دماوندا به اسم خالقت

نبینم پریشانی ات را دماوند
دماوند! ای مو سپیدِ نیک سرشتِ پای دربند

ای دماوند !

که خالق همچون میخی کوبیده ت انگار جای امضایش بر پای این سیّاره ی زیبایی که آفریده است

پایداری و دوامت هست ، مردمان را دلیلِ عبرت و پند
اگر خواهند

اگر دانند

ای که با صبرت صبوری تاریخ را کرده ایی مایه ی افسانه و لبخند

ای که خاموشی تو نه از سر ِ نافهمی است و نه از روی می گساری و خود فروشی و پَستی و فراموشی

ای سرافراز قلّه ی امّید در مشت

ای در تو جمع سه رنگ پرچمِ زَردشت:

پاکی آسمان و زندگی سبز و سرخی ِخون شهیدان

ای که نهفته ایی زور ِ خود را در دلِ صبر

ای بلنداسَر!

چه بسیاری کلاه ها افتاده به احترامت از پس ِسر!

از اول الی آخر !

ای پاسدار ِ غیرتِ آرش ؛ زایشِ سیمرغ ، پندِ کیومرث

مرز اندر مرز

پشت اندر پشت

کِشت اندر کِشت

دشت اندر دشت

گو خداوندا ! آیا

به فرداهای روشنِ بی ستمکاری

که در آن بر نمی خیزد هیچ آهی

از سرِ بی سر پناهی

از دلِ هیچ مادر

که نیست در آن

هیچ نشانی از حُقّه ی فقر و خُدعه ی جنگ

دروغ و قحطی و نیرنگ

که در آن اشکِ هیچ مظلومی دیگر

بر دامانت نمی بارد

نمی بارد به روی هیچ باورِ دیگر

خشمِ بدآهنگ و
نعره ی ناکوک

بگو : آیا خداوندا
به فرداهای روشن ِ بی تبهکاری و بی ستمکاری
امیدی هست آیا ؟
روزان ِ سپیدی هست؟
آیا امیدی هست

آیا امیدی هست

آیا ...