... in that moment I decided, to do nothing about everything
توطئه | قسمت شانزدهم
قسمت قبلی: توطئه | قسمت پانزدهم
صوفیا:
چند ساعت از وقتی که فرستاده بودمشون دنبال زهرا میگذشت. میدونستم فرستادن چن تا بچه تو مقر فرماندهیه کار اشتباهیه ولی چارهی دیگهای هم نداشتم. خودم تنهایی نمیتونستم تازه اگه منو میدید این بار دیگه کارم تمام بود!
هر بار میزنه تو سرم که وقتی مامانمو کشته منو نجات داده و من چقدر قدر نشناسم؛ بخاطر اینکه جون مامانمو گرفته و من مث راعیتای احمقش به تک تک حرفاش گوش ندادم و جلوش سر خم نکردم!
-درینگ…
از افکارم بیرون اومدم و در دستگاهو باز کرد. پاسپورتای همهشون آماده بود. ناراحت بودم که قرار بود هرکدومو بفرستم یه جا. باید برای همیشه هم از همدیگه و هم از خونوادههاشون دور میموندن ولی این تنها راه بود. شناسنامهها رو گذاشتم توی کیفم و اسکینرو از روی کابینت برداشتم و توی دست راستم گرفتم. پالتومو پوشیدم و بعد از یه نفس عمیق درو باز کردم و به سمت ون رفتم.
وقتی نزدیک ساختمون رسیدم ونو یه گوشه پارک کردم و از پیاده از تپه بالا رفتن تا مطمئن بشم کسی نمیبینه و یه راه مناسب برای نزدیکتر بردن ون پیدا کنم. رفتم و سعی کردم بین بوتهها مخفی بشم و با چشم ساختمونو زیر نظر بگیرم. زیاد دور بودم و درست و حسابی چیزی دیده نمیشد. هر چقدرم تلاش کردم…
-آخ!
پام به جسم نسبتا سنگینی خورد و نزدیک بود بیوفتم. به زیر پام نگا کردم. جعبهی خاکی رنگی روی زمن گذاشته بود. به احتمال زیاد صاحبش خیلی با عجله محلو ترک کرده و خیلی تو قایم کردن اسلحهش موفق نبوده. از بین شاخههای پرخار بوتهها کشیدمش بیرون. اسنایپ خودم بود. یکی از اسلحههایی بود که داده بودم به اون بچهها برای نجات زهرا.
جعبه رو باز کردم و با چشم دنبال دوربین دو چشمیای گشتم که سر جاش نبود ولی پیداش نکردم. نمیتونستم ریسک کنم و بدون بررسی موقعیت برم جلو برای همین اسنایپو از جعبهش در آوردم و روی زمین دراز کشیدم.
از لنزش به محوطهی جلوی ساختمون، جایی که دوتا نگهبان دم در باید میبودن نگا کردم. هر دوتاشون روی زمین افتاده بودن.
اسنایپو جا به جا کردم تا بتونم به اطرافم نگاه بندازم. محوطه کاملا خالی بود و هیچ آدمی (البته اگه جسد اون دوتا نگهبانو حساب نکنیم) تا چند فرسنگیه اونجا دیده نشد. میخواستم اسنایپو جمع کنم و ونو به ساختمون نزدیک کنم که دختر مو بلند و سیاه پوشی از در اصلی ساختمون خارج شد. اسنایپو روش تنظیم کردم تا چهرهشو ببینم. نگار! همون دختری که همهی دوستاشو بخاطر اون پدر بدرد نخورش به دام انداخته بود.
داشت به سمت کیس کنترل ساختمون میرفت. نباید میذاشتم. با یه کد دسترسی میتونست تمام ساختمونو تو موقعیت قرمز ببره و همه رو خبر دار کنه اونجوری همهشون میمردن. تنها راه متوقف کردنش شلیک بود. ولی… ولی… ولی من به خودم قول داده بودم مث اون عوضی یه آدمکش نشم.
با این وجود نباید میذاشتم اون بچهها بمیرن بخاطر این مسئله. نگار حقش بود. آدم فروش! چشم چپمو بستم و سرشو هدف گرفتم. باید ماشه رو میکشیدم. یه نفس عمیق کشیدم.
حس قاتلایی رو داشتم که حتی جرئت نگاه کردن تو چشم قربانیشونو ندارن. نگار حتی نمیدونست من اونجام و من…
-صوفیا!
باورم نمیشد که زنده بودن. تنها کسایی که اسم منو اینجوری و با اون لحجهی احمقانهی شرقیشون میگفتن اونا بودن! اسنایپی که تا چند ثانیهی قبل توی بغلم نگه داشته بودمو روی زمین ول کردم و به سمت صدا چرخیدم. یکه خوردم. فقط زهرا بود.
سرتا پا وراندازش کردم. نه خونی روی لباس بود و نه قیافهش مث افسردههایی بود که حدود ده تا از دوستاشونو همین الان از دست دادن. پرسیدم: "بقیه کجان؟"
با شک پرسید: "بقیه؟!"
محکم گفتم: "آره، برای نجات تو اومده بودن."
چهرهشو در هم کشید. انگار همین الان یه لیوان آب یخ ریخته بودن روش. با لحن تند داد آرومی زد: "منظورت چیه که اومده بودن نجات من؟ مگه بهت نگفتم بهشون بگو به من نگین دختر یخی و بعد اونا حرفتو باور میکنن و بهت اعتماد میکنن؟ پس چرا اونا الان توی دنیای خودمون و سرگرم زندگی عادیشون نیستن؟
به چشماش نگاه کردم. مردمکاش تنگ شده بودن و وحشت تمام وجودشو پر کرده بود. یه نفس عمیق کشیدم بهش گفتم: "اگه یه درصد فک کردی دوستات ولت میکنن تا تو این دنیا بمیری سخت در اشتباهی."
درست بود که من هرگز بهشون نگفتم میتونن بدون زهرا از اینجا برن ولی مطمئن بودم که این کارو نمیکردن. به زمین زل زد. برای یه لحظهی کوتاه یه لبخند محسوس روی لبش نشست ولی خیلی سریع جای خودشو به وحشت داد. نیم نگاهی به من کرد: "یعنی اونا الان… "
یه مکث نسبتا بلند کرد: "هنوز تو ساختمونن؟"
با سر تایید کردم. توضیح دادم: "نگهبانای ساختمون مردن. بعید میدونم کار کسی غیر از دوستات باشه. برخلاف انتظارم این کارا تو خونشونه."
به در جلویی اشاره کردم: "از اونجا وارد میشم و پیداشون کنم."
سمت ون رفتم و زهرا هم دنبالم اومد. به ساختمون نزدیک شدم. از زهرا خواستم توی ماشین بمونه چون اونجوری جون خودش از همه بیشتر تو خطر بود و حق نبود کسی که ده نفر برای نجاتش جونشونو گذاشته بودن کف دستشون توی خطر بیوفته. اولش قبول نکرد ولی وقتی دید چن نفر که بنظر دوستاش بودن از ساختمون خارج شدن نظرش عوض شد.
از ون پیاده شدم و به سمت اون چن تا بچه رفتم. خودشون بودن. فقط خیلی نسبت به وقتی فرستادمشون اینجا کمتر بودن. حدود چهار پنج نفر…
قیافهی غمباد کردهی چهار نفر از پنج نفر همه چیزو توضیح میداد. نفر پنجم، دختر نسبتا لاغر، با موهای بلند مشکی بود که اگه اشتباه نکنم اسمش میا بود. برخلاف بقیه چشماش از اشک خیس و قرمز نبودن. صورتش بیروح بود. بهترین توصیف براش مردهی متحرک بود. پسر نسبتا تپلی هقهق کنان، داد و بیداد میکرد ولی به زبون خودشون حرف میزد. پسر دوم با لحن تندی که میشد تشخیص داد برای خفه کردن امیر به کار رفته بریده بریده چند کلمه کوتاه گفت.
میا توی چشمام نگا کرد: "زهرا اونجا نبود."
و بعدشم منتظر وایستاد تا من چیزی بگم. به سمت ون اشاره کردم: "زهرا رو پیدا کردم. خودش تونسته بود فرار کنه. با من بیاین. میفرستمتون به دنیای خودتون."
بهش نگاه کردم به چیزی پشت سرش زل زده بود با دنبال کردن رد نگاهش به جسد نگار رسیدم. گلوله شقیقهشو سوراخ کرده بود. یه ضربهی تمیز بود. نگاهشو به سمت من برگردوند: "کی نگارو کشته؟"
با نگاه کردن به چشمام و دیدن عذاب وجدان و ترس درونم جوابشو گرفت و دنبال بقیه رفت.
پاسپورتا رو از توی کیفم درآوردم یه ذره طول کشید تا بتونم بین اون حدود دهتا پاسپورت شیش تای مورد نظرو پیدا کنم و همین به اونا فرصت داد تا یکم آروم بشن.
بعد از دادن پاسپورتا بهشون و توضیح دادن اینکه هرگز نمیتونن توی اون دنیا همو یا خانوادهشونو ببینن یا با هم هر گونه تماس سایبری، تلفنی و یا هر طور دیگهای داشته باشن چون دولت آمریکا بخاطر هک کردن حساب رئیس جهورشون و بخاطر انداختن منافع کشورشون دنبال همهشون هستن و تماس داشتن با هم باعث میشه زودتر پیداشون کنن، اسکینرو بهشون نشون دادم بهشون توضیح دادم چطور باهاش تغییرایی جزئیای تو ظاهرشون ایجاد کنن تا هیچ جوره شناسایی نشن و بعدم اسکینرو دادم دست زهرا.
اونقدر وضشون داغون بود که بعد از فهمیدن اینکه دیگه نمیتونن خونوادهشونو ببینن تغییر چندانی توی قیافههاشون دیده نشد. نمیتونستم درکشون کنم. شاید چون تنها آدم مهم زندگیمو وقتی از دست دادم که فرق بین لبخند و گریه رو نمیدونستم و بعدش هیچ کس درست و حسابی باهام برخورد نمیکرد. همهی اینارم به اون کسی مدیون بودم که برای من ادای ناجیا رو درمیاره!
در مخفیه پشت صندلیو باز کردم و گوی تغییر دنیا رو درآوردم. باید نوبتی انجامش میدادن چون باید توی جاهای مختلف دنیا میرفتن. با هم خداحافظی کردن. اول دختر مو مشکی و لاغری که بابوشکا صداش میکردن رفت. با تمام بغضی که توی گلوش بود بازم خدافظیه خیلی گرمی با همه کرد و رفت تا بشه لوئیسا جانسن از هلند.
نفر بعد امیر بود، اعصابش داغون بود و درست و حسابی با کسی خدافظی نکرد. مطمئنم که بعدها برای این مدت زیادی حسرت میخوره. امیر قرار بود بشه الویس تیدمن از آلمان. نفر بعد یودین بود. مسئول تمام این مشکلات! آخرین نگاه میا بهش اونقدر منفورانه بود که میتونست سنگو آب کنه. یودین میمرد و میشد مایکل بویلِ بلژیکی. سالومه، شد آدریانا لومباردی از ایتالیا. بعد از شنیدن کشورش یکم از حالت دپرس بیرون اومد ولی در کل همچنان افتضاح بود.
میا و زهرا هی دستگاهو دست به دست میکردن و معتقد بودن اون یکی باید اول بره. شایدم فقط هیچ کدومشون نمیخواستن برگردن ولی بعد از چند دیقه میا پیروز نبرد کلامیشون شد و دستگاه دست زهرا افتاد. همو برای بار آخر بغل کردن و زهرا برای تبدیل شدن به آگاتا تامسون آمریکایی دستگاهو فعال کرد. بعد از رفتن اون میا گرفتهتر از قبل شد. دستگاهو روشن کرد و منتقل شد. میا شد الکساندرا ویلیامزِ کانادایی.
به محض اینکه نور انتقال میا قطع شد در عقب باز شد و جان، هفت تیر طلایی رنگ و مخصوصی که قتل مادرمم با همون مرتکب شده بود رو به سمتم نشونه رفت. با عصبانیت داد زد: "کجا فرستادیش؟"
هیچی نگفتم و فقط به چشماش زل زدم. بلندتر فریاد زد: "کجا؟"
از سکوت من عصبیتر شد. توی چشمام نامیدانه نگاه کرد: "مث مادرت بیمصرفی باید همون موقع میکشتمت!"
ماشه رو کشید و اتفاقی که از بدو تولد مدام منو باهاش میترسوند افتاد.
پایان!
مطلبی دیگر از این انتشارات
توطئه | قسمت پنجم
مطلبی دیگر از این انتشارات
توطئه|قسمت دهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
توطئه| قسمت ششم