عشق پدری۳

از روی صندلی بلند شدم و با خدا حافظی دور شدم همین طورکه داشتم قدم میزدم و خیره به عکس شده بودم خودم رو جلو در اتاق پدر دیدم

در زدم

پدر:بیا تو

وارد شدم و سلام دادم

پدر :بشین

من :چشم

نشستم و عکس را گذاشتم روی میز و گفتم: پدر این کیه؟

پدرعکس رو از رو میز برداشت و با تعجب گفت : خوب خودتی دیگه این پرسیدن داره؟

من با لبخند گفتم :آخه بابا جون من ریش سبیل دارم؟

پدر عینکش رو روی بینی اش جا به جا کرد و با دقت بیشتر به عکس نگاه کرد و گفت : فتوشاپ کردی؟

من: آخه برای یه ریش و سبیل چرا باید فتوشاپ کنم؟

پدر: راست میگی ها خوب جریان چیه؟ میشه توضیح بدی!

من : چشم پدر حتما و شروع کردم به گفتن ماجرای شباهت خودم با بیمار و وقتی رسیدم به جایی که بهش گفتم حتی اسم ها ی ما هم شبیه هم ، پدر از جاش پرید و گفت : زود باش باید بریم بالا سر بیمار و از پشت میز به طرف در اتاق رفت دستگیره را فشار داد و گفت: چرا نشستی؟! پاشو زودتر بریم

من که از رفتار پدر تعجب کرده بودم بدون حرفی پشت سرش راه افتادم

پدر پله ها را دو تا یکی میکرد و با سرعت داشت بالا می‌رفت و من هم پشت سر اون