تباهی

امروز شاهد یکی از غم انگیز ترین صحنه های زندگی ام بودم. حتی نوشتن و یادآوری اش هم برایم سخت است.

سه مرد جوان، همراه با دختر کوچکی حدودا یکساله به زمین بازی آمدند. دختر از همان ابتدا بی تابی و گریه میکرد و باتوجه به هوای سرد اینجا، لباس کمی تنش بود. دورادور صدای صحبت مردها را می‌شنیدم. متوجه شدم دو مرد والدین آن دختر هستند و مرد سوم دوستشان، یکی از دو والد برای مردم توضیح می‌داد که خیلی مواقع در پارک که هستند، مردم سراغ مادر بچه را می‌گیرند و مجبور می‌شوند برایشان توضیح بدهند که واقعیت چیست و مردم هم قضاوتشان می‌کنند.

می گفت : مردم به خالکوبی نقش قلب روی دست آنها توجه نمی‌کنند.

حالم از حرف زدنشان بهم می‌خورد. احساس می‌کردم دنبال حس همدردی می‌گردند. دختر بیچاره همچنان زار میزد و اورا از این وسیله ی بازی به آن یکی می‌بردند. یکی از دو مرد رو کرد به دیگری و گفت : مادرش را می‌خواهد و مرد دیگر رفت دخترک معصوم را بغل کرد. دختر هنوز ناآرام بود و اینبار مردی که مثلا مادر بود به دیگری گفت :نه فکر کنم پدرش را می‌خواهد. دوستشان واسط شد و دختر را بغل گرفت. نگاه دختر که به ما می افتاد، دلم آتش می‌گرفت. همچنان گریه میکرد وبی تاب بود. آخر سر بغلش کردند و صدای بی قرار دختر دور و دورتر شد. وقتی دور می‌شدند، احساس می‌کردم دخترک با نگاهش التماسم می‌کند که نجاتم بده.

دلم میخواست شجاعتش را داشتم و میگفتم :هر گناهی که میکنید، بکنید ولی دست از سر این بچه معصوم بردارید.

خدایا تو خودت شاهدی که چقدر زمین نیاز دارد به حجت ات.

خدایا اگر قرار است ما که کاری کنیم که ظهور زودتر اتفاق بیفتد، ما را در مسیرمان صبور و ثابت قدم بدار.



پ ن: متن بالا از خانم « اسما حسینی» عزیز هست که ساکن کانادا هستند و بنده در کانالشون عضوم « کانال پَر»