عشق پدری۱

تا رسیدم حیاط بیمارستان پله ها رو دوتا یکی کردم و به طرف سالن دویدم پرستار بخش به طرفم اومد گفت : آقای دکتر حال بیمار وخیم

من هم در جواب گفتم :دکتر صالحی کجاست؟

پرستار:ایشون امروز نیومده

من: به پدرم زنگ میزنم در دسترس نیست

تا رسیدم بالای سر بیمار یه معاینه کردم و سریع از پرونده اش تمام آزمایش ها رو چک کردم باید عمل میشد تو فکر بودم که با صدای پرستار به خودم اومدم

پرستار:الان باید چیکار کنیم

من: اتاق عمل را حاضر کنید، میرم آماده بشم

پرستار: آخه ...

اجازه ندادم به حرفاش ادامه بده فقط با صدای بلند گفتم سریع تر و رفتم تا آماده بشم

عمل سختی بود بیشتر از سه ساعت طول کشید شانسی که داشتم کمک های حرفه ای کنارم بودن و این کمک بزرگی بود

وقتی از در اتاق عمل بیرون اومدم دیدم یه زن تقریبا نیمه مسن به طرفم اومد چادر مشکی به سر داشت اول یه نگاهی از سر تا پا بهم انداخت که من دلیلش رو ندونستم و بعد ؛

گفت:دکتر خیر از جوانیت ببینی حال پسرم چطور؟

گفتم :مادر من هر کاری از دستم بر اومد انجام دادم بقیش دست خداست براش دعا کنید هیچ دعایی مثل دعای مادر نمیشه?

رفتم تو اتاقم خسته بودم روی تخت دراز کشیدم نمیدونم کی خوابم برد با صدای پدرم از خواب پریدم

داشت در می زد و صدام میکرد ؛ رامین جان بابا

سریع از رو تخت پریدم پایین و به طرف در رفتم و بازش کردم گفتم:بفرمایید، شرمنده خواب بودم

کشیدم کنار پدر اومد تو بعد من هم در رو بستم تا برگشتم بغلم کرد و گفت : آفرین دیشب گل کاشتی

گفتم: ممنونم ولی با هیأت امنا چیکار کنم؟

پدر: نهایت یه چند روز دور کاری داری اشکال ندارد بالاخره باید از یه جایی شروع میشد

من از بغلش اومدم بیرون و سرم رو انداختم پایین و گفتم: ببخشید همیشه تو دردسر می‌اندازم شما رو

دستش رو گذاشت زیر چونه من و گفت : سرت پیش خدا پایین نباشه این چه حرفیه تو درد سر نیستی تو رحمتی

بعد با یه لبخند از اتاق رفت بیرون

من هم رفتم تا آبی به صورتم بزنم و بعد یه سر برم پیش بیمارم