دل شکستن هنر نمیباشد،تا توانی دلی به دست از❤️
عشق پدری۲
روپوشم رو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون یک راست رفتم سراغ بیمار تو سی سی یو بود اما حالش خوب بود سر و صورتش کلا باند پیچی بود ، داشتم علایم بیمار رو چک میکردم که پرستار اومد و یه نگاه صفیح اندر عاقلی بهم انداخت و گفت:آقای دکتر حالتون خوب؟
من:بله مگه چی شده ؟
پرونده رو گرفت از من یه نگاه انداخت و بعد گفت :اسم بیمار را دیدید؟
من:بله چطور مگه؟
پرستار : مطمئن هستین ؟
من : من شوخی دارم باهاتون!
پرستار: ببخشید گفت و رفت
من که به شک افتادم برگشتم به صفحه اول پرونده وقتی اسم بیمار رو دیدم با خودم گفتم :من چطور متوجه نشدم؟!
رامین برومند?
یعنی اشتباه شده بود یا شباهت اسمی؟
رفتم بیرون که چشمم به مادر بیمار افتاد رفتم طرفش و سلام دادم
مادر سرش رو بالا آورد و گفت:سلام پسرم
کنارش روی صندلی نشستم و گفتم:مادر خوبی ؟
مادر : الهی شکر
من: مادر خونه شما کجاست؟
مادر : ما تهران زندگی میکنیم
من: پس مسافر هستین
مادر:بله با پسرم اومده بودیم برا چند روز که این اتفاق افتاد
من: خودتون را ناراحت نکنید خدا رو شکر بخیر گذشت
مادر :خدا را شکر،به لطف شما
من:من که کاره ای نیستم، هرچی بوده لطف خدا بوده
راستی مادر اسم پسرتون چیه؟
مادر:رامین اسمش
من: رامین برومند؟
مادر:آره جوان ، تازه خیلی هم شبیه تو هست ، من وقتی از اتاق عمل اومدی بیرون یک آن میخواستم بغلت کنم چون تو شک بودم و باورم نمیشد این اتفاق برای پسرم افتاده که یه آن به خودم اومدم
بعد یه عکس از کیف پولش بهم نشون داد که از تعجب شاخ در آوردم، تنها تفاوت اش با من ریش و سیبیل بود درست مثل سیبی که از وسط نصف کرده بودند
من که تعجب از چشم هام موج میزد تو صورت اش دقیق شدم بلکه آشنایی ببینم اما هیچی
مادر:پسرم تعجب نکن پیش میاد من زیاد دیدم که بعضی ها بدون هیچ نسبتی شبیه هم میشن
من: با زمزمه گفتم:حتی اسم ها شون؟
دوباره نگاهی به عکس کردم و از مادر خواهش کردم عکس رو برای امروز بده بهم و اون هم قبول کرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق پدری۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
بسمه تعالی
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق پدری۳