هزار و يك‌سال با شهريار مندني‌پور

گاهی خیلی اتفاقی و تنها برای تنفس هوای تازه توی قفسه‌های کتاب‌فروشی می‌گردی که "اين زمان خسته‌ی مسلول" را دست به سر کنی، عنوان‌ها را می‌خوانی، به کتاب‌های صبور و نخوانده به دیده‌ی شرم می‌نگری و اتفاقی عطف نازک و لاغر یک کتاب بین کتاب‌های مخصوص کودکان چشمکی حواله‌ات می‌كند.

شهريار مندني‌پور؟! نويسنده‌ي يك روايت عاشقانه با آن شروع پرشكوه در شرق بنفشه؟!"... حالا كه دانسته‌اي رازي پنهان شده در سايه‌ي جمله‌هايي كه مي‌خواني، حالا كه نقطه نقطه اين كلام را آشكار مي‌كني، شهد شراب مينو به كامت باشد؛ چرا كه اگر در دايره‌ي قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد داده‌اند، رندي هم به جان شيدايت واسپرده‌اند تا كلمات پيش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبكباري كن و بخوان."

او اين‌جاست توي اين قفسه‌ي متروك با "هزار و يك‌سال" موقرانه و بي‌ادعا كنج عزلت گزيده، و آن‌گاه تنها از سر كنجكاوي، مهمان خانه‌ات مي‌شود. كتاب را كه باز مي‌كني زبان مي‌گشايد: "این کتاب برای گروه‌های کم‌سن و سالی نوشته شده که دوست دارند بدانند غصه‌ها و خوشحالی‌های بزرگ‌ترها چطور هستند. و برای گروه‌های سنی بزرگسالی نوشته شده که دوست دارند یادشان بیاید غم‌ها و شادی‌های بچه‌ها چطور بودند..." و در يك نشست پاي روايت آرام قصه‌گويي مي‌نشيني كه تو را به آسمان مي‌برد و از ستاره‌ها مي‌گويد، از مسافران به زمين. از آبروريزي گاه و بيگاه آدم‌ها. در يك نشست در پس انديشه‌ي باراني نويسنده، صداي جاندار شازده‌كوچولو را مي‌شنوي از نوع وطني‌اش. آن‌طور كه خودش گفته:"هر هزار و يك‌سال يك‌بار اين حادثه تكرار مي‌شود و اين كتاب نوشته مي‌شود. داستان ستاره‌هايي كه به زمين مي‌آيند و بعد از حادثه‌هايي مي‌فهمند كه كمك به آدم‌ها آن‌طورها هم كه فكر مي‌كردند آسان نيست."

قصه‌ی ستاره‌هایی که به زمین آمده بودند تا آرزوی غمگین‌ترین آدم را که فقط یک‌بار زندگی می‌کند، برآورده کنند. راوی به عنوان راهنما با این ستاره‌ها و آرزو‌کننده‌ها همراه می‌شود، تا لحظه‌ی آخر که نوبت خودش می‌رسد. ستاره‌ها عجله داشتند چون داشت صبح می‌شد. راوی هول شده بود، نمی‌دانست چه آرزویی کند، کلی آرزوی موقتی به ذهنش می‌آمد، حتی فکر کرد آرزو کند آرزوهای زیادی داشته باشد که به همه‌شان برسد. اما لحظه‌ی آخر به ستاره‌ها می‌گوید نمی‌خواهم آرزوهام برآورده شوند، می‌خواهم با آرزوهایم زندگی کنم. اصلا لطف زندگی به همین است که کلی آرزو داشت و به خاطر آنها زندگی کرد.

و باز از خودش وام مي‌گيرم و سپاس‌گزارش هستم چون مي‌نويسد و زيبا روايت مي‌كند."اما كلمه‌ي سپاس بعضي وقت‌ها براي بعضي كارها خيلي كوچك است و ما ديگر كلمه‌اي نداريم كه معني خيلي خيلي سپاس را داشته باشد...همين كه ما براي جواب مهرباني‌هاي خيلي‌خيلي بزرگ كلمه‌اي نداريم يك راز است."

آقاي نويسنده‌ي خوب كه البته شنيدن اين قصه‌ها با صداي خودتان شنيدني‌تر است! با خواندن اين داستان مدام به ياد شعر صالح سجادي مي‌افتادم:

ستاره بود و دلش با ستاره‌گي خوش بود

ولي هميشه هوس داشت بيش از آن بشود

شبي به حجم كم و نور اندكش خنديد

و بچه‌گانه دلش خواست كهكشان بشود


ستاره حلقه و برق و مدار دوست نداشت

ستاره دامن دنباله‌دار دوست نداشت

ستاره هسته‌ي در فكر انفجاري بود

كه قصد داشت به يك رعشه بيكران بشود


از آن بلند نگاهي به زير پايش كرد

زمين هميشه برايش كسالت‌آور بود

هميشه مال خودش بود، او تنفر داشت

كه هي ستاره‌ي اقبال اين و آن بشود