ما را به سخت جانی خود این گمان نبود


به عزت و شرف لا اله الا الله ...

شش ماه از سال ۱۴۰۳ می‌گذرد و این سومین بار است که می‌نویسم: «انّا لله و انّا الیه راجعون»

چرا روزگارمان اینقدر تلخ شده؟ چرا هر چند وقت زخم‌های کهنه‌مان سر باز می‌کنند و خون تازه می‌زند بیرون؟ ما آفریده شده‌ایم در سختی، اما آخر کی تمام می‌شود این سریال بغض‌های فروخفته و هق‌هق‌های خفه؟!

خبر رسمی شهادتت چند دقیقه است که رسانه‌ای شده اما اضطراب نبودنت از همان دیشب در خیال ناآرام ما پرسه می‌زند. انتظار کشنده‌ای که شبیه همان یکشنبه شب بود. شبی که تا صبح اسپند روی آتش بودیم و مدام چشم به راه خبر و نشانه‌ای. هنوز ساعت هشت صبح نشده بود که خبر رسمی اش آمد. تا کِی هر بار که بشنویم «و لا تَحسبنَ الذینَ قُتلوا فی سبیلِ الله اَمواتا...» باید بند دلمان بریزد؟

ناگهان باز دلم یاد تو افتاد شکست ...


دیشب تا آمدیم از خودِ درونمان بپرسیم: «تو هم فکر می‌کنی...؟ یعنی چطور بگم به نظرت...» لب‌هایمان را به دندان گرفتیم، سر تکان دادیم و بر شیطان لعنت فرستادیم. آخر تو برای ما، نه! برای همه آزادی‌خواهان جهان خورشید بودی و مگر می‌شود برای خورشید، مرگ را فرض کرد؟! خودت بگو، روزگار در هم و برهم و ابری ما بدون خورشید، چطور می‌شود و چطور خواهد گذشت؟ آسمان اینجا هم از همان دیشب گرفته و بارانی است.

ما که در سایه خورشید معذب بودیم چشممان کور سزاوار همین شب بودیم


سید جان!

تو به رسم همه رفقایت، آن‌ها که دیدی و آن‌ها که بعد از تو خواهند آمد، شهادت را انتخاب کردی. راهی که قطعا برای تو فقط دیر و زود داشت. تو اگر امروز هم شهید نمی‌شدی، بدون شک روزی شهید می‌شدی و این پاداش عمری شهید زیستن است.

سید جان!

پی‌نویس این بیت می‌توانم حرف‌ها و درد و دل‌ها و کنایه‌های تندی بنویسم. از برادری‌مان با شیطان بگویم، از مصلحت اندیشی‌مان، از خجالت‌زده کردن شیطان و اعوان و انصارش با گفتمان‌مان، از محکوم کردن‌های تکراری مان به وقت تنهایی تو در محاصره، از ژست‌های سیاسی بی‌فایده‌مان...

پایان کار تو شهادت بود و پایان کار ما ...؟


عَلَی الدُّنیا بَعدکَ العَفا ...