اگر من باید بمیرم، تو باید زنده بمانی

اگر من باید بمیرم،
تو باید زنده بمانی
تا داستانم را تعریف کنی
تا وسایلم را بفروشی 
پارچه‌ای بخری
و چند نخ،
(آن را سفید بدوز با دنباله‌ای بلند)
طوری‌که کودکی، جایی در غزه
در حالی‌که به آسمان چشم دوخته
منتظر پدرش است که در شعله‌ها‌ی آتش رفت-
و با هیچ کس خداحافظی نکرد
نه حتی با گوشت تنش
نه حتی با خودش-
بادبادک را ببیند، 
بادبادک من که تو ساختی،
آن بالا اوج می‌گیرد
و شده برای لحظه‌ای کودک فکر می‌کند فرشته‌ای آنجاست
که عشق را بازمی‌گرداند

اگر من باید بمیرم
بگذار این مرگ، امید با خود بیاورد
بگذار داستان باشد.