* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
" گلایه یک پول "
سالهاست که من ، مانند اجدادم در دستان مردم ، دست به دست میچرخم و هیچ احترامی هم به من نمیگذارند.
اگر بخواهم ، به تعدادی از بیاحترامیهای مردم به نسلمان اشاره کنم ، شاید تعدادِ کثیری از شما خجالت بکشید یا هایهای گریه کنید.
برای اینکه شما را متوجهِ اشتباهتان بکنم ، ترجیح میدهم نقل قولی از خاطراتِ اجدادم تا به این لحظهِ را بازگو کنم.
*
جدِ جدِ پدربزرگم سال 1347 (۵۰ ریالی ) : با ما خیلی ، با احترام رفتار میکردند و همیشه ما را در کیفهای جیبی پالتویشان ، شَق و رَق میگذاشتند.
*
جدِ پدربزرگم سال 1360 (۱٬۰۰۰ ریالی ) : تعدادِ خیلی خیلی کمی از مردم ، وقتی که ما را بین خودشان رد و بدل میکنند ، مثل جدمان ، شق و رق در کیف نمیگذارند. ولی با این حال روزهای خوبی بود.
*
پدرمبزرگم سال 1371 (۵٬۰۰۰ ریالی ) : کاسبها دیگر مروت و مردانگی را فراموش کردند ، وقتی یک بیچاره ما را از از حالت دولا شده ، از جیبش درمیآورد و به دست کاسب محله میدهد ، او بدون توجه به منزلتمان ، داخلِ صندوقِ میاندازد و در را به روی ما میبندد.
*
پدرم سال 1385 (۱۰۰٬۰۰۰ ریالی ) : هی روزگار ، حالا دیگر آنقدر بیارزش شدیم که در دست همه مردم ، مچالهوار ، دست به دست میشویم. هی کو آن احترام و شایستگی که ما را روی چشمهایشان میگذاشتند. حالا قدر یک تکه کاغذِ مبتذل شدم.
*
و حالا نوبت خودم است که بگویم که واقعا مردم چرا اینروزها ، من را با بیاحترامی مچالهِ میکنند ، یا با همان دستانِ کثیف و چرب و چیلیشان ، من را داخل جیب یا کیفشان میکنند.
گاهی آنقدر با این حالت ، دست به دست میشوم که از چندین محل ، پاره و تکهتکه میشوم و خیلی به من رحم کنند ، با چند تکه کوچک چسب ، من را وصله میکنند و دوباره بین دستانشان میچرخم.
یکروز در صندوقِ نانوایی ، روز دیگر در قصابی ، روز دیگر در میوهفروشی ، تعمیرگاه و این چرخه ادامه دارد و حال و روز من ، بدتر از روز قبل میشود.
و اینروزها ، آنقدر تکرار میشود که در همین حین ، به طور کامل از بین میروم.
فعلا که با یک تکه چسب رنگی ، پینه شدم و جان دارم و در جیبِ کاپشنِ ، یک مردِ دستفروشِ ، گوشه بازار ، به سَر میبرم.
و اینکه خدا را شکر میکنم ، الان مدت زیادی است که در خانهِ همان دستفروش ، جای من امن است. چون شنیدم که یک بیماری در شهر آمده است که همه مردم به هر اشیایی که دست میزنند ، بیمار میشوند ، حتی از همنوعان من هم دوری میکنند و با احترام ما را در کیفهایشان جابهجا و وقتی که هم ما را به ازای کالای به کاسبی میدهند ، آن کاسب ، خیلی محترمانه ما را به دستشان میگیرند و یه تازگی ، ما را با چیزی شبیه به گیره یا انبر از دستِ ، صاحب قبلیمان میگیرند و در صندوق میگذارند.
دیشب در جلسهای که با همنوعان خودم در صندوقِ سوپرمارکتِ محلهِ داشتیم به این نتیجه رسیدیم که امیدوار باشیم ، هیچوقت این بیماری از این شهر نرود ، بلکه به جبرانِ گذشتهمان ، آبرو و منزلتمان را پس بگیریم.
آخ ببخشید ، یادم رفت خودم را معرفی کنم.
من یک ایران چکِ ۵۰۰٬۰۰۰ ریالی هستم. خوشبختم.
نویسنده : مصطفی ارشد
مطلبی دیگر از این انتشارات
آنافورا ....
مطلبی دیگر از این انتشارات
عملیات آخر
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوشتن با شعر " گام " از بهمن فرسی