دنیا یکم آهسته‌تر

تو دوره فیزیوپات معدلم افت چشمگیری داشت به خصوص بعد از ازدواجم که برای دو تا کورس آخر نمراتی گرفتم که هنوز تو مخیله‌ام نمی‌گنجنه. برای همین با شروع دوره استاژری تصمیم گرفتم مشاور بگیرم که بیشتر درس بخونم. انتخابم مشاوره گروهی بود چون هم هزینه‌اش کمتر بود و هم می‌گفتم بچه‌های دیگه هم میان گزارش میدن و من انگیزه می‌گیرم تا بیشتر درس بخونم.

ولی به جز من هیچ کس دیگه‌ای گزارش نمی‌فرستاد. صبح تا ظهر و بعضا عصر بیمارستان بودن هم واقعا خسته‌ام می‌کرد و انرژیم برای درس خوندن رو می‌گرفت.

ولی به جز من هیچ کس دیگه‌ای گزارش نمی‌فرستاد. من صبح تا ظهر و بعضا عصر بیمارستان بودن واقعا خسته‌ام میکرد.‌ام میکرد.

ماه بعد وقتی به ادمینش گفتم هیچ کس گزارش نمیفرسته و من انگیزه ندارم بهم گفت «بهتون انگیزه نمیده چون شرایط هرکسی متفاوت هست شبیه قبل نیست دغدغه ها در یک سطح باشه مشکلات زیاد شده و فرد اگه نرسه احساس بدی داره و فکر میکنه مشکل از اونه.»

و من واقعا به این فکر می‌کنم این حجم زیاد فایل‌های باز داخل ذهنمه که انرژی روانیم رو برای کارهام میگیره.

پروپوزالی که باید بنویسم و از چند ماه پیش سمتش نرفتم، کار پژوهشی که بعد یکسال هنوز منابعش تکمیل نشده و جدا فکر می‌کنم استادم کار رو ازم بگیره، کلاس رانندگی، دانشگاه، کلاس‌های تئوری عصر که جداگانه باید بردارم و مسلما افتادن امتحان‌هاش وسط بخش‌هام، توبیخ شدن ابتدای بخش که چرا شرح حال ناقصه و فکر پرونده ناقص مریض‌ها، فکر سر و کله زدن با اینترن‌های این بخش، به همه اینها دغدغه‌های جدیدی اضافه میشه مثل اینکه خانواده‌ام اصرار دارن مثل دختر فلان همسایه زودتر عروسی بگیریم، وضعیت بلاتکلیف محل کارش که فکرم رو درگیر کرده و حتی خانوادم هم نمی‌دونن و حتی به مخیله‌شون هم نمی‌گنجه که ماه بعد ممکنه برای خدمت بندازنش کرمان، فکر خرید جهاز و اجاره خونه و ....

همه فایل‌های بازی هستن که انرژی روانیم رو می‌گیرن و خسته ام می‌کنن.

به همه اینها افکارم هم اضافه میشه. اینکه نمی‌دونم از زندگی چی می‌خوام؟ اونجایی که دختری ته ذهنم میگه اگه یک راه آسون‌تر رو انتخاب می‌کردی بهتر نبود؟
چی میشد می‌شدی یک دختری که کارهای هنری میکنه، بزرگ شدن بچه‌های قد و نیم قدش رو میبینه و براشون وقت می‌گذرونه، دختری که بوی قرمه سبزیش و تمیزی خونش و کدبانوگریش زبان زده، مثل دختر همسایه که یکسال ازم کوچیکتره و اولین بچه‌اش رو حامله است.

نه دختری که یک مدل خورشت هم بلد نیست درست کنه.
نمیدونم چرا پدرم دوست داشت من بیام این سمت‌؟ نمی‌دونم این همه سختی ارزش داره؟ به سرطان زنداداشم فکر میکنم. مامانم میگه استرس باعثش شده. هنوز صداش تو گوشمه اون زمان که جای الان من بود و از مریض سرطانی که حامله بود و حاضر نبود بچه‌اش رو بندازه تا درمان رو طی کنه حرف میزد. کسی چه می‌دونه شاید من هم چهار سال دیگه سرطان گرفتم.



چیزی که باعث میشه ادامه بدم اینه که هربار به خودم یادآوری می‌کنم اگه استاد بداخلاق روان تموم شد، اینها هم تموم میشن.

یا در کمال بدجنسی یاد مشکلات بیمارای روان میوفتم و با خودم میگم مشکلات تو که چیزی نیست، خداروشکر کن.

این رو به همسرم هم یک وقتهایی که خسته میشه میگم، یکبار مریض درمانگاه اون روز رو براش تعریف کردم و گفتم «دوست داشتی به جای سختی الانت با ماشین زده بودی به یک نفر و الان تو زندان بودی؟»

یا با خودم فکر می‌کنم «دوست داشتم خدا یک دختر بیست ساله بهم میداد که فرار کرده رفته خونه دوست پسرش که بیست سال ازش بزرگتره و روی بدنش پر آثار کتک و سوختگیه و طلاهاش رو برداشته و دختره باز هم میخواد پیشش باشه؟»


بخش روان خیلی برام درس داشت. اونجایی که با خودم می‌گفتم هر آدمی یک مدل سختی تو زندگیش می‌کشه فقط شکلش فرق داره. اگه این سختی زندگی منه پس خداروشکر که بدتر نیست.

به قول استادمون وقتی بچه‌ها بهش گفتن یکی از همکلاسی هامون رو به خاطر افکار خودکشی تو بخش بستری کردن گفت هرچی انسان شخصیتش رو کاملتر بسازه، راحت‌تر از پس سختی‌ها برمیاد وگرنه به سمت خودکشی قدم برمی‌داره.

دوست داشتم بیشتر از بخش روان بنویسم ولی فرصتی پیدا نمی‌کنم.

اگه روان گذشت، این هم می‌گذره، بعد از این هم می‌گذره. کسی چه میدونه بعدش چه خبره؟

اا