چابک دست آموز

لنگر انگاری که کنگر خورده بود و از ساحل خیس جدا نمی‌شد. قایق سید جمال را که در کل سواحل رودسر و حوالی آن به اسم چابک می‌‌شناختند، معروف بود به بازیگوشی و تمرد از ملوان که عمو جمال بود.

هر وقت که نوبت ساحل‌نشینی و توقف در کرانه ساحل، می‌رسید، سید جمال، با کف دستش چندین بار به بدنه فشرده و چوبین چابک می‌زد تا به او هشدار بدهد که هوس بازیگوشی به سرش نزند، وگرنه به وعده تهدید‌آمیزش که او را در انباری خانه‌اش زندانی می‌کند، جامه عمل می‌پوشاند.

برای همین مدت زیادی بود که چابک رام شده بود، اما بالاخره ترک عادت سخت است و موجب مرض می‌شود.

امروز که من به همراه سید جمال و چند مرد دیگر از روستایمان که یکی از آنها پدرم بود، به ساحل رودسر رفتیم و سوار بر چابک، به آغوش خزر پناه بردیم.

ساعت‌ها در این هوای سردِ آبان‌ماه که نمی‌توانستی حتی در کنار شومینه و زیر کرسی، از شَرش خلاص شوی، من یک لنگه‌پا، وسط چابک ایستاده بودم و حتی در آن فضای باز، نفس کم آورده بودم، از بس که چابک شیطنت می‌کرد و حزب باد بود.

نمی‌دانم چرا امروز سید جمال، به سرش زده بود که کل مردان روستا را درون چابک جا بدهد و پول بیشتری گیرش بی‌آید.

من که بچه دریا بودم، از این تکان‌تکان خوردن‌های بیجا و تنه‌زدن‌های غیرعمدی ماهیگیران، به ستوه آمدم. مابین کوبه‌های امواج و الم شنگه ماهیگیران، گیر کرده بودم و صدا به صدا نمی‌رسید. دیگر سوز سرما، از فرق سر تا نوک پاهایم را محاصره کرده و گرمای بدنم کاملا افت کرده بود، هیچ رمقی در انگشتانم نبود وکرخت شده بودم.

با طمانینه و شمرده‌شمرده، به فروپاشی کامل رسیدم، سرجایم در کف چوبی چابک نشستم و مانند جنین در خودم فرو رفتم. احساس کردم چابک هم سردش شده است، چون وقتی که کف آن نشستم، قریژ قریژ صدا می‌کرد، انگار که دندان‌هایش را بهم می‌سابید، همان حالتی که وقتی سرما می‌خورم، ناخودآگاه انجام می‌دم.

درون آن لباس سرهمی ضدآب، مثل مرغ‌ یخ‌زده، فریز شده بودم و نفس‌هایم تند شده بود، رمق نداشتم که پدرم را صدا بزنم.

در آن شلوغی و هیاهو، سید جمال چهره یخ‌زده من را دید و با خنده بلندی که صدایش را کسی نمی‌شنید، به کارش ادامه داد.

چند لحظه‌ای نگذشت که دوباره سید جمال من را دید و از حالت نگاهم متوجه شد که یخ زده‌ام.

روی چابک لرزان، دوید و دست روی شانه پدرم گذاشت، در گوشش چیزی گفت و پدرم چنان با سرعت سرش را به سوی من چرخاند که گمان کردم گردنش شکست.

با عجله، در دو قدم بزرگ، به وسط چابک رسید و من را بغل کرد.

- " سردت شد باباجان ! من که گفتم نیا، هوا دزده. یخ می‌زنی. جواب مادرتو چی بدم آخه. جفتمون رو می‌کشه "

نمی‌توانستم جواب پدرم را بدهم، فقط با سر تکان دادن حرف‌هایش را تایید کردم. بلند شد به سمت چپ من آمد و از داخل یک کوله، پتویی درآورد روی من انداخت تا گرم شوم.

- " امید جان، این پتو رو دورت می‌پیچونم تا گرم بشی. الان کارمون تموم میشه میریم خونه. باشه امید جان ! "

پدرم بغلم کرد و پیشانی‌ام را بوسید، این بوسه گرمایی درونش داشت که تا به امروز حس نکرده بودم.

نمی‌دانم چقدر زمان گذشت که به ساحل برگشتیم. اما به محض پهلو گرفتن، چابک بازی‌اش گرفته بود، آرام و قرار نداشت، انگاری دلش می‌خواست دوباره برگردد به دل دریای خزر با آن هوای نچسبش که یک لحظه توان مقاومت در آنجا را نداشتم.

سید جمال، طبق عادت همیشگی‌اش برای رام کردن چابک، ضرباتی با پا و دستانش به بدنه سرد و خشن قایق می‌زد. بالاخره سید جمال پیروز شد و چابک شکست‌خورده، روی شن و ماسه‌های خیس ولو شد.

پدرم اول از همه من را در چند صدمتری ساحل، زیر چادر عمو حیدر که برای ماهیگیران اطراق زده بود، برد تا که با خوردن چایی داغ، حالم سرجایش بیاید.

آن لحظه که نگاهم به چادر افتاد، هیچ چیز برای من جز گرما، خوشایند و دوست‌داشتنی نبود. فریاد سید جمال را شنیدم که از مسلم و جواد خواست، که لنگر چابک را دورتر از ساحل، در عمق ماسه‌ها، چفت و قلاب کنند.

آن لحظه دلیل این دستور سید جمال را که چرا باید اینکار را بکنند، نشدم. وارد چادر اطراق شدیم.

- " چی شده آقا وحید، بچه یخ کرده !؟ "

- " آره بابا وسط دریا دیدم توی خودش چنبره زده بود، صدبار بهش گفتم نیاد، جای بچه نیست ... "

عمو حیدر حرف پدرم را با هیسی کشیده و آرام، قطع کرد

- " آقا وحید. سبحان دیگه بچه نیست، ماشالله برای خودش مردی شده. باید به این هوا عادت کنه یاد بگیره که چندسال دیگه کمک حالت باشه. توام اینقدر حرص نخور عموجان "

- " چی بگم والا عمو حیدر ... پس بی‌زحمت یک لیوان از اون چایی‌های دیشلمه و خوش‌طعمت بیار "

- " چشم. بذار اول از همه برای سبحان جان یک چایی داغ بدم تا بعدش نوبت خودت برسه"

عمو حیدر نگاهش را به من دوخت، از روی میز کوچکی که مقابلش بود، یک لیوان بزرگ واژگون شده را برگردانند و از فلاسکی که کنار دستش بود با چایی داغ و خوش‌رنگی پُرش کرد. کمی خم شد و از زیر میز چیزی درون سینی گذاشت و به سوی من آمد.

با هر قدمی که به من نزدیک می‌شد، عطرِ چایی لاهیجان و کلوچه فومن بیشتر فضای کم‌حجم چادر را معطر می‌کرد.

با خنده جلوی من، روی چهارپایه‌ای نشست، سینی را جلوی دست من گذاشت.

- " بخور عمو جان. شدی موش آب‌کشیده "

با صدای لرزان از عمو حیدر تشکر کردم.

عمو حیدر بلند شد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت " نگران مادر و پدرت نباش. دعوات نمی‌کنن. چایی و کلوچه‌تو بخور "

با لبخندی دوباره از عمو تشکر کردم.

به سمت میز خودش برگشت و برای پدرمم یک لیوان چایی داغ و تازه‌دم برد، البته بدون کلوچه، چون عقیده داشت کلوچه‌ها برای بزرگ‌مردان کوچک هست نه آدم بزرگ‌های بداخلاق.

پدرم همانطور که چایی‌اش را می‌خورد با عمو حیدر از اوضاع دریا و کمبود ماهی‌ها حرف می‌زد و منم همانطور که نم‌نمک چایی‌ام را سر می‌کشیدم و کلوچه شیرین را در دهانم می‌گذاشتم، بیرون چادر را تماشا می‌کردم که چطور چابک تن به اسیری داده و به گِل نشسته است.

وقتی لنگر آهنی چابک را دیدم که چطور قلب ماسه‌ها را دریده بود، برای من سوال شد و بدون مقدمه وسط گفتگوی عمو حیدر و پدرم جست زدم.

- " بابا، چرا سید جمال، لنگر چابک رو اینجوری تو ماسه‌ها کرده "

عمو حیدر نگاهش را بین من و پدرم چرخاند و با خنده‌ای که پشت ریش‌های سفیدش هیچوقت پنهان نمی‌شد گفت " سبحان، عموجان. چابک روکه می‌شناسیش عین خودت شیطون و بازیگوشه، برای که فرار نکنه و توی دریا گم نشه، سید جمال اینجوری می‌بندتش به ساحل."

زیر چادر خنده‌مان گرفت. پدرم وسط خنده‌های ریسه‌وارش با دست من به من اشاره کرد و گفت " عمو حیدر، این سبحان نبینش اینجوری آروم و مظلومه. این با همین هشت سالی که داره باید مثل چابک ببندمش به ستون خونه ... "

پدرم از فرط خنده نمی‌توانست حرفش را ادامه بدهد و عموحیدر به من نگاهی کرد و منتظر خنده من بود.

آنقدر خندیدیم که از چشمان قرمز عمو حیدر اشک می‌ریخت، پدرم شکمش را گرفته بود و من هم روی زمین غلت می‌خوردم.


عکاس : داریوش یاری

من را در " باورهای یک نویسنده " دنبال کنید

http://www.mostafaarshad.ir/