جان در تیر، عزت در کمان: آرش، اسطوره ای بر عرش ایران

آخرین فرمان، آخرین تحقیر...

مرز را پرواز تیری می دهد سامان!

گر به نزدیکی فرود آید،

خانه هامان تنگ،

آرزومان کور

ور بپرد دور،

تا کجا؟ تا چند؟

آه! کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان؟

شاعر: سیاوش کسرایی

کجاست این پهلوان؟

کجاست...

انسانی با آرمان آزادی، با اندیشه و ایمان؟

رشیدی با رخ رخشان، روشنی‌بخش دل ایران؟

شیرمردی شهید، با شکوهی شایسته‌ی شاهان؟

او همینجاست! کسی نیست جز آرش کمانگیر، پهلوانی با عشق به ایران. کسی که تصمیمش را گرفته بود!

آرش نه فقط یک نام؛ یک تیر، یک جان، یک مرز بی‌پایان.
آرش نه فقط یک نام؛ یک تیر، یک جان، یک مرز بی‌پایان.

تصمیم پرتاب تیری برای گستراندن مرز وطن! این آخرین تیر ترکش تقدیر بود که میتوانست ابرهای تیره‌ی پیکار را بشکافد و نور خورشید پیروزی را بر این سرزمین بتاباند.

دماوند نفس هایش را در سینه حبس کرده بود. سنگینی گام های آهنین آرش، لرزه بر صخره‌ها انداخته بود. پا پس نگذاشت، گویی با هر قدمش صفحه ای از تاریخ را ورق میزد، زمین و زمان در برابر اراده‌اش سر فرود آورده بودند تا بر بلندای عرش ایران ایستاد.

نفسی کشید. کمان مقدسش را با پنجه‌ی فولادینش فشرد. به تیر یکتایش نگریست و آن را نه یک تیر، بلکه عصاره‌ی تمام امید و آرزوی یک ملت دید. پس آن را در چله کمان نهاد، در آن لحظه تیر و جانش در چله کمان یکی شد.

با بند بند وجودش زه کمان را کشید و آن را به رشته های روح خود گره زد. چشمانش می‌درخشید اما هدف را نه با چشم تن، که با چشم دل می‌دید. سرنوشت را به سمت آینده نشانه گرفت نه به قصد کشتن دشمن، که به قصد آفرینش حماسه‌ای عظیم.

در آن لحظه مقدس، جهان غرق در سکوت شد. آرش تیر را همراه با جانش به سمت هدف رها کرد و روحش مانند پرنده ای که از قفس رها می‌شود به آسمان پر کشید.