کلاس ادبیات

هفته پیش،شنبه،ساعت سوم کلاس ادبیات.استاد نگاهی به همه ما انداخت و گفت:یک برگه در بیاورید.شروع کرد روی تابلو با ماژیک آبی کشیدن یک جدول...جدولش این ستون هارا داشت:«اسامی»،«ظاهر»،«روابط اجتماعی»،«اخلاقی»،«دوست/دشمن»و«؟».اخرین ستون مهمترین ستون بود.این توصیف کردن افرادی بود که در ستون «اسامی»قرار داشتند و او،استاد دانای ما،نگاه میکرد و یکی یکی اسامی بچه هارا برای کلاس میخواند،من هم بینشان بودم و شنیدن اسم خودم‌‌...انگار آزارم داد.

ستون«ظاهر»:توصیف ظاهر فرد مورد نظر بود.

«روابط اجتماعی»:از لحاظ برقراری ارتباط و برخورد با جمع چگونه او را می دیدید.

«اخلاقی»:اخلاقش را توصیف کنید

«دوست/دشمن»: آن فرد،برای شما دوست به شمار می رود یا دشمن؟.

کار عجیبی بود...انگار گیج بودم...سرم سنگین شده بود ...حالا روی کاغذ من با این کلاس روبرو شده بودم...آدم هایی که فقط برایشان سر تکان میدهم و لبخند میزنم...در حالی که دل خوشی ازشان نداشتم...چند دقیقه فقط اسامی را نگاه کردم....هیچ.

اما شروع شد...بیش از ۸۰درصد را دشمن نامیدم..‌.ویژگی های اخلاقی و ظاهر و کلا....منطقم را روی کاغذ خالی کردم...احساس عجیبی داشت...قضاوت مردم نبود نه...‌انگار احساسات اندک خودم رو نسبت به آدم ها می دیدم...اونها جلوی چشمم رنگ پیدا کردند! آبی،سفید،خاکستری و...انها را در حد کلمات خلاصه کردم،لبخند زدم و چند دقیقه ای لذت بخش بود...من دشمنانم را بهتر از دوستانشان دیده بودم...میگویید از کجا مطمعنی بهتر دیدی؟چون وقتی از بالا نگاه کردم...در نهایت صلاحشان برایم مهم بود...رفتارشان،برخوردشان...خب ظاهرا من همیشه هم...من به ظاهر خون گرم و صمیمی ام ولی آخرش؟توی مخاطبینم کسی را ندارم که بدون دلیل زنگش بزنم و بدون دلیل خواستن با من گپ بزند..‌.کسی را ندارم که آرام و صمیمی روی شانه اش بزنم و دوستانه بخندم و به این فکر نکنم که پشت سرم چه میگوید...روابط من وسیع به عمق چند سانت است...ناله نیست،من هم چند نفری دارم...از آن «بی دلیل خوب ها»...فقط کمی سرشان شلوغ است پس...گلایه ای نیست.قرار نیست شاعرانه بنویسم...فقط میخواهم بگویم بعضی کلیشه هارا امتحان کنید...مثل تنهایی،توی شب سرد و توی تاریکی قدم زدن...باور کنید چیز عجیبی در رگ هایت جاری میشود...کم کم کلمه هایی که جرعت زدنشان به هیچ احدی را نداشتی بیرون میریزند...سریع و بلند...تقصیر هایی که گردن نگرفتی را گردن میگیری...شک هایت را فریاد میزنی...بد و بیراه حواله انهایی میکنی که رنجاندنت...انهایی که اگر موقیتش بود با مشت درهم می کوبیدمشان...خشم پنهان شدیدت را میبینی...‌دستان سردت هوشیارت میکنند...دوست داری فریاد بزنی و شهر را بیدار کنی...بهشان بگویی:من پادشاه بدون تاج هستم...نویسندۀ بدون قلم...من پرواز رو نمی خواهم،دویدن را ترجیح میدهم...دویدن تا جایی که سرت نبض بزند،سینه ات بسوزد و دیوانه وار بخندی...حس رهایی...

همینطور که با اطمینان قدم میزنی...برای اولین بار رویای خود را به زبون بیاوری...رویایی که گفتنش توی هوای سرد،گرمت میکند...جایی که کلماتت نقش بازی نمی کنند...من همراه«خودم» قدم زدم و چند قدم به شناختنش نزدیک تر شدم...هر دفعه که اشتباهی کردم این جمله از کتاب «نخستین قانون» توی سرم زمزمه میشد:«....من همیشه بدترین دشمن خودم بودم...» .عین این جمله رو توی ستون«؟»،جلوی اسم خودم نوشتم،این ستون، ستونی بود که برداشت نهاییت از شخص نامبرده را مینوشتی و من درمورد خودم نوشتم...درسته شاید اغلب بدترین دشمن خودم بودم ولی فراموش کردم که بهترین دوست خودم هستم...امیدوارم گیج کننده نباشه چون اساس نوشته ام این جمله است که میگه:آنچه از دل براید،لاجرم بر دل نشیند...معذرت میخام اگر چندان دل نشین نیست ولی اطمینان میدهم که از دل بر آمد...

سرم را بلند کردم...خانم دکتر،این استاد عجیب،درحال تماشای من بود و لبخند میزد...جلوی اسمش،در قسمت علامت سوال نوشتم:«آری...او شمس تبریزی در قرن۲۱ام است...».

سوالم این است که من لیاقت مولانا بودن در برابرش را دارم یا نه... آخر آتشی که در سینه او بود را در خود حس میکنم...