* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
"نمایش صوتی داستان { گلهای به یغما رفته }"
داستان صوتی " گلهای به یغما رفته " را از طریق لینکهای زیر میتوانید بصورت آنلاین گوش دهید
????????
اسم من دریاست! پاییز آن سال که برگها رنگی میشدند و دانهدانه خودشان را به تنِ لخت خیابان میسپردند، تازه سنِ من دو رقمی میشد و به قول بابابزرگم برای خودم خانمی میشدم. میتوانستم دیگر چایی درست کنم و صبحانه آماده کنم و از همه مهمتر اینکه قدِ من به اندازه کابینتهای زهوار دررفتهای که رنگ و رخساری به آن نمانده، میرسید.
از شوق دو رقمی شدنِ سنم، صبح زودتر از باباحاجی بیدار شدم. اسم بابابزرگ من «نعمتالله» است. چون خیلی قدیمها که پدرم در این دنیا نبوده، بابابزرگِ من به خانه خدا رفته بود و از آن زمان همه فامیل بهش میگفتند «باباحاجی». من هم مثل مادرجانم، بابابزرگم را «باباحاجی» صدا میزدم.
یادم نیست پدر و مادر من، باباحاجی و مادرجان را چی صدا میزدند؛ ولی میتوانستم حدس بزنم که مثل من صدا میزدند.
آن روز برای من روز تازهای بود. پتو را کنار زدم و از وسط باباحاجی و مادرجان بهآرامی بلند شدم تا که از امروز خانمی باشم که باباحاجی انتظارش را میکشید و تصمیم گرفتم، قبل از بیدار شدنشان سفره را پهن و بساطِ صبحانه را آماده کنم.
خوراکی زیادی درون کابینتها و یخچالِ کوچیکمان نبود؛ ولی من با ذوق و سلیقۀ ده سالهام، سفرهای چیدم که تا بهحال نظیرش را در هیچ جای این دنیا ندیدم. لای سفره را باز کردم و تکههای نان تفتان را که شبیه خورشید بود، کنار هم چیدم. مقداری سبزی، خرما و کمی پنیر هم پایین سفره گذاشتم. وقتی به سفره نگاه میکردم، تصویر خورشیدی دیده میشد که نورش را به خانۀ پنیری، سبزههای اطرافش و آن چند گاو شیرده بزرگ میتابید.
با سر و صدای استکانها که با برخورد ناگهانی دست من که از روی بیاحتیاطی بود، باباحاجی بیدار شد و متوجه غیبت من در رختخوابم شد. با حالتی نیمخیز، دنبال من میگشت. من را در حالتی دید که در مقابل کابینتها قد علم کرده بودم و مات و مبهوت به چشمان باباحاجی نگاه میکردم.
بدون معطلی، با لبخند ملیحی که دندان مصنوعیاش در دهانش نبود، دست چپش را به روی شانه مادرجان گذاشت و تکانش داد.
«پاشو عصمت خانم! ببین دخترمون برای خودش خانومی شده دیگه.»
مادرجان سر جایش تکانی خورد و هراسان بلند شد. دنبال سمعکش زیر متکا بود و پیدایَش کرد. همانطور که سمعک را در گوش راستش جاساز میکرد با صدای بلند رو به باباحاجی گفت: «چی شده سر صبح همه رو از خواب بیخواب کردی مرد؟»
باباحاجی همانطور که حرفش را تکرار کرد، با علامت سرش به من اشاره کرد.
مادرجانم وقتی نگاه خوشحال و متعجب من را دید با نگرانی رو به من گفت: «قربونت بشم دخترم، دریای من، خانوم خوشگلهِ خونه. مراقب باش دخترم!»
با حس خوبی که از مادرجان و باباحاجی گرفتم، قدرت دستانم بیشتر و قلبم روشنتر شد.
«مادرجان! باباحاجی! از امروز وظیفه منه برای شماها زحمت بکشم.»
همینطور که دنبال قندان و استکانها در کابینت آخر بودم، به قربانصدقههای مادرجان و باباحاجی گوش میکردم. سینی کوچک با گلهای صورتی درشت را از پشت استکانها برداشتم و روی زمین گذاشتم، قندان شیشهای و سهعدد استکان کمرباریک دستهدار با طرح گلهای بنفش روی لبههایش، درون سینی گذاشتم.
با خوشحالی سینی را با احتیاط برداشتم و داخل اتاق پذیرایی کوچکمان که کوچکتر از آشپزخانه بود برگشتم.
باباحاجی در حال جمع کردن تشکها بود و گفتم: «شما زحمت نکشید باباحاجی! خودم الان جمع میکنم. شما و مادرجان بفرمایید صبحونه بخورید.»
باباحاجی و مادرجان به هم دیگر نگاهی کردند و لبخند رضایت بر لبهایشان نشست و برای شستن دست و صورتشان به حیاط رفتند.
باباحاجی قبل از رفتن به حیاط، سراغ دندان مصنوعیاش رفت و برداشت. سرش را خم و نزدیک گوشِ سمعکزده مادرجان کرد و بهآرامی حرف زدند و رو به من خندیدند. میدانستم این خنده چیز بدی نیست و من به ادامه تمیزکاری خانه و جمعکردن تشک و متکا ادامه دادم.
وقتی از حیاط برگشتند، مادرجان نیمنگاهی به من کرد و به گوشه خانه قدم برداشت. پرده بلندِ سبز زیتونی را که به اتاقِ پشتی راه داشت، کنار زد و بعد از چند لحظۀ کوتاه با یک بقچۀ کوچک آبی وارد شد و پای سفره نشست. من خودم را به کوچۀ علیچپ زدم و دیگر نگاهی نکردم.
من و باباحاجی هم پای سفره نشستیم و حالا خانوادۀ بزرگِ سهنفرهمان، مثل همیشه دورِ سفرۀ کوچکمان جمع شده بود. تنها فرقش این بود که آن روز، روز دو رقمی شدن سن من بود.
در یکلحظه به فکر فرو رفتم که کاش امروز مادر و پدر من هم دور این سفره کنار ما بودند! کاش مادرم برای زندگی بهتر این خانه را ترک نمیکرد و با مردی دیگری که دوستش داشت، من را تنها نمیگذاشت. کاش پدر من برای زندگی بهتر تلاش میکرد و خودش را درگیر این اعتیاد کوفتی نمیکرد!
و حالا من نه خبری از مادرم دارم و نه میتوانم خودم را در آغوشِ پدرم آرام کنم. تنها نشانهای که از پدرم دارم، یک سنگِ قبر سرد و سخت است که آخر هر هفته با مادرجان و باباحاجی به بهشت زهرا میرویم؛ ولی نشانهِای از مادرم ندارم، جز یک عکس خانوادگی که من در آن حدود دو سال بیشتر سن نداشتم.
در این افکار غرق شده بودم که با صدای باباحاجی به خانهمان برگشتم. با لبخندی که بر لب جفت عزیزانم بود، باباحاجی گفت: «کجایی باباجان؟ نمیخوای به ما پیرمرد و پیرزن یک چایی بدی؟»
با دستپاچگی عذرخواهی کردم: «ببخشید باباحاجی، چشم الان براتون چایی میریزم.»
مادرجان که در سمت چپ من نشسته بود، با نگرانی در نگاهش و دست مهربانِ چینخوردهاش، چانه من را با انگشت شستاش به سمت بالا کشید و چشمهایمان در یک خط قرار گرفت.
«چی شده دخترم؟ یاد مامان و بابات افتادی؟»
بدون فوت وقت با گریهای بیصدا، سرم را پایین گرفتم. مادرجان خودش را کنار من رساند و دوباره سرم را با دستانش بالا گرفت و با گوشۀ روسریاش اشکهایم را پاک میکرد و قربان صدقهام میرفت.
«دخترم گریه نکن! تو امروز خانم شدی؛ خانم خونۀ ما. مادر و پدرت هم آدمای خوبی بودن. چوب اشتباههات خودشون رو خوردن. توام گریه نکن! وگرنه منم گریهام میگیره دخترم.»
باباحاجی هم از بالای سفره که شاهد این صحنه تراژدی بود، سعی کرد با شوخی و خنده؛ من را بِخنداند.
برای اینکار مجبور شد، غافلگیری روز تولدم را فاش کند.
« دخترجان، مگه کسی روز تولدتش گریه میکنه؟»
با لو دادن روز تولدم که انگاری نباید من متوجه آن میشدم، مادرجان چشمغرۀ رفت و باباحاجی ادامه حرفش را خورد. مادرجان رو به باباحاجی کرد و گفت: «نعمت، خوب رازداری کردیها!»
به یکباره همگی خنده و قهقهمان از زیر سقف کوچک به آسمان بلند رسید. مادرجان در میان خندههایمان، بقچهِ آبیاش را از زیر چادر رنگیاش که کنار سفره بود، آشکار کرد.
با نیمنگاهی به باباحاجی، اجازهاش صادر شد. من هم کلی ذوق و اشتیاق داشتم برای دیدن کادوی تولدم در روز دورقمی شدنِ سِنم.
بستۀ نسبتاً بزرگی در دستهای مادرجان بود. نگاه من خیره به کاغذ کادویی بود که روی آن گلهایِ بنفشِ کوچکی با برگهای زرد به روی آن نقش بسته بود.
مادرجان بسته را مقابل دستانم قرار داد و گفت: «دخترم! تولدت مبارک.»
از آنطرف سفره، باباحاجی همانطور که بلند شد و به سمت من میآمد گفت: «دخترم، تو دیگه خانم خونه شدی.»
سمت راست من نشست و از جیب جلیقهاش پاکتی درآورد و روی بستۀ بزرگی گذاشت که روی دستانم آرام گرفته بود.
حالا تنها عزیزانم مانند فرشتگانی زیبا در کنارم نشسته بودند و من را به آغوش کشیدند. درآن میان هردویشان را در آغوش کشیدم. باباحاجی با شوخطبعی همیشگیاش درِ گوش من به آرامی گفت: «حالا کادوی مادرجانت رو باز کن! ببین اصلاً از سلیقهاش خوشت میاد یا که کادوی من بهتره؟»
مادرجان از پشت سر من پهلوی باباحاجی را نیشگون گرفت.
صدای باباحاجی که با خندهاش مخلوط شده بود، بلند شد: «آخ عصمت!»
مادرجان سرش را از شانه من برداشت و گفت: «حقته نعمت؛ حقته.»
دوباره آوای خندههایمان فضا را پر کرد. وقتش بود که کادوی بزرگ را باز کنم. از ضخامت و نرمی بسته میتوانستم حدس بزنم که چه چیزی باید باشد.
وقتی آن را باز کردم، درست همان چیزی بود که در ذهن من نقش بسته بود. یک چادر نماز بسیار زیبای اطلسی. چه چیزی بهتر از آنکه در روز دو رقمی شدنت، چادری را هدیه بگیری که قرار است با خدای خودت، زیباتر از قبل در حضورش حرف بزنی.
دستان مادرجان را گرفتم و بوسیدم؛ محکمتر از قبل در آغوش خودم کشیدم و بویش را استشمام کردم. باباحاجی دست به روی موهایم کشید و سرم را بوس کرد و گفت: «پیرشی دخترم! انشالله همیشه لبخند رو لبت باشه بابا.»
ناگهان درِ خانه چندبار با عجله به صدا درآمد. بند دل مادرجان پاره شد؛ این را میتوانستم وقتی که در آغوشش بودم حس کنم.
رو به باباحاجی گفت: «خدا به خیر کنه این وقت صبح. پاشو نعمت، ببین کیه! پاشو»
باباحاجی بسمالله گویان به سمت در خانه رفت و صدای گفتگویش با مردی که برای ما ناشناس بود به گوش میرسید. مادرجان از من خواست که بروم و ببینم چه کسی هست. چادر جدیدم را سر کردم و به پشت پنجره رسیدم که به در حیاط مشرف بود. همان لحظه در بسته شد و باباحاجی با لبخند معروفش به داخل خانه برمیگشت.
مادرجان با استرس پرسید: «کی بود دخترم؟!»
چادرم را از سر برداشتم و به سمت مادرجان برگشتم: «نمیدونم، تا رسیدم پشت پنجره باباحاجی در رو بست و داره میاد. ولی داره میخنده.»
با تعجب گفت: «میخنده!؟»
همان لحظه باباحاجی وارد شد و بدون معطلی پرسید: «کی بود نعمت!؟ چرا میخندی!؟»
باباحاجی کنار سفره نشست و گفت: «همسایه جدیدِ روبرویی اومده میگه این ماشین شماست که روی پل ما گذاشتی؟»
«پس چرا میخندی مرد!؟»
« گفتم بنده خدا اگه کل اجدادم کار کنن، نمیتونن چنین ماشین بزرگی بخرن. اون هم از حرف من خندش گرفت و رفت.»
پرسیدم: «باباحاجی ماشینش چی بود!؟»
«اسمش رو نمیدونم بابا، از این گندهها بود که سقفش باز میشه و رنگشم قرمزه.»
خیلی دوست داشتم این ماشین را ببینم و حتی یکبار سوار آن بشوم و از سقف آن دنیای بیرون را ببینم که مردم چه شکلی هستند.
باباحاجی متوجه غرق شدن در افکارم شد و با خنده گفت: «دخترم! انشاالله خودت یکی از اینا میخری و ما دو تا پیرمرد و پیرزن رو میبری پارک.»
میدانستم که الان مادرجان میگوید که خودت پیری نعمت. در کسری از ثانیه این حرف زده شد: «خودت پیری نعمت!»
این شوخیها همیشه فقط برای من است که یک لحظه احساس تنهایی نکنم.
به دور سفره جمع شدیم و روزمان را با خوردن لقمه حلال آغاز کردیم. ساعت دیواری نارنجی در کنجِ اتاق، هفت صبح را یادآوری میکرد.
جعبه کوچکم را که گلهای مصنوعی و دستمالهای جیبی درون آن بود، از زیر ساعت دیواری برداشتم و با بوسیدن فرشتگانم از خانه خارج شدم.
قبل از آنکه پایم را به کوچه بگذارم، مادرجان از پشت پنجره من را صدا زد.
«جانم مادرجان!»
« دخترم! برای ناهار نمیخواد که این همه راه رو بیای خونه. باباحاجی خودش برات میآره.»
«چشم! دستتون درد نکنه. خداحافظ.»
«دست علی به همرات دخترم.»
در بسته شد و پاهایم زمین را لمس کرد. اولین چیزی که درون کوچه به دنبال آن بودم، همان ماشین بزرگ قرمز بود که باباحاجی از آن تعریف میکرد؛ ولی اثری از آن نبود. به سمتِ میدان اصلی؛ به راه خودم ادامه دادم و همچنان نگاهم در جستجوی آن ماشین بود. بعد از طی مسیر تقریباً طولانی به میدان اصلی رسیدم. آنجا خیابان بزرگی بود که عابران زیادی از آن گذر میکنند.
من هم در جای همیشگیام زیر صندوق صدقات بساطم را پهن کردم. گلهای مصنوعی را با دقت تمام کنار هم چیدم. حواسم به آدمهایی بود که هر کدام با داراییهای زیادشان از جلوی من بدون توجه رژه میرفتند، بدون آنکه حتی نیم نگاهی به بساطم بیندازند.
دلم خیلی گرفت؛ دست از کار کشیدم و در خیالات بزرگِ حبابیام فرو رفتم. خودم را پولدار تصور میکردم با لباسهای چیندارِ رنگی با گلهایِ سرخ روی موهایِ طلاییام و عینکِ دودی که پردهای بود جلوی چشمانم تا که سیاهی این روزگار را نبینم؛ حتی کیف نارنجیِ براق هم به روی ساق دستم آویزان بود. گاهی با صدای رهگذرها از خیالاتم پرتاب میشدم به گوشۀ خیابان.
رهگذرانی که برای خرید یک دستمال جیبی ساده طوری با من رفتار میکنند که انگار قرار است بعد از رفتنشان من با آن پول به بهترین رستوران بروم و گرانترین غذا را بخورم. نمیدانند که اگر تمام دستمالها و گلهای من را بخرند، فقط میتوانم چند عدد نان و مقدار کمی خوراکی از حاج قاسم، مغازهدار محله بخرم.
بخشی از روز گذشت و هنوز هم هیچکس حاضر به خرید از من نبود. به جز زن و مرد جوانی که چهره مهربانی داشتند، نه برای اینکه از من خرید میکنند. جلوی بساط من زانو زدند، آن خانم جوان با لبخندی مهربانانه که شبیه لبخندهای مادرم بود، دستش را بر سرم کشید و گفت: «چه دختر قشنگی! اسمت چیه عزیزم!؟»
« ممنونم. اسم من دریاست. اسم شما چیه!؟»
نگاهی به همدیگر کردند و زن گفت: «چه اسم قشنگی! منم اسمم عاطفهست. ایشون هم شوهر منه؛ اسمش پوریاست.»
و هم صدا گفتند: «خوشبختیم دریا خانم!»
از خجالت صورت من گُل انداخت. من هم در جواب گفتم: «خوشبختم.»
عاطفه با آن موهای طلایشاش که خیلی قشنگ بافته بود با لبخندش شبیه گل نیلوفر شده بود.
بیاختیار پرسیدم: «موهاتون خیلی قشنگه. کی براتون بافته!؟»
با خندهِ دخترانهای با نگاهش اشاره به آقا پوریا کرد. بیشتر خجالت کشیم و سرم را پایین انداختم.
« عزیزم! موهای تو هم قشنگه. کی برات بافته!؟»
«مادرجانم.»
«ای جانم! خیلی قشنگه. دستش درد نکنه.»
آقا پوریا با نگاه کردن به ساعتش به عاطفه گوشزد کرد که دیرشان شده است. عاطفه در لحظۀ بلند شدنش گفت: «دریا جان! از امروز من و پوریا توی همین ساختمون روبرویی اونطرف خیابون کار میکنیم. دیگه هر روز همدیگر رو میبینم. ببخش امروز عجله داریم؛ ولی قول میدم از فردا بیشتر با هم حرف بزنیم.»
من هم چَشمی گفتم و خوشحال بودم که یک دوست خوب و زیبا پیدا کردم. خم شدم و از داخل بساطم دو تا گل مصنوعی رز و میخک برداشتم و به سمت عاطفه وآقا پوریا گرفتم و هدیه کردم. عاطفه لبخندی عاشقانه زد و قبول نکرد و میخواست پولش را هم بدهد. من مصمم به چشمانش نگاه کردم و گفتم: «کسی که برای هدیه پول نمیگیره. درسته که گلهام مصنوعیه؛ ولی هدیه من به شما دو تا دوست خوبه.»
عاطفه به آنطرف بساط آمد و من را به آغوش کشید و در گوشِ من گفت: «تو خواهر کوچیک و دوست منی. همینطور برای پوریا.»
خداحافظیمان طولی نکشید و منتظرِ دیدار روزهای بعدی بودیم. دور شدنشان را دنبال میکردم و بعد از ناپدید شدنشان در میان آدمها و ماشینهای بزرگ و کوچک، به حس و حال خوبی رسیدم که وصفناپذیر بود.
هیچوقت ساعتی بر مچ دستانم نداشتم تا که بخواهم متوجه زمان دقیق بشوم؛ ولی یاد گرفته بودم که هر زمان تیغۀ داغ خورشید بر روی صندوق صدقات برسد، یعنی نزدیک ظهر است و وقتِ ناهار.
در فکر دیدار بعدی با عاطفه بودم که چه لباسی بپوشم و موهایم را چطور ببافم که ناگهان صدای وحشتناکی بند خیالم را پاره کرد. از جا پریدم و از دنیای خیالاتم به دنیای واقعی پرتاب شدم و به پشت سرم نگاهی کردم، یک ماشین شاسی بلند قرمز به یک عابر برخورد کرده بود. دلم به شور افتاد. بساطم را بیاحتیاط رها کردم و به سمت میدان دویدم.
چشم من که به آن عابر افتاد، دنیا روی سرم خراب شد. کاش این دو چشم را نداشتم. از بین مردمی که داشتند با موبایلهایشان فیلم میگرفتند، گذشتم و خودم را بالای سر باباحاجی رساندم. بیاختیار پیاپی شیون میکردم و باورش برایم سخت بود. امکان نداشت آن عابر باباحاجی من باشد.
«باباحاجی بیدار شو.»
رو به آدمهای اطرافم میکردم و با التماس میگفتم: «آقا تو رو به خدا به بابابزرگم کمک کنید! آقا تورو خدا زنگ بزنید دکتر!»
ده دقیقهای که برای من و باباحاجی به قدرِ ده سال گذشت و صدای آژیر آمبولانس بود که از انتهای خیابان خودش را به ما رساند.
دکترها در حال اقدامات پزشکی بودند و باباحاجی به هوش نبود. دکتری من را بلند و گفت: «نگران نباش دخترم! این آقا چه کاره شماست!؟»
با گریۀ بیوقفهای که نگاه از باباحاجی برنمیداشتم و گفتم: «پدربزرگمه، باباحاجی.»
« نگران نباش دخترم! اینطرف وایستا تا ما کارمون رو بکنیم.»
چند قدم کوتاه از باباحاجی و دکترها دور شدم. نگاهم را به اطراف میچرخاندم و هنوز هم دوربینهای موبایل داشتند این صحنه را ضبط میکردند و در گوشهای از جمعیت، زیر پای آدمها ظرف غذایی که قیمهبادمجان داخلش بود، نمایان شد و کمی آنطرفتر ماشین قرمز بزرگی که در رویاهایم سوار بر آن بودم، که رانندهاش خودش را مقصر نمیدانست.
کاش هیچوقت آرزوی داشتنِ چنین ماشین بزرگی نمیکردم.
دکترها بیمعطلی باباحاجی را به روی تخت خواباندند و داخل آمبولانس من را هم راه دادند و راهی بیمارستان شدیم.
هنوز هم گریه میکردم که باباحاجی چشمهایش را باز کرد. دستش را روی سرم گذاشت و نوازش میکرد.
«دخترم نترس! گریه نکن! منم گریهم میگیرهها.»
و ادامه داد: «بساطِت رو به کی سپردی؟»
چشمهایم پر شد از اشکی که قطع نمیشدند.
«هیچکس؛ اما فدای سرت باباحاجی، مهم شمایی.»
نگاه من از پشت شیشه به خیابانی بود که مردمانش صحنه را ترک میکردند و در حال بازگوی آن برای همدیگر و دیگرانی بودند که تازه به محل حادثه رسیده بودند و یکسوی دیگر عاطفهای بود که اگر فردا برسد و نباشم، شاید فکر کند که من رفیق نیمهراه بودم.
در یک سوی دیگر مردمی که دارایی ناچیزم را به یغما میبردند، بدون حتی ذرهای وجدان بیدار.
مطلبی دیگر از این انتشارات
واژهها خستهاند …
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوشتن با شعر " گام " از بهمن فرسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
نمایشنامه : زنها همه مثل همند