نوشتن با عکس " Michael Kenna "


هنوز آفتاب ، سر قرار همیشگی‌اش نیامده بود.

نسیم خنکی از لای پنجره ، خودش را مهمان اتاق من کرده بود.

با آوازِ فاختهِ که از دلِ ساعت دیواری ، بیرون پریده بود ، بیدار شدم.

فضای اتاق پر شده بود از عطرِ سردِ آبِ ، که از قلبِ خلیج می‌آمد.

کنار پنجرهِ ایستادم ، پنجره را با اشتیاق باز کردم.

هوای تازهِ ،صورت من را لمس کرد و تمام ریه‌هایم را بدون خساست پر کرد.

مرغان دریایی ،آواز دسته جمعی‌شان را در کرانهِ خلیج سَر دادند.

قایق‌های چوبی که از شبِ قبل در اسکله آرام گرفته بودند ، یکی‌یکی خودشان را به دست آب می‌سپردند.

بتدریج ،هیاهو و خندهِ مردم ، از پستوی خانه‌هایشان به دلِ کوچه و خیابان کشیده شد.

هنوز به نیمه روز نرسیده بود که تمامی قایق‌ها مسافران را جابجا می‌کردند.

مسافران گاهی خسته و دل‌نگران به نظر می‌آمدند ، گویا دوست نداشتند که از شهرشان دل ‌بکنند.

بعضی از مسافران ،زوج‌های جوان بودند که برای گردش و خلقِ خاطره‌ای به یاد ماندنی به این بندر سفر کردند.

نصف روز را در کنارِ پنجره ایستاده بودم و فنجانِ قهوه‌ام سرد شده بود.

نویسنده : مصطفی ارشد