* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
کینه مونیخی
انتهایِ بلوار زِندلینگِر که از اتوبوس پیاده شدم؛ وسط آن جمعیت و ساختمانهای کوچک و بزرگ، چَشمم به چند تا از بچههای ایران افتادکه با همراهی مردم مونیخ؛ خیابان اصلی را قُرق و صفِ بلندی را تشکیل داده بودند که انتهای آن معلوم نبود به کجا میرسد.
ولی ابتدای صف از مقابل رستورانی شروع میشد که امروز افتتاحیه آن بود و به همین سبب؛ غذای رایگان میدادند. حتی مهمان ویژهای از فوتبال شهرشان، برای این روز خاص دعوت کرده بودند که مردم بیشتری مشتاق این بازگشایی باشند.
اما مشکل اینجاست که من از بچگی هیچ علاقهای به فوتبال نداشتم؛ پس به خودی خود هم هیچ ذوق و شوقی برای دیدن " الیور کان " ندارم و به خاطر عکس گرفتن با او هم، به اینجا نیامدم. دلیل آمدنم از گوتینگ تا زِندلینگِر؛ فقط و فقط دریافت بُن غذای رایگان به مدت سه روز و سه شب است که برای منِ آس و پاس؛ حکم لاتاری را داشت.
بیشک؛ همه آدمهایی که این صف مدید را تشکیل دادند؛ برای دریافت همین امتیاز شیرین و خوشمزه؛ از سرتاسر مونیخ و حواشی آن به " اوزیل برگر " هجوم آوردند.
من هم بدون هیچ اِبایی از کنار صف گذشتم تا که به انتهایش برسم؛ اما از طرفی، دلشوره داشتم که نکند این زنجیره انسانی آنقدر بلند باشد که یک وعده غذا هم نصیبم نشود. چونکه قرار بود تا سه روز؛ این وعده غذاهای مُفتکی به قوت خودش باقی بماند. اما نکته اینجاست که به هر شخصی که وعده غذایی را نوش جان میکند؛ یک شماره شناسایی میدهند که روزهای بعد، بدون صف؛ از پشت شیشه پیشخوان، غذایش را دریافت کند. به همین دلیل، تعداد این شمارهِ غذاهای مجانی؛ محدود است و تعداد مردم مُفلس و بینوا به حدی زیاد بود که قابل شمارش نبودند.
به پیادهروی خودم ادامه دادم تا که به انتهای صف برسم؛ در طول مسیر که به آدمها نگاه میکردم؛ تعداد آلمانیها مفلس از ایرانیهای دربهدر بیشتر بود.
توی دلم به هیتلر طعنه زدم که" تو که ادعا میکردی ما نژاد برتریم؛ چی شد پس !؟ الان که مردمت کاسه به دست؛ توی صف وایستادن تا غذا بگیرن. هی ... توام نتونستی مردمتو خوشبخت کنی ... "
در حین قدم زدن؛ متوجهِ ایرانیهای چند سال مُهاجرت کرده شدم؛ که بیرون و داخل صف به مثابه گله شیرهای گرسنه، به خودشان میپیچیدند و جولان میدادند؛ که هر لحظه امکان داشت طاقتشان طاق شود، از کوره در بروند و صف را بهم بریزند.
هیچوقت نفهیمدم از کجا متوجه شدند که من ایرانیام؛ شاید از پیشانی بلندم، مدل راه رفتنم یا اینکه از مدل نگاه کردنم به مردم متوجه شدند که یک هموطنِ غریبم؛ آن هم با لباسهایی که بعد از سالها برای اولین بار از چمدانم در آورده و اتو زدهام.
من هم که میدانستم هویتم لو رفته است؛ دستی بلند کردم و با صدای بلند و لهجهدار گفتم " سِلام بِه بَروبَچ نابِ ایرون "
تا شعاع چند متری صف؛ تعداد انگشتشماری سَرهای رنگارنگ اجنبی و خودی به طرف من چرخید.
مهاجران خودی که یک گله شیر گرسنه را تشکیل میدادند، با لباس های مُندرس و پاره پوره در حال وارسی من و محیط اطراف بودند؛ به یکباره عنان از کف دادند، از صف خارج شدند و به سمت من حملهور شدند.
با این انقلاب ناگهانی، حتی گدایانی که من را نمیشناختند هم، به دنبال هموطنانم در پی من میدویدند.
برایم جالب بود که بدانم گدایان اجنبی و بِلوند پیش خودشان چه فکر میکردند که برای تلکه کردن و گدایی از منِ بینوا؛ اینچنین زمین را زیر پاهایشان، بکوبند.
یکی نبود به این اجنبیها بگوید که اگر هموطنانم اینکار را بکنند، حرفی نیست؛ بالاخره از یک گوشت و استخوانیم و در یک خاک به دنیا آمدهایم. حالا از بد روزگار؛ یک مشت آس و پاسِ مهاجر شدیم که به شوق خوشبختی و زندگی بهتر به سرزمین ژرمنها پناه آوردیم.
همین که در افکارم دادخواهی میکردم و عریضه مینوشتم؛ با دیدن چند تن از هموطنانم در فاصله چند قدمیام؛ فرار را به قرار ترجیح دادم.
به هیچ وجه دوست نداشتم که بخاطر چند وعده غذایی رایگان؛ یقه کُت آبی آسمانیام را بِچلونند و در نهایت همین چند یورو بِلاعوض را که برایم باقی مانده است، از سر رودربایستی به آنها بدهم و خودم مجبور باشم که تا آخر ماه دیگر، صبر کنم تا که خانواده سادهِ و بیچارهام برای من چند صد دلاری بفرستند.
قبل از آنکه مابین آن سِه چهار نفر گیر بیافتم، زود جُنبیدم و به خیابان پشت سرم فرار کردم و دستهایم را به میله اتوبوس دو طبقهی روبازی که از شانس خوبم از آنجا میگذشت، حلقه کردم و پریدم بالا و مانع رسیدن خودم به دست هموطنانم شدم.
با صدایی لرزان و تحکمآمیز؛ جملهام را برای راننده تکرار میکردم که " داداش برو، برو ". راننده هاج و واج مانده بود که من چه میگویم و چرا آنقدر هراسان، داخل اتوبوسِ در حال حرکت پریدهام.
آنجا بود که فهمیدم از هول و هراسی که برای فرار داشتم، زبانم به گویش مشهدی برگشته بود و راننده بیچاره، هیچ یک از حرفهای دست و پا شکسته من را نفهمیده بود.
بدون معطلی، خودم را بر روی یکی از صندلیهای اتوبوس پَرت کردم و با حرکتِ رو به جلوی راننده، نفسِ راحتی کشیدم و از پشت شیشه با بُهت و حیرت به ایرانیهای یکهتاز نگاه میکردم که در حال دویدن و تلاش برای گرفتن دستگیره ورودیِ اُتوبوس بودند و همراه با دویدنهایشان، به من فُحشهای رکیک و بَد و بیراههایی میگفتند که با یادآوری مجددشان، لرزه به تنم میافتد.
در آن میان، یکی از همشهریهای منم حضور داشت که با فحشهای آبدار و خانمانسوز من را بدرقهِ سفر بیبازگشت میکرد.
تا چند مِتر پشت سر من می دویدند و این در حالی بود که چند هفتهای میگذشت که وعده غذایی و خواب درستی نداشتم و حالا داراییهایم که چند یورو ناقابل بیشتر نبود و میبایست که تا پیدا کردن کار جدید، با آن چندرغاز سر کنم.
خانه اجارهای را از من گرفته بودند و همینطور ماشینم را، به خاطر عدم پرداخت مالیات از دست دادم. مدتها بود که مهمان یکشبه پارکهای شهر بودم و به معنای واقعی آوارهِ مونیخ بودم.
حالا بعد از مدتها، با وساطتِ یک دوست قدیمی، به یک کار معرفی شدهام که باید امروز آنجا باشم و با حقوقی بخور نمیری، شروع به کار کنم.
اما خیلی دوست داشتم که قبل از رفتن به محل قرار مصاحبه، بُن غذاهای مفتکی هم نصیبم میشد؛ اما حیف که نشد.
با خیره شدن به منظرهِ ساختمانهای بلند و مردمان خوشخیال؛ دستی به تَه ریش و موهای ژولیدهام که چند هفتهای از اصلاحشان میگذشت کشیدم و ناخنهایی بلندم را که برای نواختن گیتاری که آرزویش را داشتم؛ به دهان نزدیک و شروع به جَویدن کردم.
از راننده آلمانیای که در آینه بُهت زده به من نگاه میکرد؛ پرسیدم " ببخشید، این اطراف آرایشگاهی وجود دارد که رایگان من را اصلاح کند؟ "
راننده هم بدون هیچ کلامی؛ از خدا خواسته، پایش را روی ترمز فشار داد و با انگشتِ دستِ راستش به آنطرف خیابان که با جمعیتی از مردم پوشیده شده بود، اشاره کرد.
بدون تشکر از راننده که کرایهاش را هم ندادم و او هم طلب نکرد؛ به محل اشاره شده او رفتم. وقتی به اطرافم نگاه کردم؛ خودم را در نزدیکی کاخ نیمفنبورگ دیدم که سرگشته و حیران، میان مردم به دنبالِ آرایشگاهی رایگان میگشتم.
اما در این منطقه سلطنتی، خبری از آرایشگاهِ مفتی نیست.
به اجبار در هوای سرد ژانویه، انعکاسِ چهرهام را در استخر محوطه کاخ، دیدم و با دستانی بیرمق، آب یخزدهِ را در مُشت خود جا کردم و به سر و صورتم پاشیدم و در ادامهِ دست خیسم را به موهایم کشیدم تا براق و مرتب شود. با چندین بار تکرار آن؛ تمام بدنم به لرزه میافتاد و به رخوت تمام میرسیدم.
هوا سردتر از ماهِ گذشته بود. دورِ یقهی کتِ آبیام را بالا کشیدم و دست به جیب بردم و با پرس و جو از مردم، خودم را به خیابان کناری کاخ، رساندم و از آنجا به پارک المپیا رفتم.
زیر درختِ افرای یخزده، منتظرِ دوستِ قدکوتاه و مومشکیام ایستادم، که قرار بود مرا بعنوان نگهبان پارک المپیا به صاحب کار قدیمیاش معرفی کند.
دوست قدیمیام" امیر " با چند دقیقه تاخیر از راه رسید و از من قول و تعهّدهایی بابتِ ساعات کاری و منظم بودن در محیط کار از من گرفت و پولی هم بابت شیرینی تشکر به او دادم.
به اتفاق امیر به دفتر مدیریت، که آنسوی خیابان در برجی مرتفع قرار داشت رفتیم. آنقدر بلند بود که به تمام مجموعههای ورزشی، تپههای مصنوعی و استخرها، اشراف داشتم.
بعد از سوار شدن در آسانسور به طبقه یازدهم رسیدیم.
بعد از یک ساعت مصاحبه کاری پیچیده و اعصابخردکُن، که انگاری، آقای مولر قرار بود مدیریتش را به من تحویل بدهد.
بعد از تمام شدن سوالات بیخودش که چرا میخواهی در آلمان زندگی کنی، چرا این کار را میخواهی و هزاران چرای دیگر؛ در مورد ساعت کاری، حقوق و مزایایی آن با من حرف زد.
اینکه باید روزی دوازده ساعت کار مفید انجام بدهم و در ازای آن آخرِ هر ماه، هزار و دویست یورو به من دستمزد میدهد؛ که میتوانستم با پسانداز، دوباره آپارتمان چهل مِتریام را در منطقهِ گوتینگ را اجاره کنم و از خوابیدن دزدکی در پارکهای سرد، راحت شوم و با بخش دیگر آن پول؛ خود را از گرسنگی نجات بدهم.
چه شبهایی را در تختخوابم و نیمکتهای پارک، تا صبح با کابوسِ برگشتنِ به مشهد و با مشهدی جماعت سر و کله زدن، خوابیدم.
اما حالا بعد از قبول شدنم در مصاحبه کاری، باید با لباس کارِ جدیدم که شبیه به یونیفرم پلیس با رنگ سبز یشمی بود، دور تا دور استخرهای بزرگ مجموعه، گشتزنی میکردم که مانعِ از خودکُشی اشخاصِ افسرده این شهر؛ در استخرهای بزرگ و عمیق شوم که هر روز به دلایلی مختلف، خودشان را در مایه حیات خفه میکنند. این مسئله سبب خَدشه دار شدن وِجهی بین المللی پارک المپیا و روح لطیف بعضی از مردم شده است.
یونیفرم جدیدم را دوست دارم و با او احساس راحتی میکنم؛ انگاری که برای تن من بافتهاند و کارتی هم دورِ گردنم انداختند و برای هر شیفت پیشنهاد دادند که هر روز صورتم را اصلاح، لباسهایم اتو و کفشهایم را واکس بزنم.
که همانطور هم شد، هر روز ریشهای نسبتا جوگندمیام را میتراشیدم، موهای موجدارم را به سمت بالا شانه، لباسها و کفشهایم را مرتب میکردم.
برای خودشیرینی، بعد از یک مدت پسانداز؛ هر بار در شیفت کاریام، اُدکلنهای کلاسیک را روی خودم خالی میکردم که در مقابل آقای مولر خوشپوش، به چشم بیایم.
مرد پنجاه سالهی موبُور، که هر روز با یک مدل و رنگ جدید از کت و شلوار و کراوات، در دفترش حضور پیدا میکرد و وقتی هم با آن قد بلندش مقابل درب آسانسور میایستاد، باد در غبغباش میانداخت که گویا هم قدِ برج است.
من هم وقتی به ملاقاتش میرفتم، به کمک پاهایم، از پشت میز قدبلندی میکردم که متوجه قد کوتاهم نشود.
ایستادن در مُرتفعترین طبقات برج و تماشای کامل مونیخ از آن بالا لذّت بخش بود و شُغل آبرومندی که هیچگاه نمیتوانستم چنین موقعیتی را در شهر خودم پیدا کنم و حالا در پوست خود نمیگنجیدم.
طبل زندگیام، ضرب آهنگی را به خود گرفته بود که مطابق میل من پیش میرفت و به زندگی هشت ماه پیش خود برگشتم که آسوده خاطر بودم.
اما بعد از مدتی یکی از همان هموطنانم که همشهریام بود را دیدم، با قیافهای آشفته و بُریده از عالم و آدم پا به پارک گذاشت.
با خودم گفتم بهتر است رو برگردانم و پیش از دیدن من و تقاضایِ پول، به بهانهِ هَمشهری بودن و تَلَکِه شدن، خود را گوشه کِناری، در پشت تپهها، قایِم کنم؛ امّا متوجّه قَصد خودکُشیاش شدم که میخواهد خودش را درون استخرِ کنارِ موزه بی.ام.او، بیاندازد.
مِثل زمانیکه در کوچه پس کوچههای مشهد، بعد از دیدن دعوا مُرافه، خود را وسط مَعرکه میانداختم و به قصدِ مداخله و میانجیگری، طرفین دعوا را از همدیگر جدا میکردم و بعد با یک کیک و نوشابه، آشتیشان میدادم.
اینجا هم ناغافل خودم را به همشهریام رساندم و بغلاش کردم و به لهجه مشهدی گفتم " یره بیخیال، بِرار جان ایجوری خُدِتِه به کُشتَن مِتِی "
همشهری تصمیماش را برای پایان دادن به زندگی گرفته بود و قسم دادن به روحِ مادر و خواهرش هیچ فایدهای نداشت.
سعی میکرد خودش را از دست من که پاهایش را چسبیده بودم خلاص کند. به لهجه مشهدی، پُشت سرهم فریاد میکشید
" وِل کُن یرگه چُغُک، وِل کُن چرا از مُو دِلِنگون رفتی "
در همین حین، مأموران درشت اندامی که مسئول حِفاظت از بخشهای مختلف پارک بودند؛ پا درمیانی کرده و به هر زحمتی بود مرا از او جدا کردند و دستبندی به من زدند و مرا به دفتر مدیرعامل پارک، درون برج، پیش آقای مولر بردند و بر روی صندلی نشاندند.
بعد از شرح واقعه و شنیدن توضیحات آنها، فهمیدم که چه اشتباهی کردهام و آن همشهری بیچارهام به واسِطه همان امیر خراسانی قرار بود در پارک المپیا همکارم بشود و در کنارم مراقب خودکشی عدهای شود.
بنده خدا هم، آن ساعت برای دیدن من و موقعیتِ کارِ جَدیدش به آنجا آمده و دنبال من میگشت؛ که با عکس العمل حرفهای من مواجه و با دِخالت مأموران موضوع خاتِمه پیدا کرد.
اما بنا بر نظر آقای مولر و هیئت مدیره و تأئید ادعای آنان از جانب همشهریام، اَنگِ بیمار روانیام به من زدند که قصد داشتهام با گرفتن پاهای هَمشهریام و انداختن او به داخل استخر عمیق، نگذارم که او اینجا کار کند؛ که اگر دخالت ماموران حفاظت نبود، حالا مرتکب جرم و جنایتی فجیع در تاریخ پارک المپیا میشدم.
به خاطر همین موضوع، مرا از آن جا اخراج و هَمشهریام را جایگزینام کردند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
هزار و یک نوشته 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
بارلیچ بیگانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
زخم سوخته