دو چشم و کنعان
قصّه غربتِ شرقی / محمّدرضا پریشی
حوصله خواندن یک قصه ی کوتاه را دارید ؟
قصه ی واقعی مردمانی که در این گوشه ی سیاره ایی که در مقایسه با جهان از یک نقطه حتا کوچکتر است ، به حکومت رسیدند ، و بلافاصله متخصصان را یا اخراج کردند یا فراری دادند و از سرِ سفره ی برکت الهی تاراندند و
گفتند اینان مگسانِ گردِ شیرینیند ،
بعد دیدند جهان تحویلشان نمی گیرد ، کارشان بدون تخصص لنگ می زند ، گفتند خودمان تجربه می کنیم یاد می گیریم متخصّص می شویم ، پس برای متخصص شدن پشت سرهم با دلیل و بی دلیل بر روی رودخانه ها سدّ ساختند نه یکی یکی چند تا چندتا ،
مام طبیعت رنجید پس مملکتشان به صحرایی بزرگ بدل شد .
به مددِ نگاه خشک و متصلّبِ هیات های گزینشگرِ فاقدِ صلاحیت ، سالهاست که رتبه یک جهانیم در فرار مغزها، هر سال حدود ۱۸۰ هزار نفر از فارغ التحصیلان دانشکاهها و یا دانشجویان برتر ، زیست در غربت غربی را به غریبی در وطن خویش ترجیح می دهند .
برای هر یک نفر رتبه ی مقبول ِ کنکور چقدر هزینه می شود ؟ چند هزار نفر کنار می مانند تا فقط تعدادی برنده شوند تا بعد آنها هم به تیغ نظرِ گزینشگران بی صلاحیت از امکان خدمت به مردمان سرزمین خود دور بمانند؟
می دانم که رنج ، هر رنجی که انسان را از پا در نیاورد او را به مرحله متعالی تری از رشد می رساند ، چیزی که نمی دانم این است که رنج با جامعه ی ستمدیده گان چه خواهد کرد ، و آیا جامعه هم شکل ِمتکثری از فرد است که درد ها را تاب آورد به امیدِ شِفا ؟
یاد آن پرسش کودکانه افتادم ؛ یک کیلو آهن سنگین تر است یا یک کیلو پنبه ؟ یا یک کیلو نمک ؟
گاهی یک کیلو نان ، حیاتی تر می شود از یک کیلو طلا و گاهی یک جو آبرو سنگین تر از حکومتی رنگین . این چگونه جهانی است که در آن یک با یک برابر نیست ؟
و مردود شدگان در مصاحبه های مبتذل ِ بعدِ هر آزمون استخدامی ، انسانهای بی آبرویی نبودند.
آنها که از سد عظیم کنکور و یا سد شدّاد گزینش و آزمون های استخدامی در سازمانها و نهادهای دولتی مردود می شوند ، جوانان پاک دامان همین آب و خاکند .
و به این می اندیشم که متبرک ترین نان ، نان بازوی جوانمردانی بود که جنگیدند تا مقدمات عدالت و آزادی برای اهلی شدن انسان ها را مهیا کنند تا آن یک تکّه نان ِ عرق جبین ، حنّاق نشود توی گلوی هموطنانِ با آبرو ؛ دریغا که آرزویشان در خون غلتید .
و به این می اندیشم که در این سرزمین و البته در پس هر تمدنِ بزرگِ بزرگ اندیش ، UFO هایی بوده اند که دیده نمی شده اند ، اهل خودنمایی و تفاخر و اسم و لایک نبوده اند ، اهل شعار و فریب و ریا و دروغ هم ، با گام های بزرگ این مملکت را خشت به خشت ساخته اند و سرانجام همچون هر جنبنده ی دیگری، روی در نقاب خاک پوشیده اند ، از بسیاری از آنان اکنون تنها یک نام بجا مانده و از برخی یک اثر نیکو ، لابد برایشان مهم این بوده که خدمتی کرده باشند ، محتوایی تولید نموده باشند و اثری از خود بر صفحات متَلوّن گیتی برجای گذاشته باشند درست همانگونه که باید ؛ درست ، مفید و بجا .
یوفوهای محترمی بوده اند زاده ی همین آب و خاک اما در فضای فکری دیگری که باور داشته اند مرد کهن شدن ، با شوخی و تمسخر به دست نمی آید که لزوما ربطی به ریش پرپشت و پیرهن آستین بلند ِ روی شلوار انداخته هم ندارد .
اما ناگهان قومی حاکم آمدند که اصولن با یوفوها مشکل داشتند و با چهره ی پنهان و اسم نهان مخالف بودند و می گفتند ظاهر هر فرد همان باطن اوست و باطن هر فرد همان ظاهرش و ما از قیافه انسان ها می توانیم درونشان را بخوانیم ، هر که همشکل ما نیست لابد همفکر ما نیست و هر که همفکر ما نیست حتمن دشمن ماست ، پس دشمنانشان را تاراندند و تعهّد را بر تخصّص ترجیح دادند ( آنهم سطحی ترین و مبتدل ترین قرائت از تعهد را )
دین را ملعبه ی زبان و ریش و تیغ و تسبیح ِ خویش نمودند و متخصص نماها و ریش داران بی ریشه را حاکم بر امورات ملک و ملکوتِ مردمان کردند و با نگاهی یکجانبه به پیچیدگی های این جهان پیچ در پیچ و مناسبات انسانیِ این عمر ِ آخرش همه هیچ یا ناهیچ ، ایران را به خطرناکترین نقطه ی رساندند که تاکنون در مسیر حرکت تاریخی اش دیده است .
قومی که در مسابقات دو و میدانی جهانی ، لی لی کنان می خواستند طلا بگیرند ، برنز هم نگرفتند و اوت شدند .
مردمانی که روی زمین می زیستند اما پاهایشان در سماوات بود و آنگاه که اربابان واقعی خود را نوکرِ خود دیدند ، از احوالاتشان غافل شدند ...
زیان کردند ، آنهم چه زیان کردنی!
مردمان کاربلد و تحصیل کرده و دودچراغ خورده را آزردند و با قضاوت های عجولانه ی نابجا آنان را به رایگان ، تبدیل به گل های سرسبد ِ دیگر ممالک این سیاره نمودند .
آنقدر کار را بر کاردُرُستان و نیک سیرتان ، دشوار نمودند تا آنان خود تصمیم بگیرند که علم و تجربه و هوش و هنر و ادب خویش را بردارند و ببرند به هر آن کجا که احترامشان کنند و قدرشان را بدانند ، پیش از انکه نوبت برسد به زخم زبانها و تهمت و افترا ها و تجسس های حرام اندر حرام و شنود گفتگوهای شبانه ی زندگی خصوصی و دیگر پرونده سازی هایی که افتد و دانید .
و آن سرزمین ، چه مَهین میهنی شد !
و به این می اندیشم که اگر این نگاهِ خودستای متعهد پسند که در این سالها بر آینده ی کاری جوانان بی یاور ایرانی حاکم بوده است در ایران باستان هم حاکم می بود ، آیا امروز از پارسه ، از پیکر فرهاد از خاوران تا باختران ِ این خاک مظلوم ، شنریزه ایی حتّا برجای می ماند ؟
از آن نقش و نگاران و بیستون ها و پیکر فرهاد ها ؟ یا حتی کلمه ایی از سطور نخستین استوانه ی حقوق بشر جهانی؟
مردمان هر سرزمین ، خس و خاک و خاشاک و صخره و رود نیستند ، که با جارویی بشود پس و پیششان کرد ، گرانیگاه های هر تمدنند ، و حکومتها همواره بارِ خود را بر دماوندِ دوش ِ مردمان ِ خود می نهند ، و وای به روزی که این البرزهای ستَبر ، خس و خاشاک محسوب شوند ، به تدریج بخشکند و در ستمکاری تاریخ گم شوند .
همه ی صحراهای جهان شبیه همند ، چشمه ها و نخل ها ، واحه ها و حتی مقبرها و ابوالهول ها ، معابد و قله ها ، حرم ها و اهرام هم، انسانهایند که به سرزمین ها معنا و رنگ و تمایز می بخشند .
هر تمدنی که مردمان نیک اندیش و نیکوکار و کاربلد بیشتری داشته باشد ، سر تر است ، برنده می شود و بیشتر می زیَد .
اسم این سِفرِ غریب چه بود ؟
و چرا چراغ های این بالماسکه ی عریان را
در هیچ نهایتی
به مشرقِ موعود راهی نبود ؟
روزگاری هیبت ِ حضرت سلیمان نبّی حکم ها می راند ، شبی ، موریانه های خودی، تکیه گاهش را جویدند و ترسِ دیوانِ مزار فرو ریخت ...
............
اسم این متن وامی است اخذ شده از رساله ی قصه غربت الغربیه شیخ ِ اشراق ، شهاب الدین سهروردی
مطلبی دیگر از این انتشارات
پرنده ی قاب گرفته
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاریخ تولدتان را در عدد پی ببینید ، تحقیق و نگارش :محمّدرضاپریشی
مطلبی دیگر از این انتشارات
عرصه سخن بس تنگ است ، عرصه ی اشک بسی فراخّ