* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
واژهها را دوست داشته باشید
شنبه 6/3/1399 :
من یک ایده داستانی هستم که در دنیای موازی گیر کردهام و هنوز به سلولهای خاکستری نویسنده نرسیدهام.
یکشنبه 7/3/1399 :
امروز بخشی از من، در ذهن نویسنده تداعی شد.
چند خطی از من را؛ روی صفحه لپتاپش نوشت، تا که بعدا کاملم کند.
دوشنبه 8/3/1399 :
نویسنده با ولع پای لپتاپش مینشیند تا با فشردن اولین دکمه کیبورد، من را شروع کند، اما خبری نیست.
سهشنبه 9/3/1399 :
نویسنده هنوز نتوانسته است، چند پاراگراف از من را بنویسید.
از بس که دیروز دور خودش میچرخید یا اینکه هر چقدر مینوشت، پاک میکرد. مطمئنم دیوانه شده یا بیعرضه است.
چهارشنبه 10/3/1399 :
بالاخره نویسنده، امروز ده صفحه از من را نوشت.
اما بقیه ساعات روز را کنار پنجره رفت و با آن فنجان بزرگش؛ پشت سر هم، چایی میخورد.
من نگران کلیههایش هستم که نَـپُکد.
پنجشنبه 11/3/1399 :
بعد از سردرگمیهای نویسنده؛ که تا لنگ ظهر دور خودش میچرخید یا سری به کتابخانهاش میزد، تا غروب آفتاب؛ من را بسط داد و شصت صفحه دیگر هم از من نوشت.
جمعه 12/3/1399 :
آخیش ... امروز بالاخره یک نفسی راحت میکشم. دیگر نویسنده با تردید و شکاکی، کلمات را عقب و جلو نمیکند. چون سرگیجه گرفتهام.
شنبه 13/3/1399 :
نویسنده با قدرت برای تکمیل کردن من آمده است. انگاری که روز جمعه برایش خوب بوده و مغزش استراحت کرده است. من را تا حدود بیست صفحه دیگر با خودش کشاند.
یکشنبه 14/3/1399 :
بالاخره با نصف روز نشستن و نخوردن صبحانه و ناهار؛ که آخرش، نویسنده بیچاره با گوشه و کنایههای مادرش، که "این نوشتن چه سودی برات داره"؛ راهی آشپزخانه شد و من را تمام کرد.
دوشنبه 15/3/1399 :
نویسنده با لبی خندان، فکری باز و چشمانی نیمهباز، سراغ لپتاپ میآید تا که من را بازنویسی کند.
امان از دست تو نویسنده ترسو، که چند پاراگراف؛ از من را به راحتی پاک کردی.
حالا چطور فحوای داستانت را به خواننده برسانم؟
سهشنبه 16/3/1399 :
امروز هم بیخیال ویراستاری نشد و چهار پاراگراف دیگر هم امحا کرد. حالا من با صد و بیست صفحه، چطور میتوانم خواننده را جذب دنیای خودم کنم.
چهارشنبه 17/3/1399 :
چه عجب که امروز کاری به من نداشت. فقط حدود هفت بار من را از بالا تا پایین، پایین تا بالا و از چپ و راست، خواند؛ آخر سر هم، از شادی بعد نوشتن، دور اتاق میدوید و شیهه میکشید؛ که با ناسزاهای پدر و لنگه دمپایی مادرش، خاموش شد.
پنجشنبه 18/3/1399 :
امروز هم، دو بار دیگر من را خواند؛ اما دودل بود که من را چاپ کند یا نه.
جمعه 19/3/1399 :
امروز قرار بود، روز استراحت من باشد. اما سراغ لپتاپ آمد و من را برای چند نفر از دوستانش؛ در یک برنامه زنده مجازی، خواند.
دوستانش، از من استقبال کردند و نویسنده را ترغیب کردند که من را چاپ کند.
راستش را بخواهید من هم حسابی ذوق کردم و میخواستم از پوسته کلمات بیرون بزنم؛ تا که نویسنده و دوستانش را ببوسم یا مثل خودش دور اتاق بدوم و شیهه بکشم.
شنبه 20/3/1399 :
از اول صبح که بیدار شده است؛ یکبند به همه ناشرها زنگ میزند تا که من را چاپ کند. اما ناشرها با بیرحمی تمام؛ او را دنبال نخود سیاه فرستادند یا اینکه پول خون پدرشون را طلب کردند.
از یکشنبه تا پنجشنبه هم، همین روال تکراری تماسها ادامه داشت تا اینکه نویسنده، بیخیال چاپ کردن من شد.
جمعه 26/3/1399 :
الان وقت غروب است. من و نویسنده با لب و لوچههای آویزان؛ لب پنجره نشستهایم و به این فکر میکنیم، که چرا هیچ ناشری قدر من را نمیداند.
شنبه 27/3/1399 :
با عصبانیت و ناامیدی؛ قصد داشت من را برای همیشه پاک کند، اما بعد از دو ساعت زل زدن به من، منصرف شد.
اما با چشمانی خیس، صفحه لپتاپ را بست.
خدایا شکرت ...
الان زمان زیادی میگذرد که سراغ من نیامده است؛ نمیداند که زندهام یا مُرده. اگر تعداد خطکشیهایم در کنارههای صفحهام درست باشد؛ حدود یکسال است که من را ندیده و نخوانده است.
الان، نگران سلامتی خودش هستم تا چاپ کردنم در یک کتاب خوب و زیبا که، شبها خوابش را میبینم.
نویسنده جان کجایی ؟؟؟
دوشنبه 13/2/1400 :
سلام؛ چقدر بزرگ شدی نویسنده جان. چقدر این مدل ریش بهت میاد ...
یکبار دیگر من را با شوق و دقت خواند، زیرلب تکرار میکرد " یادش بخیر".
سهشنبه 14/2/1400 :
امروز سراغم آمد؛ من را در سایت رسمی خودش، منتشر کرد.
نگاهی به کلمات من کرد و زیر گوشم گفت " شرمنده که چاپت نکردم. آخه ناشرها یا پول میخواستند یا قدر من و تو رو نمیدونستند... اصلا بیخیال، بهجاش توی سایتم جات امنه و کلی خواننده خوب تو رو میخونند. خیالت راحت باش رفیق "
من هم به نویسنده اعتماد کردم؛ آخه میدونید توی صفحه سایتش، جای من امنتره تا توی آرشیوی که سال به سال خاک بخورم و کسی من را نخواند.
خوشحالم که الان شما خوانندهها من را میخوانید، امیدوارم که از من خوشتتون بیاد.
دوستدار شما : واژهها
مطلبی دیگر از این انتشارات
"نمایش صوتی داستان { گلهای به یغما رفته }"
مطلبی دیگر از این انتشارات
شهر خالیست …
مطلبی دیگر از این انتشارات
هزار و یک نوشته 1