واژه‌ها خسته‌اند …

آیا از واژه‌ها ، عاشقانه گفتن جایز است ؟

برای چه کسی ، آیا عاشقانه شعر گفتن و عاشقانه زیستن امکان‌پذیر است ؟

آیا شیفتگی به معشوق ممکن است ؟

شیفتگی بکلام نیست.

شیفتگی ، عشق و فروتنی می‌خواهد.

وگرنه گفتن چند جملهِ عاشقانه و شعر سپید برای معشوق ، کاری ندارد.

کافیست قلمت را بر روی کاغذ بچرخانی و واژه‌ها را به رقص دربیاوری و اشعارِ بی‌وزن و آهنگ را در کنار هم ریسه کنی.

و آن‌گاه‌ معشوق ، دو دست بر زیر چانه‌اش چفت می‌کند و در هالهِ تجلیل می‌نشیند و نوبت می‌رسد به رمانتیک بازی‌های جلف بازاری ، که هر روز بدون مقدمه می‌بینیم که از نظر من این‌گونه عشق‌ها ، سراپا پشیزی ارزش ندارد.

چون با هر تنشی ، شخصِ عاشق ، با قهرهای لوس نوبالغان روبرو می‌شود و موجودات محاط بر معشوق ، چیزی جز بی‌خردی و نادانی نیست.

چون عاشقان واقعی ، نیازی به بازگو کردنِ ابراز عشق‌شان ندارند و تنها کافیست ، همدیگر را تماشا کنند و حالا انفجارِ این شیفتگی و فروتنی‌ست که احتیاج به بالیدن در هاله یک فروتنی ندارد.

چون در برگرداندنِ حسِ بصری‌شان ، واژه‌ها عاشقِ یکدیگر می‌شوند.

آنجاست که برای این موهبت الهی ، به خود می‌بالی و بزرگ و بلند می‌شوی و از خاک و خاکستر هم فروتن‌تر می‌شوی.

و این‌جاست که واژه‌های حقیقی ، به رقص برمی‌خیزند و در حریمی نورانی و سیال از مِهر به پای درختِ سرو می‌ریزند و واژه‌هاست که خاکِ پای معشوق را فروتنانه می‌بوسند.

در زیر سایهِ درختِ بید مجنون ، همان درختی که پرندگان خلوت کرده‌اند ، واژه‌ها آبستن می‌شوند و هر معشوقِ بیگانه‌ای را در دخمهِ معاصر ، در تاریک‌ترین دخمه‌ها ، او را به خلوتی موزون و عاشقانه دعوت می‌کند.

این مصیبت هر شاعرِ عاشق است که معشوق ، کلمات را بالانیده و تفقد چشم‌هایش ، شاعر را به منتهای فروتنی می‌برد.

و با این مهربانی‌ معشوق ، هر خشونتی از عالم واژه‌ها رخت برمی‌بندد.

این را می‌دانم که بدخواه همیشه به عشاق ، بدیده حسرت و حسادت می‌نگرد و آن‌قدر تکریر می‌کند که در شرارهِ رشک و حسد بسوزد.

ولی یک معشوق حقیقی ، یک معشوق سودازده ، همیشه در تاریخ خصوصی‌اش ، عاشق را سرزنش نمی‌کند و او را به سوی انسانیت مضاعف می‌کشاند و دیگر خبری از ملال شاعر نیست.

شعر‌ها همیشه عاشقانه هستند ، چون حصولِ زیبایی و تلطیفِ پیکرهِ معشوق است.

اجرِ شعر عاشقانه ، خلوت‌های دو انسان را برملا می‌کند و باعثِ نجاتِ روح شاعر می‌شود.

روح معصوم بشریت ، چهرهِ کریهِ خودکامه به خود گرفته است و این چهرهِ نادرهِ ، جهت‌ها را عوض می‌کند و چتری از کهکشان شعله‌ور ، بر سر بشریت ، سایه می‌کند.

و این‌جاست که بشریت تنهاست و محتاجِ شاعری عاشق است.

هیتلر و موسولینی و استالین و فرانکو ، با کلامِ‌های وقاحت فزونِ خودشان ، باعث شدند که شعر بمیرد و عشق گناه باشد.

دیر زمانی بعد ، شعر ، بدل به عامل رستگاری بشر شد و این شعر بود که آینه‌ها را نورانی کرده است.

ولی تا آن زمان ، مزدوران سابق ، علنا و عملا ، کتاب‌ها را سوزاندند ، قلب‌های عاشقان را از سینه خارج کردند و در میدان بزرگ شهر ، آنان را به دار آویختند.

و با حکمت افلاطونی‌شان ، مدح جلادان را سر می‌دادند.

و هرجا که ردپای معشوق به چشم نمایان بود ، آن را با خون پر می‌کردند و چهارراه‌ها به شکل قلب انسان در می‌آمد.

ولی شاعران زمانه ، کودتا کردند و قدما و قلما ، شعر علنی

در هر چارسوق ، برافراشته شد و در شوارعِ شرق و غرب ، واژه‌ها شیوع پیدا کردند و گسترش یافتند.

سرتاسر گیتی از خاور دور تا سرخ‌پوستان ، غرق در فحوای عشق شدند و آن‌جاست که دیگر بمب‌ها منفجر نخواهد شد و تفنگ‌ها همه زنگ خواهد خورد.

دیگر خبری از گریه‌های پیران طفلان نیست و دستپاچگی کودکان نابالغ را نخواهی دید.

من از عشق به موهوم و خیال می‌رسم و در دنیای واژگان به تاخت می‌روم و سنگر عشق را در کوه و زمانی بنا می‌کنم.

تا که شاعران عاشق از بین نروند.

چون شاعرِ عاشق ، یک چشم درونی تماشا دارد و به سلامت بینش میتلا است و در سینه درونی‌اش ، سلامت خلاقه در حال نمو است.

شاعر عاشق ، در ملاعام ذهن خود را به سود بشریت دگرگون می‌کند و چهرهِ مقبولِ معشوقِ نادره را نمایان می‌کند.

عاشق واقعی ، هیچ‌گاه عشقِ‌ درونی‌اش را در پشت دیوارهای سنگی و آهنی سانسور نمی‌کند و می‌گذارد واژگان از نگاه او ، حرف بگسترد و سلامت عقلش را برای معشوق بازگو کند.

و این اکسیر عشق است که در زیر پوستِ عشاق ، می‌دمد.