خاک ایران

این نوشته براساس معرفی کتاب خاک کارخانه و نویسندگی خانم شیوا خادمی در متمم است.(ممکن است بدون خواندن متن معرفی کتاب،این متن نامفهوم بنظر برسد.)

"خدا شاهده، این مراسم توی شهر زبانزد شده بود. سرطانی شفا گرفت. بخت‌بسته بختش باز شد. نازا بچه‌دار شد. یعنی هر سال هیبت این مراسم بیشتر می‌شد."
"پونصدتومن گذاشت کف دستم. گفتم این چیه خانم؟‌ گفت بچهٔ من لال بود. بهم گفتن توی حیاط ساختمون‌دولتی آش امام زمان می‌پزن، اگر سرِ دیگ بری حتماً حاجت می‌گیری. گفت بچه‌ش رو سرِ دیگ آورده و آش رو هم زده و چند هفته بعدش بچهٔ لال یهو به حرف اومده."
واقعا امیدی به ادامه حیات این کارخانه بود؟
مدیرانی که پی‌درپی وام گرفتند و بدون آنکه خرج رشد صنعت کنند،خوردند و  پس ندادند.هیچ برنامه‌ای برای مدیریت منابع مالی نداشتند.مسئولیت‌شان تمام کردن بودجه سالانه بود.در چنین شرایطی مدیران دولتی با اجرای چنین مراسمی سعی در پوشاندن عیوب و ضعف‌های خود می‌کنند.بالادستی‌ها که بدشان نمی‌آید بودجه‌ای که برای صنعت در نظر گرفته شده صرف تقویت ایمان و تقوا شود.حتی اگر صرفا نمایشی باشد.متن زیر این نظر را تائید می‌کند:
"خدا شاهده اگر دروغ بگم. اصلاً همون سال صدا و سیما اومد فیلم گرفت از مراسم ما. خودم هم فیلمش رو از تلویزیون دیدم."
زمانی که باید به تولید و آموزش اختصاص می‌یافت‌،صرف پختن نذری  و خوردن نذری شد.کاری که باید در مسجد و حسینه انجام می‌شد.در پایان سال هم بجای نشان دادن نمودار رشد و توسعه از حجم امور خیرخواهانه گزارش رد می‌کنند.من این کتاب را نخواندم.اما با خواندن همین معرفی کتاب،کلی شرکت و سازمان بیادم آمد که در شکست و ورشکستگی همین سناریو در رزومه پر غلط‌شان هست.کارخانه‌جاتی که به جای تولید واقعی و گسترش کسب‌وکار و پرداخت به موقع حقوق،نمایش‌های مذهبی و حماسی به راه می‌اندازند.دشمن و دشمنی‌هایش همیشه روبه‌روی صنعت مذهبی ما قرار دارد.در هر صورت تعطیلی کارخانه‌ها و صنایع،شکست در رزومه‌شان محسوب نمی‌شود بلکه سندی است برای اثبات مظلومیت ما.اگر غیر از این بود مدیران از سازمان و شرکتی که ضررده بوده به سازمان و کارخانه‌ای که هنوز زنده است و امیدی به آن بسته،نقل مکان نمی‌کردند.
دوستی با من کار می‌کرد.متخصص در چند حوزه،حرف نمی‌زد،بی‌حاشیه بود،تعهد داشت،پرتلاش و پر جنب‌وجوش،بسیار مسئولیت‌پذیر بود و ایده‌پرداز فوق‌العاده‌ای بود.یعنی تمام خصوصیات خوبی که یک مجموعه از پرسنلش انتظار دارد را یکجا داشت.در میانه قراردادش با ما اصرار داشت که برای مصاحبه شغلی به یکی از همین کارخانجات تصرف شده دولتی برود.قبلا فرم پر کرده بود و حالا او را برای مصاحبه خواسته بودند.با اکراه پذیرفتم که در مصاحبه شرکت کند.گفتگوی ما بعد از مصاحبه(گفتگوی دو مرد کم حرف حوصله سربر میشه ولی نکات خوبی داره):
_چطور بود؟
_خوب بود.بیشتر عجیب بود!
_چطور؟
_ساعت 8 رسیدم،داشتن دعا می‌خوندن.اونی هم که قرار بود مصاحبه کنه همونجا توی همون مجلس بود.
_سریعتر لطفا
_بعدش رفتن ورزش،تا ساعت 10 ،بعدشم که دیگه وقت خوردن صبحونه بود.به هموشون عدسی دادن.
_برنامه هر روزشونه؟
_نه.بعضی روزام لوبیا،پنیر،کره عسل هم میدن.
_منظورم اینه هر روز همین کارا رو می‌کنن؟
_آره.ساعت 10:30 کم کم با بی‌میلی میرن سرکارشون.انگار از سگ استخونش رو گرفتن،از گربه بالشت‌شو.خیلی بی‌حال بودن.ساعت یه ربع به دوازده هم همشون رفتن نماز اول وقت،دوازده نیم برمی‌گشتن.یه ربع به یک هم کم کم وسایلشون رو جمع می‌کردن ساعت یک کارت می‌زدند و می‌رفتن.موقع رفتن هم استایل فیزیکی کارگر معدن به خودشون می‌گرفتن.خیلی خسته بودن.
_کاری هم پیش رفت؟
_کاری که ما توی یک ساعت انجام می‌دیم اونجا توی سه روز جمع نشد.
_‌___________
بعدها پاسخ گزینش آمد.دوست من بدلیل نداشتن سوابق ملی مذهبی شرایط لازم برای استخدام در آن سازمان صنعتی را نداشت.
مطمئنا آن سازمان سودده نیست.ارزش‌آفرین نیست.چیزی برای عرضه ندارد.بعد از مدتی تمام مطالب کتاب خاک کارخانه شامل حالش می‌شود.فقط نامش عوض می‌شود.خاک چاپخانه،خاک ارج،خاک انتشارات امیر کبیر،خاک آزمایش،خاک کفش ملی،خاک ایران‌خودرو ... و در نهایت خاک ایران.