توطئه | قسمت دوم

قسمت قبلی : توطئه |قسمت اول

لعنت به هرچی پلیس زبون نفهمه !
دو روزه توی این اتاق بازجویی نگه داشتنم و نمیزارن چیزی بخورم یا بخوابم . کم خوابی و گرسنگی اونقدر زیاده که هر لحظه ممکنه به چند تا قتل نکرده اعتراف کنم.
کم کم پلک هام دارن بسته میشن که با صدای کوبیده شدن در فلزی سیخ سر جام روی صندلی میشینم .
این دفعه خبری از بازپرس همیشگی نبود.
_چرا دست از سرم بر نمی‌دارید؟
من هیچی از این چیزایی که میگید نمیفهمم.
هک حساب بانکیه رئیس جمهور آمریکا؟
یه چیزی بگید با عقل جور دربیاد .
دوستام؟
وای خدا با دوستام چه کار کردید؟
اونا کجان؟
+حرفات تموم شد؟
تازه فهمیدم تا الان داشتم فریاد می‌زدم.
آروم توی جام نشستم و به بازجو روبه روم زل زدم .
یه حس خوبی نسبت بهش داشتم .نمیدونم چرا ولی طرز نگاه کردنش با بقیه کسایی که اینجا دیدم فرق داشت.
بالاخره دست از نگاه کردن برداشت و شروع کرد به حرف زدن
+من همه چیزو در مورد شما بچه ها شنیدم .میدونم که به اشتباه اینجا اومدید .
میخوام کمکتون کنم از اینجا سریع تر برید .
_ بریم؟
منظورتون از بریم اینه که آزاد بشیم دیگه مگه نه؟
نیشخندی زد و سریع به حالت اول برگشت
+به زودی میفهمی
قبل از اینکه بتونم سوالی ازش بپرسم از اتاق سریع رفت بیرون.
ای مرض!
خوب میمردی بگی چی تو ذهنته .
فکر میکردم این جور حرف زدن فقط برای فیلم ها و کتاباس .
دوباره صدای در بلند شد و ایندفعه چند تا سرباز اومدن و به دستام دستبند زد .
+عجله کن تا رئیس نظرش عوض نشده .
سوالی بهش نگاه کردم ولی انگار قرار نبود جوابی بگیرم.
پس با تردید دنبالشون رفتم.


بعد از بیرون اومدنم از اون اتاق منفور بردنم پیش بقیه بچه ها و یودین قول داد بعد از تموم کردن غذا همه چیو توضیح بده .
و حالا همه با کنجکاوی و اعصبانیت به یودین خیره شدیم و منتظریم تا بگه چه دسته گلی به آب داده که پای هممون به زندان باز شده .
امیدوارم دلیلی خوبی داشته باشه وگرنه فکر نکنم میا زندش بزاره .
+بسه بابا میدونم خوشگلم ولی باید بگم من نامزد دارم.

_یودین بس کن الان وقت شوخی کردن نیست بگو چه غلطی کردی؟
اولین بار بود پارسا رو اینقدر عصبانی می‌دیدم.
متین رفت طرفش تا بتونه یکم آرومش کنه .
_ سه هفته پیش امیر هک کردن حساب بانکی یادم داد
و منم توی گروه ها هی درموردش حرف میزدم
که یه بار یکی اومد توی پی وی و گفت یه حساب هست اگه هکش کنم براش چیز خوبی گیرم میاد
اولش قبول نکردم و گفتم حوصله دردسر ندارم ولی اینقدر حرف زد که وسوسه شدم برم توکارش
بعدشم که پلیس اومد و منم شماهارو به عنوان همدستم اعلام کردم.
باید ازم ممنون باشید به خاطر اینکه جایی آوردمتون که تابه حال نیومده بودید تازه هیجان هم داره.

جلوی حمله نگار و ساتو به یودین رو هیچ کس نتونست بگیره .
حداقل یکم دلم خنک شد هرچند ساتو اعلام کرد به محض اینکه تبر دستش بیاد دوباره میاد سراغش .



کم کم داشت باورم میشد که یا خوابم یا توی یه فیلم پلیسی گیر افتادم .
چند روز بعد از آخرین باری که بازپرس مرموز رو دیدم دوباره اومد سراغمون و گفت که میخواد کمکمون کنه تا فرار کنیم.
و الان دقیقا وسط نقشه فرارمون هستیم.
هممون به شدت استرس داریم.
اگه لو بریم کارمون تمومه.
بعضی هامون لباس پلیس هارو که به کمک اون مرد گرفتیم رو پوشیدیم تا راحت تر بتونیم رفت و آمد کنیم.

+زهرا حواست کجاست ؟ یه ساعته دارم باهات حرف میزنم
_ ببخشید ضحا متوجه نشدم چی میگفتی ؟
هیچی ولش کن برو جلوی در وایسا اگه چیزی شد خبر بده سریع
رفتم کنار در ایستادم و همینطور که بیرون رو نگاه میکردم یه نگاهی به داخل اتاق می انداختم تا ببینم کار امیر چطوری پیش میره .
سالومه و آلیس روی مبل نشسته بودند و به امیر که با لب تاپ کار می‌کرد نگاه می‌کردند.
لب تاپ قفل داشت ولی به عرض چند دقیقه بازش کرد
یعنی هکش کرد.
بعد از اون رفت سراغ گاو صندوق و قفل اون رو هم باز کرد .
به محض باز شدن درش برگام ریخت
پر اسلحه بود
اونایی که بلد بودن با اسلحه کارکنن نفری یکی برداشتن و به طرف در اومدن تا بریم برای مرحله بعدی فرار.

پری با دسته اسلحه چند بار روی چیز شیشه ای کوبید که باعث شد صدای زنگ خطر توی کل ساختمون بپیچه.
اونقدر صداش بلند بود که مجبور بودم دستامو روی گوشام بزارم .
دوباره شروع کردیم به دویدن .
صدای آژیر خطر خیلی بلند بود و چراغ های قرمز از اون بد تر .
تموم زندانی ها توی سالن پخش شده بودن و این یعنی کارمون خوب پیش رفته .
توی شلوغی ها می‌دویدیم و به همه تنه میزدیم
به در خروجی که رسیدیم دوتا سرباز اون جلو ایستاده بودن .
سریع فکری به سرم زد
توی کلاس های دفاع شخصی که میرفتم بهمون یاد داده بودن که چطوری با ضربه بی هوش کنیم
و الانم میخواستم شانسمو امتحان کنم
سریع جلو رفتم و تا جایی که میتونستم محکم با کف دست به فکش ضربه زدم .
ایول مثل اینکه واقعا اثر کرد خواستم برم سراغ اون یکی سرباز که دیدم پخش زمین شده .
زمان زیادی برای سوال پرسیدن نداشتم پس گذاشتم برای بعدا پرسم که کی کار اون سربازو تموم کرد.
از زندان که اومدیم بیرون سریع سوار یک ون شدیم که از قبل هماهنگ شده بود بین ما و اون پلیسه .
ماشین با سرعت شروع به حرکت کرد و شیش تا ماشین پلیس هم پشت سرمون می اومدن .
_ دارن دنبالمون میکنن !
+نه اینا نمایشی میان دنبالمون تا اون پرتگاه و با انگشت یه جایی اشاره کرد
به جایی که با انگشت نشون میداد نگاه کردم
خیلی بزرگ و وحشت ناک بود
_ بعد از اونجا باید چه کارکنیم ؟
+ ماشینو پرت میکنیم از دره پایین ولی بین راه شما ها باید خودتون رو از ماشین بندازید بیرون .

چیی مگه از جونم سیر شدم ؟
_من که عمرا همچنین کاری کنم . این دیوونگیه محضه
+چاره دیگه ای ندارید بچه ها باید بهم اعتماد کنید .
+ چرا یه راه دیگه هم هست از همینجا دوباره برگردیم توی زندان
_تو راهکار ندی بهتره
_میشه یه بار کامل نقشه رو برامون توضیح بدی؟
+باشه

همگی خوب گوش بدید، با کمترین اشتباه زندگیتون توی خطر می افته .
ما الان باید جوری صحنه سازی کنیم که در حال تعقیب و گریز توی دره پرت شدیم و مردیم .
با علامت من از ماشین خودتون رو پرت میکنید بیرون .
توی ماشین یه بمب ساعتی هست که درست بعد از خارج شدن شما ها ماشینو منفجر میکنه پس من میترسم و نمیپرم نداریم یا می‌پرید یا میمیرید تصمیم با خودتونه .
راستی یک کوله پشتی کنارتون هست اونو حتما با خودتون ببرید .
کوله ضد آبه و وسایل توش خیس نمیشه نگران نباشید.
_خیس ؟
مگه قراره جایی بریم که آبه و خیس میشیم ؟
+می‌فهمید
نمیدونم به خاطر ترس بود یا واقعا قانع شده بودن که بدون هیچ حرفی این کارو انجام بدن و به اون مرد اعتماد کنن.
_۱۰۰ متر
در های کنار ون باز شدن
کف دستام عرق کرده بود.
فشار استرس خیلی زیاد بود
_۵۰

خدایا از این نجات پیدا کنم قول میدم دیگه نمازامو سر وقت بخونم قول میدم دیگه کرم نریزم بعد بندازم گردن داداشم .
۵۰۰ صلوات نذر میکنم میدم مامانم بفرسته فقط اینطوری نمیرم
_۱۰ متر
بپرید زود باشید
قبل از اینکه بفهمم سریع کیف رو بغل کردم و خودمو از ماشین پرت کردم بیرون .
صدای انفجار توی گوشم زنگ می‌خورد
کف دستم که سطح زمینو لمس کرد و هنوز جیغم کامل نشده بود که حجم زیادی از آب رو اطرافم احساس کردم .
شروع کردم به دست و پا زدن به سطح آب که رسیدم سریع از رودخونه بیرون اومدم ‌.
همه جا خیلی تاریک بود .
یاد اون کوله پشتی افتادم رفتم سراغش و توشو گشتم .
پر از لباس بود و چند تا کنسرو و چند تا چراغ قوه بود.
لبخندی از رضایت زدم .
حالا فهمیدم چرا میگفت نگران خیس شدن کیف نشیم.
چراغ رو برداشتم و روشن کردم تا ببینم بقیه درچه حالی هستن
متین زارا میا پری ضحا آلیس سالومه یودین امیر هارون نگارساتو امین بودن ولی انگار کم بودیم .
_پارسا و نگین کوشن ؟
نکنه هنوز توی رودخونن؟
+من آخرین نفر بودم که اومد نگین گفت می‌ترسه و به هیچ وجه نمیپره پارسا هم گفت میخواد کنار نگین بمونه .
_عملیات بستن شروع می‌شود
زارا گفت ببند امیر تو این شرایط هم ول نمیکنی؟
میا به سالومه گفت مطمئنی اونا نپریدن ؟
_گفتم که آره ، اونا تو ماشین موندن
+ ولی ماشین که منفجر شد؟


قسمت بعدی این داستان توسط امیر محمد روز جمعه منتشر می‌شود