قُلیدن احساس مسئولیت

چند ده سال پیش دوست یکی از دوستان به ناگه شعله ورود به عرصه انتخابات در وجودش زبانه کشید، دیگ احساس مسئولیت نسبت به مام وطن درونش جوشیده و حسابی به غلیان افتاد و احساس تکلیف خواب را از چشمش ربود. ایشان کار و زندگی را به حالت تعطیل درآورد، پاشنه کفشش را ور کشید و راهی شهرش شد تا با زبانی که بلده توجه مردم رو به برنامه‌های گوناگون اقتصادی، علمی و فرهنگی خودش جلب کند. هیچ‌گاه از یاد نمی‌برم در میان سخنرانی مردمی و زمانی که بجای بالای منبر نزدیک پله اول ایستاده بود شخصی از درب وارد شد و با حالت خفه‌ای گفت: فلانی فلان‌جا داره شام میده!

واپسین ردیف‌ها آشکار و روشن شنیده بودند طرف چه گفته و قضیه چیست پس از دلپُر شدن از بن و ریشه خبر و اینکه آیا شامش صرفه دارد یا خیر ضمن پچ پچ ریزی به طور از هم گسیخته شروع به بلند شدن و ترک مجلس کردند و این جریان مانند دومینو تا سه ردیف‌ اول آمد و شام فلانی که هنوز هم نمی‌دانم چه بود همچون موج دریا که شن و ماسه را با خود می‌برد جماعت را با خود بُرده و آمار شنوندگان پی‌درپی آب می‌رفت.

پیش از آنکه آب از سر بگذرد بنده خدا خودش گفت: آقایان من عرایضم رو همینجا تموم می‌کنم چون ظاهرا جای دیگه برای همگی کار فوری پیش اومده، ان شا الله خیره!

ردیف‌های اول که تا آن زمان بخاطر بودن در تیررس نگاه سخنران و نداشتن راه فرار ناچار به ماندن شده بودند در کسری از دقیقه خداحافظی نموده و چند لحظه بعد جز غبار حاصل از خروج جمعیت و ما سه نفر دیگر هیچ جنبنده‌ای آن دوروبر دیده نمی‌شد، دوست ما رو به بنده خدا گفت: نگفتم سخنرانی بدون شام و ناهار به کار هیچ‌کس نمیاد! اما کو گوش شنوا؟! شکم گشنه فرهنگ، تاریخ و اقتصاد حالیشه؟! منم اگه سوئیچ ماشینم پیشت نبود با همین گروه آخری رفته بودم!

آن بنده خدا حسابی وارفته و ماست شده بود در حالی که سوئیچ ماشین این دوست ما را به او پس می‌داد گفت: من نمی‌خوام چند روزی ماهی بدم دستشون، من می‌خوام ماهیگیری یاد همه بدم، می‌خوام دست بدست و کنار همدیگه بازسازی فرهنگی و اقتصادی رو در حد توانمون انجام بدیم، این حق مردم نیست، حق ما هم نیست و... دوست ما پس از چند دقیقه‌ گوش جان سپردن به آرامی و زیر لب رو به من گفت: نخیر امشب شام کاسب نیستیم! شکم گشنه باید زمین بذاریم. دیگر سخنش را نشکسته و گذاشتیم آنچه در ذهنش می‌گذشت را بگوید و البته که ایده‌های بسیار درست و نابی داشت و گستره دیدش در پاره‌ای کارها بسیار مبسوط و آینده نگرانه بود.

خلاصه حکایت‌‌ها داشتیم در آن 3 هفته با این دو گرامی و اما بشنوید از پایان ماجرا، نفر اول شهر با بیش از 15هزار رای و البته 21 روز پذیرایی مفصل به صرف صبحانه، ناهار و شام اهالی شهر به مجلس راه یافت و این بنده خدا با کمتر از چند صد رای در حالی که از کار و زندگی هم وامانده بود دست از پا درازتر راهی خانه و کاشانه شد.