نوشتن با " تراس کافه در شب " اثری از ونسان ون گوگ

از نیمه روز ، چند ساعتی نگذشته بود که از لیون تاریخی ، خارج شده بودم. از همان ابتدای سفر ، درون جاده ، خود را به دست زمان سپردم. بدون هیچ شتاب‌زدگی ، با سرعتی آرام ، جاده را به سوی شهر آرل پیش گرفته بودم.

در مسیر ، مناظری زیبا و چشم‌اندازی ، نگاه من را به خود سنجاق زده بود. همان‌طور که از میان تپه‌های سبز و درختان سرافراز می‌گذشتم ، روح من ، بدون اجازه ، از من پیشی گرفته بود و خود را به میان سبزه‌ها ، درختان و حتی چندین کیلومتر جلوتر ، خودش را در میان آب‌های خروشان رودخانهِ رون شنا‌ور کرده بود.

در این سفر کوتاه که از عمد ، چند ساعت طول کشید ، از میان چند شهر کوچک و زیبا عبور کردم تا که به آرل رسیدم.

در شهر ، به دنبال مکانی بودم که سالهاست ، برای دیدن آن لحظه شماری می‌کردم. بعد از پرس و جو کردن از اهالی شهر به تراس کافه رسیدم.

در آن‌جا غروب زودتر از من خودش را رسانده بود و با خنده و چشمک‌پرانی ستاره‌هایش ، اهالی محله را به مهمانی شب دعوت کرده بود. در آن میان ، از یک‌سوی شهر ، طراوات آب و ماسه‌های نم‌دار به مشام می‌رسید و از سوی دیگر خنده و آوازشان به گوش می‌رسید.

یک‌سوی نگاه من به کودکی بود که از سر شوق ، بر روی سنگ‌فرشهای زرد و سیاه و خاکستری ، دوان‌دوان ، به هر سوی می‌دوید. زنی که از روی قرضیه مادری‌اش به دنبال او می‌رفت تا که به زمین نیافتد و آسیب نبیند.

و در یک سوی دیگر ، در پیاده‌رو ، نگاهم را معطوفِ گارسونی کردم که برای استقبالِ از افسران نظامی ، با تمام متانت و مهربانی ، لبخند می‌زد و با نوشیدنی‌های خنک‌اش از آن‌ها پذیرایی می‌کرد.

در یک میز دیگر آن کافه ، زن و مرد جوانی نشسته بودند و این صحنه را تماشا می‌کردند و مرد با نگاهی خشم‌آلود ، زیر چشمی به افسران خیره شده بود و زن ، آن مرد را آرام می‌کرد.

گویا میهمانانِ آن کافه ، از حضور افسران نظامی ، ناراضی بودند ولی حق اعتراض را نداشتند.

من بی‌توجه به حضور افسران و نارضایتی میهمانان دیگر ، یک میز خالی را انتخاب و نشستم.

با پذیرایی مختصر گارسون با یک شراب قرمز ، به او گفتم که منتظرِ کسی نیستم و اگر اجازه بدهید ، تا پایان شب ، اینجا بنشینم و بنویسم.

ساعت‌ها نشستم. از ستاره‌های درخشان که هر کدام از آن‌ها ، جهانی از رمز و راز را با خود به همراه داشتند ، نوشتم.

از عاشقانی که دستان‌شان را بر هم گره زده بودند و با هم می‌خندیدند و گاهی گریه می‌کردند ، نوشتم.

از گارسونی که برای از دست ندادنِ ، یک لقمه نان ، تن به شنیدن فحاشی و تمسخرهای افسران داد.

و از خودم نوشتم که برای رسیدن به آرامش به تراس کافه سفر کرده بودم.


نویسنده : مصطفی ارشد