ساعت 7 صبح:
ابتدا با موسیقی Hide and Seek که برای زنگ موبایل تنظیم کرده ایم بیدار میشویم.
نیم ساعت به افق مینگریم.
ویرگول و دیسکورد و واتساپ و امیگو و پینترست و تلگرام (!) را چک کرده به خود فحش فرستاده و سپس به سوی آشپزخانه راهی میشویم.
به آشپزخانه که رسیدیم چایی را دم کرده ساعت را تنظیم کرده و میخوابیم!!
ساعت 7 و نیم:
دوباره با صدای زنگ از خواب بیدار شده و به زندگی خود میپردازیم
ساعت 2 ظهر:
دیسکورد و واتساپ و امیگو و پینترست و تلگرام و ویرگول چک شده. طراحی میکنیم. کتابخانه را بیرون ریخته و دوباره چیده (همچون گاومیش در حال انقراض پشیمان چون 3 ساعت طول میکشد!) ناهار پخته و سپس به سوی اتاق روانه میشود.
ساعت 3 ظهر:
من: چته؟
وجدان: تموم شد؟ خیلی تاثیرگذار بود!
من: بمیر بابا...
جدی میشم!
میخوابم. ورزش میکنم. آشپزی میکنم. طراحی میکنم. میرم توی کمد آهنگ گوش میدم (کمد خنکیه!)
حس میکنم تازگیا دچار وسواس نظافت شدم. دستام پوسته پوسته شد از بس شستمشون/:
دقایقی برعکس از مبل آویزون میشم که خون به مغز نداشتم برسه
لباس خوجمل میپوشم 34 تا عکس (واقعا 34 تا عکس!) از خودم میگیرم و همشونو پاک میکنم (من بیکارم)
به طور وحشتناااااکییی حس پوچی دارم.
و به طور وحشتناااااک تری حس بی اهمیتی دارم.
وایسین نقش خودمو توی خانواده خیلی کلیدی توضیح بدم:
برادر: امروز چندم میلادیه؟
من: 12
مادر: نمیدونم
برادر: عه. تقویم کو؟
من: گفتم که 12 جولای
برادر: باباااا! تو نمیدونی امروز چندم میلادیه؟
من: دوازدهم دیگه /:
برادر: تو تقویمو ندیدی؟
من: /:
کلا من ارزش بالایی دارم بله که!
به طور وحشتناااااکییی دلم میخواد عین همه دخترای 14_15 ساله شکست عشقی بخورم زار بزنم. بعدشم فاز فلسفی بگیرم شروع کنم جمله های سس ماست دار گفتن. (سیس ماس نه!! سسسسسس ماااااااست با آبلیمو) بعدم توی بیوگرافی بنویسم یک انسان... یک رهگذر... یک دختر خسته...
بیخیال بابا ما آدما هممون باقالیم!
دلم میخواد یه پست میم بذارم (میذارم)
دلم میخواد این پستو منتشر نکرده پاک کنم
دلم میخواد بدونم چرا تا اینجای پستو خوندی /:
و بیشتر از همشون دلم میخواد کسایی که کامنت میذارن "همش برای هورمون های نوجوونی و احساسات دوره بلوغه" رو با پودر سیر خفه کنم.
نمیدونم اسم اینا دغدغس یا نه!
زندگیه دیگه...
وجدان: کل این پست یه پا سس ماست بید
من: /:
گلدی جون: /: