* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
نمایشنامه : زنها همه مثل همند
نمایشنامه
اشخاص نمایش :
زن ( خانهدار – ۴۰ ساله )
مرد ( بازنشسته ۶۱ ساله )
صحنه :
( زن درون آشپزخانه، در تکاپو میباشد – مرد روی مبل نشسته و استراحت میکند و به بیرون از پنجره خیره شده است )
زن : ” معلوم هست چه کار میکنی ؟ ”
مرد : ” نشستم ”
زن : ” نشستی ؟ ”
مرد : ” آره فقط نشستم رو مبل. ”
زن : ” ولی بالاخره داری یه کاری میکنی ! ”
مرد : ” نه، فقط نشستم ”
زن : ” داری به چی فکر میکنی ؟ ”
مرد : ” به هیچی فکر نمیکنم ”
( زن پشت اپن آشپزخانه، رو به مرد میایستد )
زن : ” ضرر نداره بری توی پارک قدم بزنی “
مرد : ” نه، نمیخوام برم ”
زن : ” الان کاپشن و شالگردنتو میارم ”
مرد : ” نه، ممنون عزیزم ”
زن : ” ولی بیرون هوا دزده؛ بدون کاپشن و شالگردن نمیشه بری که ”
مرد : ” من که نمیخوام برم بیرون ”
زن : ” ولی تو که میخواستی بری بیرون! ”
مرد : ” نه، تو میخواستی که من برم بیرون قدم بزنم ”
زن : ” من !؟ به من چه که تو میخوای بری یا نری ”
مرد : ” باشه … ”
زن : ” من فقط گفتم که ضرری نداره بری بیرون قدم بزنی، همین ”
مرد : ” نه ضرر نداره ”
زن : ” بالاخره میخوای چه کار کنی ؟ ”
مرد : ” میخوام بشینم اینجا، البته اگه بذاری ”
زن : ” آآخ، آدمو دیوونه میکنی مرد! ”
( مرد آهی بلند، ولی آرام سر میدهد و زن با حالتی حق به جانب، سرش را از چارچوب آشپزخانه بیرون میآورد و رو به مرد، از پشت سرش با او حرف میزند)
زن : ” اول میخواستی بری پیادهروی، بعد پشیمون شدی؛ بعد میگی کاپشنتو بیارم، بازم پشیمون شدی. بالاخره میخوای چکار کنی !؟ ”
( زن با نگاهی چپچپ به آشپزخانه برمیگردد و به آشپزی مشغول میشود)
مرد : ” هیچی، فقط میخوام بشینم همینجا ”
زن : ” چی شد که یهو هوس کردی فقط بشینی روی مبل؟ که منو عذاب بدی ؟”
مرد : ” یهویی نیست. از اولشم قرار بود همینجا بشینم ”
( زن دست از کار میکشد و از آنطرف اپن، خطاب به مرد ادامه میدهد)
زن : ” بشینی که چی بشه ؟ ”
مرد : ” بنظرت مرد میشینن که چکار کنن !؟ ”
زن : ” نمیدونم، تو نشستی از من سوال میکنی ”
مرد : ” نشستم خیر سرم استراحت کنم ”
( زن به کار کردنش ادامه میدهد)
زن : ” اگه واقعا میخواستی استراحت کنی، این همه وقت با من حرف نمیزدی ”
مرد : ” من دیگه اصلا حرفی نمیزنم ”
( چند لحظه کوتاه، سکوت حکمفرما میشود )
زن : ” الان دوست داشتی کاری رو که دوست داری انجام بدی !؟ ”
مرد : ” اووووم، آره ”
( دوباره سکوت حکمفرما میشود )
زن : ” داری چیزی میخونی ؟ ”
مرد : ” نه ”
زن : ” خب یه چیزی بخون! ”
مرد : ” باشه، بعدا شاید خوندم ”
زن : ” روزنامه امروز روی میزه نهارخوریه، برو بردار”
مرد : ” نه فعلا میخوام بشینم همینجا ”
زن : ” میخوای من برات بیارمش ؟ ”
مرد : ” نه، خیلی ممنون عزیزم ”
( زن با کنایه و غر میزند )
زن : آقا دوست داره یکی در خدمتش باشه فقط، آره؟ من که تموم روز دارم توی این خونه کار میکنم، یه بارم خودت برو روزنامهتو بردار”
مرد : ” ولی من که نمیخوام روزنامه بخونم ”
زن : ” ای بابا، اول گفتی میخوای روزنامه بخونی بعدش پشیمون میشی ”
مرد : ” من از اول میخواستم فقط همینجا بشینم ”
زن : ” اصلا هر کاری دوست داری بکن، به من چه ”
مرد : ” دارم همینکارو میکنم ”
زن : ” پس دیگه هی به جون من غز نزن ”
( زن با عجله در آشپزخانه در تکاپو است و مرد چشمانش را روی هم میبند که بخوابد)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چهارشنبه، روز خوشبختیست
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوشتن با شعر " گام " از بهمن فرسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
" آلنوش "