راهیـان‌نـور✨

أنا عند قلوب المنکسره...
أنا عند قلوب المنکسره...


چند روزیه که عجیب هوس حال و هوای روزهای خاطرهانگیز سفر راهیان نور رو کردم...

دلم خیلی خیلی تنگ شده...

دلـتنگ روزی که بعد از این ور اون ور رفتن و خواهش کردن و ... طلبیده شدم و اسمم توی لیست مسافرای این سفر بهشتی رفت..✨

دلـتنگ اشک شوقی که در طول سفر باهام همراه بود...

دلـتنگ ذوقی که با نشستن تو کوپهی قطار و بعد راه افتادنش بهم دست داد... و با خودم زمزمه میکردم بیدارم... خواب نیست... واقعیه...

دلـتنگ همکوپه ای های شر و شیطونم که میشه گفت من وصله ی ناجورشون بودم... هرچقدر اونا حرف میزدن و سروصدا میکردن من ساکت و آروم بودم... با خودم فکر میکردم الان وارد کوپه بشم با دخترایی روبهرو میشم که همه یه تسبیح و قرآن به دستشونه و یه چفیه هم همراهشون.. و از شهدا و ... حرف میزنن... مدیونید فکر کنید یه دونه از این کارا رو انجام دادن...

اوایل تو حال خودم بودم اما بعد که دیدم دارن دابسمش میگیرن و ... گفتم نه اینا از خودمونن.. پس اونایی که فکرشو میکردم کجان؟؟

بعد از رسیدن به خوابگاه اولین مقصد ما فتح المبین بود...

"فتحالمبین" دلم برای راوی و راویتگریهاش هم تنگ شده..


اولین بارم بود و حس و حال عجیب و غریبی داشتم ... البته که ذهنم خیلی مشغول شده بود..

مقصد بعدی دوکوهه بود...

"دوکوههعزیز"

اون جا هنوزم همون حس و حال عجیب همراهم بود... و کمکم داشتم به حال کسانی که اشک از چشماشون سرازیر میشد غبطه میخوردم... برام سخت بود که حرف های راوی واقعا اشک آوره اما من نمیتونم اشک بریزم... منی که همه میگن «اشکم دم مشکمه!» دلم واقعا شکست که چرا این جا هرکار میکنم اشکم در نمیاد .. و باز خودم رو آروم میکردم که حتما نباید اشک بریزی باید بفهمی تاریخ چه روزها و آدمایی رو گذرونده، قدردان بشی و مرد عمل بشی... ولی بازم ته دلم میگفتم همه ی اینا درست اما شاید واقعا لیاقت اینکه اشک بریزی رو نداری...

"دوباره دوکوههی عزیز"

دیدم حالا که «اشک دم مشکم» نمیاد لااقل یه کاری کرده باشم و دادم به یکی از بچه ها ازم عکس گرفت... وقتی فکر میکنم خدایی خیلی غریب بودم... نه دوستی نه همراهی ... حداقل یه کسی نبود که فقط ازم عکس بگیره://

البته سختگیر بودن من توی انتخاب دوست و حتی هم کلام هم بی تاثیر نبود ... خلاصه که دوران غریبی رو طی میکردم😅..

از تابلوهای راهیان نور خیلی عکس گرفتم و تعدادی ازش باقی مونده...
از تابلوهای راهیان نور خیلی عکس گرفتم و تعدادی ازش باقی مونده...


تا اینکه رسیدیم به طلائیه... از همون اولش که از داخل اتوبوس چشمم به گنبد طلایی رنگش خورد دلم رو اون جا ، جا گذاشتم...

"اینم همون گنبد طلایی طلائیه عزیز"


"از زیبایی های طلائیه "

وقتی نشستیم و راوی روایتگری رو شروع کرد و گفت که شهید همت اینجا بوده و من از قبل آشنایی بیشتری نسبت به این شهید داشتم حس خوبی بهم دست داد... راوی میگفت طلائیه جایی هست که باید دل بدی.. میگفت اگه میبینی اشکت نمی ریزه به خاطر گناهایی هست که انجام دادی ... همین جا دلت رو صاف کن... کاری ندارم تا الان چه جور آدمی بودی... اما اینجا میتونه نقطهی شروعت باشه... از ته دلت بخواه که امام حسین اشک رو بهت هدیه بده ، و قول بده که سراغ گناه نری... مطمئن باش نصیبت میشه...

و اون جا بود که تموم اشکایی که در طول اون چند روز هیچ خبری ازشون نبود سرازیر شد.. آره من دلم رو اون جا ، جا گذاشتم و الان دو ساله که بی تاب طلائیه ام ... راوی میگفت وقتی از اینجا بری بیرون میفهمی که "طلائیه عجب طلائیه!" راست هم میگفت...

حالا که چند شب پیش اتفاقی شب های بله برون با روایتگری حاج حسین یکتا رو دیدم دلم بیش از پیش تنگ اون مکان آسمانی شد.. و باعث خیر شدند که این چند روز دارم به گناهایی فکر میکنم که در طول این دو سال گذشته انجام دادم و لایق دیدار دوباره با شهدا نبودم... من معتقدم باید دعوت بشی تا بری ، دعوتنامهی من امضا نشده بود... حالا به هر بهانهای... که بهانهی امسالم کنکور بود... نمیدونم... شایدم خودم نخواستم که دعوت بشم... ازتون میخوام برام خیلی دعا کنید..! انشاءالله سال دیگه به عنوان دانشجو در همون رشتهای که میخوام راهیان نور به عنوان سفر دانشجویی برم...

"طلائیه ی عزیز"


پ.ن: حرفامو تموم میکنم...چون خودم از پست خیلی طولانی خوشم نمیاد و تا همین جا هم به نظرم طولانی شد... انشاءالله توی یه پست دیگه اگر شد تابلوهای عکس نوشته این سفر رو میزارم❤️
"فکه و جایگاه نماز عشق"


باز هم طلائیه..
باز هم طلائیه..


اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم عجل لولیک الفرج


مقصد آخر شلمچه
مقصد آخر شلمچه
 نماز در آخرین مقصد شلمچه
نماز در آخرین مقصد شلمچه