گذرگاه انتظار

خورشید بر دهات مسلط شده بود، جاده‌ها ساکت بودند.

ابرها خودسرانه از آسمانِ دهات، دور شده بودند تا که محموله آب خودشان را جای دیگر بچکانند.

مادرت، سکینه از کلافگی به خود می‌پیچید، چادر سیاهش را به دندان گرفته بود، کنار جاده سرک می‌کشید و در انتظار مینی‌بوس جلال ایستاده بود.

پدرت غلامعلی در آن هوای تندخوی تابستان، کلاه بافتنی‌اش را تا روی گوش‌هایش، پایین کشیده بود و این رفتار او، بدترین عمل از دید مادرت که از آن متنفر بود و از آن بدتر بی‌خیالی و سهل انگاری‌اش بود.

مادرت نیمی از وقت را به جاده خیره بود و چند لحظه‌ کوتاه را با غیظ و سر تکان دادن، به پدرت نگاه می‌کرد.

دیگر طاقتش طاق آمد و رو به پدرت با عصبانیت گفت " مرد به تو چی بگم آخه، چرا اینقدر بی‌غمی تو. پاشو یه کاری بکن "

- " سکینه چرا حرف زور میزنی آخه. وسط این برهوت، مینی‌بوس جلال از کجا گیر بیارم برات "

بگومگوهایشان ادامه‌دار شد و تو دیگر حوصله غرولند و زخم زبان‌هایی که سالهاست نثار همدیگر می‌کردند را نداشتی. با هیبتی شل و ول، از روی صندلی بتنی سفید، بلند شدی و در کنارِ دوراهی جاده ایستادی و به ماشینی که از آن دور دورا، در حال نزدیک شدن بود، خیره ماندی و با دقت آن را وارسی کردی که شاید مینی‌بوس جلال باشد.

اما مینی‌بوس جلال، یک بنز زهوار در رفتهِ رنگ‌پریده‌ای بود که روزی رنگ بدنه‌اش همرنگ آسمان بود.

مشاجره پدر و مادرت، آنقدر بالا گرفته بود که آن را به تو ربط دادند.

- " ... همین لاقیدی و بی عرضگی تو، بچه رو به این روز انداخت. همون زمان که زاییدمش یادته که چقدر خواهر بیچارت گفت (خان‌داداش، محسن رو ببرین بیمارستان شهر، بچه مریضه. ) ولی کو گوش شنوا ... هی پیشونی منو کجا میشونی"

پدرت با قیل و قال‌ کردن، به دعوا خاتمه داد و هر کدام رویشان را به یک‌سوی دیگر از جاده، برگرداندند و مادرت با جمله همیشگی " ای علی بی‌غم، خلاصی از فهم " آتش‌بس را می‌پذیرفت.

مادرت وقتی تو را با قدی خمیده و صورتی خندان دید، زیرلب گفت : " هی پسر بیچاره من، توام بختت مثل من سیاه‌بخت، سوخت. الان باید بابای دو تا بچه باشی نه اینکه روونه دکتر و شهر باشی ... ". با دیدن خندهِ شیرینت، سرزده گریه‌اش گرفت و صورتش را زیر چادر مشکی‌اش مخفی کرد که برای حال و روز و بختِ ننگینش، زار زار گریه کند.

زیرچشمی پدرت را نگاه کردی، اما او هیچ برایش مهم نبود و به قول مادر سکینه‌ات " بابات با سیب‌زمینی هیچ فرقی نمی‌کنه "

- " صداتو بِبر سکینه، نامحرم رد میشه صداتو می‌شنفه "

مادرت گریه‌کنان گفت " آخ بمیری که فقط از مردونگی غیرتشو فهمیدی "

مادرت از زیر چادر حواسش به جاده بود که مینی‌بوس جلال رد نشود و چند قدم آنطرف‌تر، پدرت از جیب کناری کُتش، پاکت سیگار بهمنش را درآورد. یک نخ سیگار را گوشه لبش گذاشت و با یک سیخ کبریت نمدار، سیگار را آتش زد.

مادرت از خستگی و کلافگی به ستوه آمده بود و سرجایش، بر روی زمین داغ نشست. چادر را بر روی سرش انداخت و به هق‌هق کردنش ادامه می‌داد.

تو به کنار جاده رفتی و به انتهای آن چشم دوخته بودی. دیری نگذشت که مینی‌بوس بی‌رنگ و روی جلال را به چشم دیدی و فریاد زدی که " ننه ننه جلال اومد، ننه ننه جلال اومد ... "

پدرت با تشری، به تو فحش داد که " خفه شو عقب مونده"

مادرت با پرخاشگری به پدرت توپید.

- " مرد الهی بمیری که بچه رو اینجوری فحش میدی، از خودت میرونیش "

سکوت هم چاره کار این کشمکش قدیمی نبود.

مینی‌بوس جلوی پای تو ایستاد، شاگرد شوفر در را باز کرد.

مادرت، گوشه چادرش را به دندان گرفت و دستش را به پشتت کشید که زودتر سوار شوی.

با صدایی عاجز و خسته گفت " جلال کجا بودی ننه، پختیم زیر آفتابِ خدا "

- " ببخش خاله سکینه، ماشینم خراب شده بود."

جلال به تو سلام کرد. " به‌به داداش محسن گل، چطوری پسر ؟ "

- " سسسلام عمووو جلال "

جلال، پدرت را دید که هنوز قهر بود و از سیگارش دل نمی‌کند.

با خنده گفت " عمو علی بیا بالا دیگه. دل بکن از اون سیگارت "

مادرت روی پله‌ها با کنایه زیرلب گفت " الهی که اخرین سیگارت بشه مرد "

تو و مادرت در صندلی‌ جلو نشستین و پدرت در پشت‌ سرتان نشست، حتی جواب سلام جلال را هم نداد.

جلال متوجه دعوای زن و شوهری شده بود. در طول مسیر هیچکس حرف نزد. جلال به خطوط جاده خیره شده بود. تو و مادرت به منظره از دست‌رفته دهات که در پشت تپه‌ها گم شده بود، دل بسته بودین و پدرت هم سیگار را با سیگار آتش می‌کرد.


عکاس: محمود کلاری

من را در " باورهای یک نویسنده " دنبال کنید

http://www.mostafaarshad.ir/