
اصلا باورم نمیشد که به هیچ وجه کتابفروشیای در کار نبود. مات و مبهوت به پشت سرم، خیره ماندم که به جای کتابفروشی، فقط یک فستفودی شلوغ بود که مردم برای سیر کردن شکمشان صف کشیده بودند.
هر چه به آرش میگفتم که چه اتفاقاتی افتاده بود و چه ها دیدم، باور نمیکرد و فقط خنده تحویلم میداد.
- " صادق جان خودتو اذیت نکن. تو از گشنگی داری پرت وپلا میگی، زده به سرت و دیونه شدی. بیا بریم اول پیتزا بزنیم، قول میدم عقلت میاد سرجاش "
هیچی نمیتوانستم بگویم، هم حق با من هم آرش.
چند قدم پیش رفتیم و به ورودی فستفود که رسیدیم، تکه کاغذ بزرگی پشت شیشه چسبانده شده بود و روی آن نوشته بود " عجیبترین پیتزای عمرتان را بخورید "
با نا امیدی به متن خیره شدم و از پشت شیشه، همان دختر قدبلند را دیدم که با پوششی آراسته و موقر در پشت صندوق نشسته بودم و به مشتریان لبخند میزد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
" انتظار واهی "
مطلبی دیگر از این انتشارات
شبگرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
قطعهای از یوزف هایدن