نمایشنامه : زن‌ها همه مثل همند

نمایشنامه

اشخاص نمایش :

زن ( خانه‌دار – ۴۰ ساله )

مرد ( بازنشسته ۶۱ ساله )

صحنه :

( زن درون آشپزخانه، در تکاپو می‌باشد – مرد روی مبل نشسته و استراحت می‌کند و به بیرون از پنجره خیره شده است )

زن : ” معلوم هست چه کار میکنی ؟ ”

مرد : ” نشستم ”

زن : ” نشستی ؟ ”

مرد : ” آره فقط نشستم رو مبل. ”

زن : ” ولی بالاخره داری یه کاری میکنی ! ”

مرد : ” نه، فقط نشستم ”

زن : ” داری به چی فکر میکنی ؟ ”

مرد : ” به هیچی فکر نمیکنم ”

( زن پشت اپن آشپزخانه، رو به مرد می‌ایستد )

زن : ” ضرر نداره بری توی پارک قدم بزنی “‌

مرد : ” نه، نمیخوام برم ”

زن : ” الان کاپشن و شال‌گردنتو میارم ”

مرد : ” نه، ممنون عزیزم ”

زن : ” ولی بیرون هوا دزده؛ بدون کاپشن و شال‌گردن نمیشه بری که ”

مرد : ” من که نمیخوام برم بیرون ”

زن : ” ولی تو که میخواستی بری بیرون! ”

مرد : ” نه، تو میخواستی که من برم بیرون قدم بزنم ”

زن : ” من !؟ به من چه که تو میخوای بری یا نری ”

مرد : ” باشه … ”

زن : ” من فقط گفتم که ضرری نداره بری بیرون قدم بزنی، همین ”

مرد : ” نه ضرر نداره ”

زن : ” بالاخره میخوای چه کار کنی ؟ ”

مرد : ” میخوام بشینم اینجا، البته اگه بذاری ”

زن : ” آآخ، آدمو دیوونه میکنی مرد! ”

( مرد آهی بلند، ولی آرام سر می‌دهد و زن با حالتی حق به جانب، سرش را از چارچوب آشپزخانه بیرون می‌آورد و رو به مرد، از پشت سرش با او حرف می‌زند)

زن : ” اول میخواستی بری پیاده‌روی، بعد پشیمون شدی؛ بعد میگی کاپشنتو بیارم، بازم پشیمون شدی. بالاخره میخوای چکار کنی !؟ ”

( زن با نگاهی چپ‌چپ به آشپزخانه برمی‌گردد و به آشپزی مشغول می‌شود)

مرد : ” هیچی، فقط میخوام بشینم همینجا ”

زن : ” چی شد که یهو هوس کردی فقط بشینی روی مبل؟ که منو عذاب بدی ؟”

مرد : ” یهویی نیست. از اولشم قرار بود همینجا بشینم ”

( زن دست از کار می‌کشد و از آنطرف اپن، خطاب به مرد ادامه می‌دهد)

زن : ” بشینی که چی بشه ؟ ”

مرد : ” بنظرت مرد میشینن که چکار کنن !؟ ”

زن : ” نمیدونم، تو نشستی از من سوال می‌کنی ”

مرد : ” نشستم خیر سرم استراحت کنم ”

( زن به کار کردنش ادامه می‌دهد)

زن : ” اگه واقعا می‌خواستی استراحت کنی، این همه وقت با من حرف نمی‌زدی ”

مرد : ” من دیگه اصلا حرفی نمی‌زنم ”

( چند لحظه کوتاه، سکوت حکم‌فرما می‌شود )

زن : ” الان دوست داشتی کاری رو که دوست داری انجام بدی !؟ ”

مرد : ” اووووم، آره ”

( دوباره سکوت حکم‌فرما می‌شود )

زن : ” داری چیزی می‌خونی ؟ ”

مرد : ” نه ”

زن : ” خب یه چیزی بخون! ”

مرد : ” باشه، بعدا شاید خوندم ”

زن : ” روزنامه امروز روی میزه نهارخوریه، برو بردار”

مرد : ” نه فعلا میخوام بشینم همینجا ”

زن : ” میخوای من برات بیارمش ؟ ”

مرد : ” نه، خیلی ممنون عزیزم ”

( زن با کنایه و غر میزند )

زن : آقا دوست داره یکی در خدمتش باشه فقط، آره؟ من که تموم روز دارم توی این خونه کار میکنم، یه بارم خودت برو روزنامه‌تو بردار”

مرد : ” ولی من که نمیخوام روزنامه بخونم ”

زن : ” ای بابا، اول گفتی میخوای روزنامه بخونی بعدش پشیمون میشی ”

مرد : ” من از اول میخواستم فقط همینجا بشینم ”

زن : ” اصلا هر کاری دوست داری بکن، به من چه ”

مرد : ” دارم همینکارو میکنم ”

زن : ” پس دیگه هی به جون من غز نزن ”

( زن با عجله در آشپزخانه در تکاپو است و مرد چشمانش را روی هم میبند که بخوابد)