وطن، تو همان صدای جاوید... ماندنی ترین ترانه

نه صفر، نه صد، چیزی مابین این دو هستم.

حرف که میزنی، پاسخ یک سوال است. «پای منبر آخوندا چی بهت یاد دادن؟» چه کسی این سوال را می پرسد، همان آدمی که اطمینان داشت دیکتاتوری در قامت آیت الله خامنه ای دیده می‌شود . همان آدمی که حرف از حقوق متقابل، دموکراسی، انتقاد پذیری، کتاب و فلسفه می‌زند. همان که از من التماس تفکر دارد. همان که همیشه در جواب سوال های من می‌گوید: این دو باهم فرق دارند. همان که می گوید مرگ بر آمریکا و اسرائیل چون هر چه کنی به خود کنی عمل می‌کند. همان که ما را متهم می‌کند به خشونت، به حمایت از دیکتاتور، به غفلت ، منفعت طلبی ، همان که صلاح مملکت را بهتر از من تشخیص می‌دهد. همان که آرش کمانگیر را یادش رفته یا نمی‌خواهد به یاد بیاورد. همان که انگشت اتهام را به سمت اعراب حجاز می‌گیرد که همه ی اتفاقات تلخ در طول تاریخ ایران را به حمله ی اعراب ربط می‌دهد. اما ظلم دولت بریتانیا، آمریکا و اسرائیل را به فراموشی میسپارد. همان که ایران کنونی را مستعمره ی روسیه و چین می‌خواند. همان که حافظ می‌خواند اما اسلام را محکوم می‌کند. همان که از اسلام به دنبال چیزی است که منفعت او را تامین کند. همان که میخواهد خدا با او راه بیاید نه اینکه او با خدا راه بیاید. همان که نمی‌داند آزادی چیست. اما آزادی را تعریف می‌کند. همان که نمی‌دانم امید را کجا به مسلخ برد تا دیگر کسی نامش را صدا نزند. همان که وقتی در این سرزمین امید را صدا زدم، گفت :خوش خیالی تا کی؟

همان که سعی میکرد از نشدن ها بگوید و من به دنبال شدن هایی که ادامه دار بود. همان که از اشک میگفت و مرثیه می‌خواند و اگر میخواستم شادی کنم، آن را حرام می‌دانست.

همان او که به زعم خودش، مصداق بارز « چو عضوی به درد آورد روزگار، دگر عضو ها را نماند قرار» بود

ومن از نگاه او، از محنت دیگران بی غم، نشاید که نامم نهند آدم

همانی که شرطی شده بود. فکر می‌کرد ته این قمار بُرد می‌کند و من میخواستم از شرطی بودن خارج شویم. بیا حد وسط را نگه داریم.

همان که انسانیت و آزادگی را الفبای زندگی اش می‌داند اما املا ونگارشش ضعیف است. همان که فکر می‌کند بیشتر می‌فهمد، بیشتر می‌خواند، همان که فکر می‌کند آبادانی با دست های او اتفاق می افتد. همان که وطن را با ویرانه های سوریه اشتباه گرفته است. همان که وقتی از وطن حرف می‌زند، انگار گَرد مرگ بر این سرزمین پاشیده اند. همان که سرسبزی شمال، دشت شقایق، آسمان کویر را فراموش کرده است. همان که می‌گوید : آزادی به هر قیمتی... حتی به قیمت پرپر شدن وطن... حتی به قیمت جدا شدن خلیج فارس... به قیمت خداحافظی با قصر شیرین... به قیمت پلمپ شدن نیروگاه نطنز... به قیمت غربت، بی پناهی، به قیمت بازگشت و اسارت دوباره.... به قیمت سلطه از نو... به قیمت رشته شدن تمام پنبه ها...

مگر می‌شود از بوی دریا گذشت؟

مگر می‌شود از فلافل آبادان گذشت؟

مگر می‌شود شلمچه را فراموش کرد؟

مگر می‌شود جاده های شمال را در جای دیگری تصور کرد؟

مگر می‌شود این گربه ی نازنین و چمو‌ش را با دست خود به قتلگاه برد؟

مگر می‌شود این جغرافیا را فراموش کرد؟

من ایرانم را می‌خواهم.

همان ایرانی که قدمگاه شاه خراسان بوده است .

همان ایرانی که شکوه دماوندش بی مانند است.

همان ایرانی که نخل های سوخته اش یادگار جنگ و رشادت دلاور مردان است.

همان ایرانی که زعفرانش زبانزد خاص و عام است.

همان ایرانی که گلاب قمصرش هوش از سر آدم می‌برد.

همان ایرانی که قطاب و باقلوایش با عسل فرقی ندارد.

همان ایرانی که فردوسی در خاکش آرمیده است.

مگر می‌شود از آبی دریایش دل کند؟

مگر می‌شود از فیروزه نیشابورش دل کند؟

مگر می‌شود از اروند، دریاچه ی ارومیه، زاینده رود دل کند؟

مگر می‌شود از بانوی قم دل کند؟

مگر می‌شود از حال عجیب مسجد جمکران دل کند؟

مگر می‌شود پسته ی خندانش را فراموش کرد؟

وطن مادر است. مگر می‌شود به بهای آزادی، مادر را به حراج گذاشت.

کدام آزادی؟ چه کسی ارمغان آزادی را آورد؟

او از آزادی حرف می‌زند

من از حفظ هویت

او از آزادی حرف می‌زند

من از دوباره، از نو فهمیدن اسلام و آزادی

او برای آزادی می‌جنگد

من برای سرپا نگه داشتن وطن

او وطن را دوست دارد، اما آزادی را بیشتر...

من نمی‌دانم آزادی چیست اما وطن را بی نهایت دوست دارم.

او راه نجات وطن را می‌داند

من راه نجات او را، سراب میبینم

من ایرانم را می‌خواهم

همین گربه ی چموشِ نازنین را

همین جنگل های حرا، تالاب انزلی، رشته کوه های زاگرس، رود هیرمند، کارون، تخت جمشیدش...

وطن همین‌جاست...

وطن یعنی عشق، امید

یعنی سبز و سفید و قرمز

وطن یعنی گلبانگ الله اکبر از گلدسته های مسجد

وطن یعنی مسلمان، زرتشت، کلیمی، مسیحی همه زیر یک پرچم با اقتدار کنار هم...

وطن یعنی سلام ایران

وطن یعنی الهه‌ی ناز بنان

وطن یعنی از خزر تا خلیج فارس

وطن یعنی ایران





روزهای یازده سالگی روی نیمکت مدرسه، صبح یک روز نیمه سرد پاییزی، روزنامه همشهری را ورق میزنم. تصویری از مراسم چهره های ماندگار روی صفحه اول روزنامه به چشم می‌خورد، اجرای بی نظیر و صدای دلنشین استاد محمد نوری...

ما برای پرسیدن نام گُلی ناشناس چه سفرها کرده ایم؛ چه سفرها کرده ایم

ما برای بوسیدن خاک سر قله ها چه خطرها کرده ایم؛ چه خطرها کرده ایم

ما برای آنکه ایران، خانه ی خوبان شود، رنج دوران برده ایم؛ رنج دوران برده ایم

ما برای آنکه ایران، گوهری تابان شود، خون دلها خورده ایم؛ خون دلها خورده ایم

ما برای بوییدن بوی گُل نسترن، چه سفرها کرده ایم؛ چه سفرها کرده ایم

ما برای نوشیدن شورابه های کویر، چه خطرها کرده ایم؛ چه خطرها کرده ایم

ما برای خواندن ِاین قصه ی عشق به خاک؛ رنج دوران برده ایم، رنج دوران برده ایم

ما برای جاودانه ماندن این عشق پاک؛ خون دلها خورده ایم، خون دلها خورده ایم