دل شکستن هنر نمیباشد،تا توانی دلی به دست از❤️
عشق پدری۳
از روی صندلی بلند شدم و با خدا حافظی دور شدم همین طورکه داشتم قدم میزدم و خیره به عکس شده بودم خودم رو جلو در اتاق پدر دیدم
در زدم
پدر:بیا تو
وارد شدم و سلام دادم
پدر :بشین
من :چشم
نشستم و عکس را گذاشتم روی میز و گفتم: پدر این کیه؟
پدرعکس رو از رو میز برداشت و با تعجب گفت : خوب خودتی دیگه این پرسیدن داره؟
من با لبخند گفتم :آخه بابا جون من ریش سبیل دارم؟
پدر عینکش رو روی بینی اش جا به جا کرد و با دقت بیشتر به عکس نگاه کرد و گفت : فتوشاپ کردی؟
من: آخه برای یه ریش و سبیل چرا باید فتوشاپ کنم؟
پدر: راست میگی ها خوب جریان چیه؟ میشه توضیح بدی!
من : چشم پدر حتما و شروع کردم به گفتن ماجرای شباهت خودم با بیمار و وقتی رسیدم به جایی که بهش گفتم حتی اسم ها ی ما هم شبیه هم ، پدر از جاش پرید و گفت : زود باش باید بریم بالا سر بیمار و از پشت میز به طرف در اتاق رفت دستگیره را فشار داد و گفت: چرا نشستی؟! پاشو زودتر بریم
من که از رفتار پدر تعجب کرده بودم بدون حرفی پشت سرش راه افتادم
پدر پله ها را دو تا یکی میکرد و با سرعت داشت بالا میرفت و من هم پشت سر اون
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق پدری۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
بسمه تعالی
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق پدری۲