•دَوَرانِ "سرگیجه" در دو مدار حقیقت و دروغ •

بررسی ابعاد روانشناختی مشترک در فیلم سرگیجه اثر آلفرد هیچکاک و آهنگ سرگیجه از کانسپت آلبوم سیل از فرشاد و گفتمانی در باب سردرگمی و زیست ابزوردگونه‌ی انسان مدرن

داستان فیلم «سرگیجه» هیچکاک با آهنگ «سرگیجه» فرشاد از آلبوم سیل نقاط مشترک قابل توجهی دارند که فراتر از یک شباهت ساده در نام است. هر دو اثر به شکلی عمیق، به مفاهیم از دست دادن کنترل، پوچی، وسواس و چرخه تکراری رنج می‌پردازند.در ادامه به بررسی دقیق‌تر این نقاط مشترک می‌پردازیم:

تصویر تلفیقی از کاور آلبوم سیل و سرگیجه هیچکاک ساخته شده با Ai
تصویر تلفیقی از کاور آلبوم سیل و سرگیجه هیچکاک ساخته شده با Ai

تحمیل فراموشی (آمنزیا) بر خود و دیگران برای فرار از واقعیت

چیزی که ما در هر دو اثر به صورت آشکار میبینیم، فراموشی نقشی کلیدی در پیشبرد داستان دارد و به عنوان ابزاری برای خود فریبی و کنترل خود و سایر شخصیت‌ها استفاده می‌شود.

در فیلم سرگیجه

شخصیت اصلی داستان، اسکاتی بعد از حادثه سقوط مدلین از ناقوس کلیسا دچار یک خود فراموشی تحمیلی از نوع فروپاشی روانی می‌شود. او خاطرات دردناک حادثه و عشقی که نسبت به مادلین در او ایجاد شده بود را سرکوب می‌کند و این فراموشی، او را به چرخه‌ای از وسواس و بازسازی سوق می‌دهد. او چنان در گذشته غرق می‌شود که نمی‌تواند واقعیت جدیدی را بپذیرد. درست به همان شکل که در ابتدای فیلم به خاطر ترس از ارتفاع، همکارش در حین مأموریت جانش را از دست میدهد. از طرفی دیگر عوامل بیرونی نیز در این روند فراموشی اجباری، بصورت مستقیم دخیل هستند به عنوان نمونه جودی با پنهان کردن هویت واقعی‌اش در مقابل اسکاتی به عنوان بدل مدلین، نوعی فراموشی عمدی را برای اسکاتی ایجاد می‌کند که به او اجازه می‌دهد تا بر فریب خود ادامه دهد که در نهایت شکست میخورد و اسکاتی در نهایت متوجه اصل ماجرا میشود و علاوه بر مادلین، ناخواسته سبب قتل جودی نیز میشود.

در قطعه سرگیجه و آلبوم سیل

در کانسپت آلبوم سیل نیز میشنویم که بهمن سراسری(ب.س) سیستمی را طراحی می‌کند که بر اساس فراموشی اجباری کار می‌کند. تزریق داروی «بازسازی» خاطرات افراد را پاک می‌کند و آنها را وارد یک چرخه از "سقوط" و "بازگشت" می‌کند.بهمن سراسری سعی دارد افراد شهری که با تروماهای مختلف دست به خودکشی میزنند را با تزریق داروی فراموشی وارد فضای خالی ذهنی دیگری کند که در نهایت، خود بهمن نیز در دام سیستم خودساخته‌اش گرفتار می‌شود و خاطراتش پاک می‌شود. در انتهای آلبوم، او به عنوان یک فرد فراموشکار با گذشته سراسر اشتباه خود روبه‌رو می‌شود با قاتل همسرش در سیل که سیستمی است که خودش سبب ساخته شدن آن بوده، در ویدئویی که از خودش ضبط کرده و در پایان داستان آلبوم در مقابل چشمانش پخش میشود، آشنا میشود.

ابعاد مشترکی که در هر دو داستان وجود دارد این است که فراموشی به جای اینکه یک تسکین باشد، به یک ابزار برای کنترل تبدیل می‌شود. در فیلم، فریب هویت و در آلبوم، فریب سیستماتیک، هر دو با پنهان‌کردن حقیقت از شخصیت اصلی، آنها را در یک دور باطل از درد و رنج نگه می‌دارند.


بازآفرینی هویت در دوری باطل و دردناک

هر دو شخصیت اصلی در تلاش برای بازسازی یک هویت جدید هستند هم برای خود، هم برای دیگران، اما این تلاش به جای رهایی، به تکرار درد و تروما می‌انجامد.

در فیلم سرگیجه

اسکاتی تلاش می‌کند با بازسازی جودی در قالب مدلین، خاطرات و عشق از دست رفته خود را احیا کند. این عمل نه تنها یک وسواس است، بلکه تلاشی برای تغییر گذشته و فرار از واقعیت مرگ مدلین است. او یک هویت جدید و دروغین برای جودی می‌سازد، صرفاً برای اینکه خودش را آرام کند امّا غافل از اینکه هویت قدیمی همان هویت جدید است که رفته رفته متوجه اصل ماجرا میشود و این «بازآفرینی» در نهایت به یک تراژدی ویرانگر منجر می‌شود.

در قطعه سرگیجه و آلبوم سیل

بهمن سراسری برای کنترل مردم شهر، چرخه «بازسازی» را ایجاد می‌کند. این چرخه مدام افراد را مجبور به شروع دوباره و ساختن یک هویت جدید و زندگی جدیدی می‌کند، اما این «بازسازی» در واقع یک تکرار پوچ است. مردم هر بار به پوچی اولیه برمی‌گردند. تزریق سرنگ فراموشی نه تنها به قطع پوچ گرایی مردم شهر نمیشود بلکه در نهایت، خود بهمن در این چرخه گرفتار می‌شود و هویت او نیز دچار اختلالی می‌شود که به عنوان یک شهروند عادی البته با تفاوت دیدگاهی منحصر به فرد و منزوی در صدد پیدا کردن عامل تمامی این اتفاقات تلخ بر می آید. در پایان، او با دیدن ویدیوی گذشته‌اش، با هویت واقعی خود به‌عنوان سازنده این سیستم فاسد روبه‌رو می‌شود و نکته جالب در پایان نیز مجدداً وارد یک دور جدید باطل دیگر میشود و از دست سیستمی که روزی در گذشته آن را ایده پردازی و اجرایی کرده نیز راه فراری در مقابل خودش نیز ندارد.

ابعاد مشترک در این بخش در هر دو اثر، تلاش برای «بازسازی» یک هویت یا واقعیت جدید، به تکرار همان رنج اولیه ختم می‌شود. شخصیت‌ها به جای رهایی، در یک دور باطل از درد و فریب گرفتار می‌شوند. گاهی باید درد و ترومای گذشته را پذیرفت و از آن عبور کرد، کاری که اسکاتی و بهمن سراسری انجامش ندادند و با عواقبش در دور باطلی گیر کردند.


وسواس و تله روانشناختی

وسواس، محرک اصلی در هر دو شخصیت در هر دو داستان است و شخصیت‌ها را به سمت نابودی سوق می‌دهد.

در فیلم سرگیجه

اسکاتی به طور وسواس‌گونه‌ای به دنبال هویت از دست رفته مدلین می‌گردد. او به صورت مخفیانه مدلین را در زمان رفتن به گورستان و کلیسا و گالری تعقیب میکند. او با پرس و جو درباره‌ی سابقه خانوادگی مدلین به دنبال هویت واقعی مدلین و علت حالات عجیب روحی او میشود. در حالی که همه اینها نقشه گوین و جودی است که این چالش فکری و وسواس را در او ایجاد میکنند و این وسواس از ابتدا با ترس از ارتفاع (آکروفوبیا) و سپس با تلاش برای بازآفرینی معشوق مرده‌اش، به اوج خود می‌رسد. این وسواس نقطه ضعف اسکاتی است که او را به تله‌ای می‌کشاند که گوین و جودی برای او طراحی کرده بودند. تله‌ای که سبب وسواس فکری و فرو رفتن اسکاتی در بهت به خاطر صحنه‌سازی خودکشی مدلین می‌شود.


در قطعه سرگیجه و آلبوم سیل

بهمن با یک وسواس شدید نسبت به کیفیت زندگی، همراه با پوچی و پوچگرایی برای «بازسازی» شهر و کنترل مردم، سیستمی را ایجاد می‌کند که ابتدا فراموشی و سپس زندگی مجدد عمل میکند امّا انجام این این پروژه نه تنها ناموفق واقع میشود بلکه فاجعه می آفریند و بر اساس تکرار درد و رنج کار می‌کند. این وسواس به تدریج به یک تله برای خودش تبدیل می‌شود و او را درگیر چرخه‌ای می‌کند که خودش ساخته است. چرخه ای که صرفاً به یک پوچی و پوچ نگری ساده ختم نمیشود بلکه در انتهای آلبوم، کینه و حس انتقام او نسبت به سیستم و نسبت به (ب.س) که حتی گذشته‌ی خود و نام خودش را هم به یاد نمی آورد، به یک وسواس و معضل شخصی تبدیل می‌شود و او را رفته رفته فرسوده و فرسوده تر میکند.

بعد مشترک دیگر در هر دو داستان این است که وسواس شخصیت‌ها را به سوی یک کشف تلخ و ویرانگر هدایت می‌کند. آنها در نهایت متوجه می‌شوند که تله‌ای که در آن گرفتار شده‌اند، نتیجه وسواس و اعمال خودشان است. اسکاتی به دلیل وسواس خود با حقیقت روبه‌رو می‌شود و بهمن نیز به دلیل وسواس خود در دام سیستمش گرفتار می‌شود.


سردرگمی و زیست ابزوردگونه‌ی انسان مدرن

زندگی پوچ یا بی‌معنی یا عاری از هرگونه هدف، انگیزه و نشاط. گویا امروز زمان سریع‌تر از سالیان گذشته می‌گذرد، چیزی سریعتر نسبت به زمان نیاکان ما،و این روند به این گونه است که سرعت جهان و تحولات زیستی در آن به شکل کاملاً غیر طبیعی در حال پیشروی است. و این مسئله رفته رفته انسان را نسبت به دیروزش منزوی‌تر و گوشه‌گیرتر میکند. گویی زمان بی منطق در حال سپری شدن است،دقیقاً مثل تماشای گذر یک قطار سریع السیر پوچ، گذرا و لحظه‌ای است. حال به این گونه است که اگر همین تماشاچی‌ها قطار را در حالت ایستاده یا با سرعت بسیار کم تماشا می‌کردند می‌توانستند جزئیات و زیبایی‌های قطار را به خوبی ملاحظه کنند. درست با بیان این مثال به خوبی می‌توان کیفیت زیستی گذشتگان و نیاکان را به خوبی لمس کرد. گویا آنها لحظات زندگی را بیشتر از ما درک می‌کردند و این روند برایشان صرفاً یک گذر سریع نبوده.

مسئله‌ای که انسان مدرن با آن به شدت مواجه است چیزی است که به اعتقاد بنده گذر سریع روند جهان است. و این گذر سریع زمان،کیفیت زندگی را با افزایش سرعتش، کاهش می‌دهد. مسئله‌ای مهم که یکی از مهمترین معضلاتش را می‌توان در اولین اثر بلند میشائیل هانکه یعنی «قاره هفتم» ملاحظه کرد.

سرکوب هرگونه لذت متعاقباً دارای نتایجی وحشتناک است که می‌توان ظهور و بروز این نتایج را به خوبی با بررسی‌های میدانی و علمی متوجه شد. سرکوب لذت درک زندگی و درک اوقات فراغت و خوشگذرانی نتایجی وحشتناک در شکل خودکشی خشونت در اشکال مدرن و... را در پی دارد. مسئله‌ای که فرشاد در ین آلبوم مطرح می‌کند بسیار با این موضوع به هم گره خورده‌اند. مسئله‌ای که می‌توان اندیشه‌های اگزیستانسیالیستی را پشتوانه‌ای برای آن دانست.«زندگی یعنی لذت محض».

این مسئله یعنی «حال خوب انسان مدرن در زندگی» به خوبی به دین و اعتقادات انسان‌ها مرتبط است .مثلاً نمونه بارز آن را می‌توان در آثار ساموئل بکت مشاهده کرد. بکت با به چالش کشیدن مسائل دینی و آوردن نمونه‌هایی از کتاب مقدس سعی بر این دارد که به مخاطبش که گونه‌ای از انسان مدرن است بفهماند که حال خوب و لذت بردن از زندگی بستگی به میزان درک از مسائلی همچون دین و اعتقادات مذهبی ، نظام سرمایه‌داری و برده داری نوین و ارتباط آنها با زیسته‌ی انسان امروزی است. یا به عبارت دیگر اسارت انسان مدرن در گیرودار مدرنیته و سنت. مسئله‌ای که فرشاد نسبت به آن در آثار قبلی اش نیز به آن اشاره کرد.«مدرنیته رسید با مسجدهای شیک‌تر، کهنگی و سنت با لباس خوب - قعطه‌ی بی خط ، آلبوم نویسنده»


خدا می‌کنه حکم تا که شیطان ببُره؟ یا اینکه شیطان میرونه حکم؟

ارتباط بین این مسئله (رابطه خدا، شیطان و حکم انسان) با سردرگمی انسان مدرن بسیار عمیق است. در واقع، انسان امروز دیگر با «شیطانِ شاخ‌ودم‌دار» نمی‌جنگد، بلکه با مفاهیم جایگزین آن درگیر است.

این سردرگمی را می‌توان در چهار محور اصلی تحلیل کرد:

۱. بحران مسئولیت‌پذیری (کی مقصر است؟)

سوال شما درباره اینکه «حکم را چه کسی می‌بُرد؟» در دنیای مدرن به بحران مسئولیت تبدیل شده است.

  • در گذشته: اگر کسی گناه یا اشتباهی می‌کرد، می‌گفت «شیطان گولم زد». این‌گونه بار سنگین گناه از روی دوشش برداشته می‌شد.

  • انسان مدرن: امروز ما شیطان را به درون برده‌ایم (ناخودآگاه، عقده‌ها، ژنتیک یا تربیت کودکی). سردرگمی اینجاست که اگر «حکم» را بیولوژی یا جامعه برای ما می‌بُرد، پس سهم «اراده» ما کجاست؟ انسان مدرن بین دو قطبیِ «من هیچ‌کاره‌ام (جبر)» و «من مسئول همه‌چیز هستم (اختیار مطلق)» دست‌وپا می‌زند.

۲. جابجایی مرجع قدرت (قانون‌گذار کیست؟)

در سوال شما، ابهام در این است که قدرت نهایی دست کیست. در جهان مدرن، این ابهام به شکل نسبیت‌گرایی اخلاقی ظهور کرده است:

  • وقتی «حکمِ الهی» (ارزش‌های ثابت) در جوامع کمرنگ شد، انسان مدرن خودش را در جایگاه صادرکننده حکم قرار داد.

  • اما مشکل اینجاست: اگر هر انسانی خودش حکم ببُرد، دیگر «حقیقت واحدی» وجود ندارد. اینجاست که شیطانِ مدرن (که می‌تواند میل به قدرت، مصرف‌گرایی یا خودخواهی باشد) وارد می‌شود و به اسم «آزادی»، حکم می‌راند. سردرگمی یعنی: «وقتی همه حکم می‌دهند، هیچ‌کس نمی‌داند حق با کیست.»

۳. ترس از پوچی (نیهیلیسم)

اینکه بپرسیم «آیا شیطان حکم می‌راند؟» در واقع پرسش از عدالت و نظم جهان است.

  • اگر تصور کنیم که شر (شیطان) در حال راندن حکم است و خدا (خیر) سکوت کرده، انسان مدرن به نیهیلیسم یا پوچ‌گرایی می‌رسد.

  • حسِ اینکه «جهان رها شده است» یا «قدرت‌های اهریمنی (مثل جنگ‌ها، بی‌عدالتی‌های سیستماتیک و...) بر جهان حاکم‌اند»، همان ترسِ قدیمی است که حالا در قالب اضطراب درونی خودش را نشان می‌دهد.

۴. شیطان در لباس «الگوریتم و سیستم»

در دنیای تکنولوژی‌زده، شیطان دیگر یک موجود متافیزیکی نیست؛ بلکه در ساختارهای پیچیده حل شده است.

  • امروزه انسان مدرن حس می‌کند «حکم را سیستم می‌بُرد». الگوریتم‌های شبکه‌های اجتماعی، نظام‌های اقتصادی و سرمایه داری به گونه‌ای طراحی شده‌اند که میل و وسوسه (کارِ شیطان) را در ما برانگیزانند.

  • سردرگمی اینجاست: ما نمی‌دانیم آیا این سیستم‌ها ابزاری در دست ما هستند (حکم خدا/انسان) یا ما برده‌ی این سیستم‌ها شده‌ایم (حکم شیطان).


جمع بندی

سردرگمی انسان مدرن دقیقاً در همین نقطه است: او نه می‌تواند کاملاً به یک «حکم الهی» تکیه کند و نه می‌تواند از شرّ «وسوسه‌های درونی و بیرونی» خلاص شود.

اگر در قدیم می‌پرسیدند «خدا حکم می‌کند یا شیطان؟»، امروز انسان از خود می‌پرسد: «آیا من واقعاً آزادم، یا فقط مهره‌ای در دست نیروهایی (روانی، اجتماعی، تکنولوژیک) هستم که آن‌ها را نمی‌بینم؟»

این سردرگمی، به تعبیر اریش فروم روانشناس و جامعه شناس آلمانی ، ناشی از ترس از آزادی است. وقتی نمی‌دانیم حکم نهایی با کیست، بارِ سنگینِ انتخاب کردن، ما را دچار اضطراب و سردرگمی می‌کند.

در پایان، با بررسی هر دو اثر فیلم و موسیقی وکل کانسپت آلبوم با بررسی این ابعاد روانشناختی به یک نتیجه‌گیری مشترک می‌رسیم، تلاش برای کنترل مطلق، چه بر دیگران (مانند بهمن) و چه بر گذشته (مانند اسکاتی)، محکوم به شکست است زیرا همواره انسان مدرن بین جبر و اختیار در دوراهی سرگیجه کننده و در نهایت، فرد را در یک چرخه بی‌پایان از درد و رنج گرفتار می‌کند که از آن راه فراری نیست.

به قلم: هاشم رحیمی

آذرماه سال هزار و چهارصد و چهار شمسی