توطئه | قسمت چهاردهم

قسمت قبلی: توطئه | قسمت سیزدهم

با صدای میا بیدار شدم. اصلا نمی دونستم داره چی کار می کنه. خیلی گیج بودم. می خواستم بازم بخوابم. سرم وحشتناک درد می کرد. داشت تکونم می داد و یه چیزایی می گفت. با دستم هلش دادم و نق زدم. پتو رو کشیدم روی خودم.

کم کم یادم اومد. با بچه های ویرگول بودیم. وسط جنگل توی دنیای موازی. سرم درد می کرد چون دیشب کلی گریه کرده بودم. دیروز...
چه همه آدم مرده بودن! می دونستم دیگه نه پارسا بینمونه نه ضحا. حتی نمی دوستم چند نفر دیگه تیر خورده بودن. یهو پتو رو کشیدم کنار. رومو کردم به میا و گفتم:« مردن؟» میا فقط با چشماش گفت آره.

-یعنی واقعا مردن؟ دیگه نیستن؟ نه لجبازیسم نه ضحا؟ یعنی دیگه نمی بینمشون؟ دیگه...

میا نذاشت ادامه بدم. گفت:« نه نمردن فقط چن تا تیر خوردن و کلی خون ازشون رفته و دیگه اعضای حیاتی شون کار نمی کنه.»

داشتم سعی می کردم هضم کنم ببینم چی میگه. با تشر داد زد:« پاشو!» و رفت.

بلند شدم. کار دیگه ای نمی تونستم بکنم. از کلبه ای که دیروز با بچه ها سر هم کرده بودیم اومدم بیرون. دیدم میا این کارو فقط با من نکرده، همه بچه ها رو بلند کرده بود. داشتم جمعشون می کرد. اصلا نمی دونستم داره چی کار می کنه فقط می دونستم مخم کار نمی کنه و باید به حرفاش گوش بدم. زارا رو دیدم. مث روح شده بود. چشماش پف کرده بود. دیشب خیلی خودشو کنترل کرده بود نزنه زیر گریه ولی نصفه های شب صداش میومد. چشماش قرمز قرمز بود و معلوم بود هنوزم نیاز داره گریه کنه. خواستم برم پیشش که سالومه رو دیدم. هنوز سعی داشت رد خونای پارسا رو که دیگه رو دستش نبود پاک کنه. خیلی وسواس گونه.

همون موقع متین و یودین هارونو که دستش تیر خورده بود از کنارم رد کردن و بردن جایی که میا براشون مشخص کرده بود.

نگار که هیچ کدوم از ما رو نمی شناخت (به جز نگار دنیای خودمون که از قضا معلوم شد زنده بوده) هم استرسی می زد.

میا داد زد:« امیر بیا!» امیر خیلی شق و رق اومد پیش بقیه. دیگه انگار همه جمع بودیم. میا شروع کرد به صحبت کردن:« می دونم که براتون سخت بوده. برای هممون سخت بوده! همه ش خیلی عجیبه. هک شدن حساب، بازداشت، دنیای موازی، الانم مرگ. اونم جلوی چشمامون! ولی الان چیزیه که شده. نمیشه عوضش کرد. باید برگردیم دنیای خودمون. ولی قبلش بذارین بشمرم ببینم چند نفریم...»

میا با چشماش شرو کرد شمردن بچه ها. امیر با گریه داد زد:« دقیقا چه جوری می خوای برگردیم دنیای خودمون؟ هان؟ بگو ببینم لابد دستکاه تلپورت داری! الان اسی مرده! می فهمی؟ دیگه نفس نمی کشه! پارسا مرده! ضحا مرده! عرفان مرده! بس نیست؟ چرا نمی فهمی که کارمون تمومه؟ همه مون قراره یکی یکی بمیریم!»

از یه طرف دلم می خواست میا امیرو خفه کنه. اما از یه طرف ته قلبم خودم همش همینو با خودم زمزمه می کردم. اونا مردن... اگه نفر بعدی میا یا پری باشن؟ اگه همه مون تک به تک همینجا بمیریم؟

میا شمردنشو تموم کرد با چشم غره امیرو ساکت کرد. گفت:« 11 نفریم. موقعی که اومدیم به جز پلیسه 18 نفر بودیم...»

نگار موازی گفت:« من نفر نوزدهمم.» نگین بهش چشم غره رفت و گفت:« خوش به حالت. میشه خفه شی؟»

نگین! همون نگینی که فقط حضورش باعث آرامش می شد. نگینی که تو همه شرایط داشت لبخند میزد و بقیه رم می خندوند اعصاب نداشت. خود به خود حس کردم بقیه بیشتر مضطرب شدن.

حتی میا هم دست و پاشو گم کرده بود. البته فقط یه ثانیه. بعدش دنباله حرفشو گرفت:«نگار که هیچی. پس یعنی 6 نفر مردن. پارسا، اسی، ضحا، عرفان، زهرا و امین.»

چشمام گرد شد. زارا از جاش پرید. قبل اینکه چیزی بگم زارا گفت:« امین نمرده!! دیشب اینجا بود.» میا با سر تایید کرد و با چشماش عملا گفت که حلش می کنه. نگارو صدا زد و گفت:« نگار بیا داستانو از اول برامون تعریف کن.»

نگار که انگار فقط منتظر بود دعوتش کنن رو صحنه از خدا خواسته بلند شد و تند رفت جایی که میا وایساده بود. میا هم رفت طرف پری و یودین و شرو کرد باهاشون صحبت کردن.

نگار گفت:« نگار دومی، یعنی نگار دنیای دنیای شما، دختر پلیسی بود که آوردتون اینجا. اونا با هم همکاری می کردن. بعد از بازداشتتون توی دنیای خودتون باید سر به نیستتون می کردن ولی به جای سر به نیست کردنتون توی دنیای خودتون برای نجاتتون آوردنتون این دنیا. قضیه این بوده که وقتی پلیسه برای اینکه نگار شماها رو توی دنیای خودتون ببینه میاد دنیای شما. مقامات آمریکا می فهمن و ازش باج گیری می کنن. یه ساله که صوفیا باباشو ندیده چون توی دنیای شماها پیش دخترش که مال اون دنیاست بوده. اولش که می خواستن ربطش بدن به پرونده های سال 1990. چمدونم پرونده کتاب آبی و اینا ولی وقتی شماها حساب رییس جمهور آمریکا رو هک می کنین از اونجایی که می خوان هم بدون اینکه صداش در بیاد شماها رو سر به نیست کنن، هم یه سری از مقامات با نگه داشتن یه آدم از دنیای موازی مشکل دارن، می خوان اونو سر به نیست کنن؛ تصمیم میگیرن همه تونو با هم سر به نیست کنن.»

اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه. نمیدونم به خاطر این بود که همه اتفاقایی که این مدت برامون افتاده بود شبیه یه داستان تخیلی بود یا چون حواسم به این بود که میا داره به پری و یودین چی میگه. صحبتش تموم شد. یودین یه چیزی گفت پری زد پس گردنش و دویدن سمت جنگل.

حواسمو باز دادم به نگار:« خلاصه اینکه شیش ماه بهش وقت دادن تا هیچ اثری از هیچ کدومتون و خودش نباشه. اونم برتون داشت آوردتون اینجا به جای اینکه بکشتتون. حالا همه تون از دستش فرار کردین به جای اینکه قردان زحماتش باشین.»

پر شدم از عذاب وجدان. می خواستم خودمو خفه کنم. به جای اینکه باهاش همکاری کنیم که نجاتمون بده داشتیم تنها شانس زنده موندمونو از بین می بردیم. نگین گفت:« اگه واقعا می خواسته نجاتمون بده پس چرا از اول برامون تعریف نکرده؟ چرا برگشت گفت براتون ماموریت دارم؟ چرا برد ولمون کرد تو میدون تیر؟ می خواست نجاتمون بده؟ الان یکی یکی داریم کم میشیم!»

نگار شوکه شد و گفت:« من دیگه چیزی نمی دونم. هر چی می دونستم گفتم. خودم هم در جریان جزییات نیستم.»

حرفاش تموم شد. میا از کنارم رد شد و فقط یه جمله گفت. همون جمله کافی بود تا بر خلاف تمام تلاشم خونسردی مو از دست بدم:« هیچ کس ندیده زهرا بمیره.» برگشتم و تقریبا جیغ زدم:«چی؟» میا با چشماش خفه م کرد.

همه بچه ها بلند شدن. می خواستن پخش و پلا شن که یودین و پری نفس نفس زنان خودشونو بهمون رسوندن. پری بی مقدمه گفت:« یا امینو گرفتن و انقدر قراره زجرش بدن و شکنجه ش کنن که بمیره، یا امین افتاده تو رودخونه و از خونریزی زیاد مرده.» میا و یودین با نگاهشون پری رو خورد کردن. پری شونه انداخت بالا و گفت:«چیه خو؟» بعدشم شرو کرد راه رفتن همون دور و بر. یودین گفت:« بچه ها اثری از امین نیس. فقط یه مقدار باند خونی کنار رودخونه پیدا کردیم. ممکنه گرفته باشنش. اگه اونو گرفته باشن با یه خورده شکنجه کردن می تونن جای مارم از زیر زبونش بکشن. زود لومون میده. باید بریم.»

متین گفت:« یودین! لومون نمیده!»

هارون:« بالاخره خنگ که نیستن. اگه اونو پیدا کردن دیر یا زود سراغ ماعم میان.»

هارون راست می گفت. همه هم اینو می دونستن. چون زود شرو کردن به جمع کردن وسایلشون تا از اونجا بریم.

میا اومد پیشم. دستمو گرفت و منو برد پیش زارا و سالومه. زارا آخرین باری که حرف زده بود همون موقعی که بود که گفت امین هنوز زنده ست. بعدش لام تا کام حرف نزده بود. حتی اشک هم نمی ریخت. شبیه روح شده بود. می خواستم یه چیزی بهش بگم اما هیچی به ذهنم نمی رسید. انگار مغزم تو خلا بود. سالومه خیلی تابلو سعی می کرد دیگه سعی نکنه دستاشو از خونی که وجود نداشت پاک کنه اما اصلا موفق نبود.

میا داشت می رفت که بره با نگین صحبت کنه و سعی کنه ارومش کنه. تا وقتی نگین عصبی بود، همه مضطرب بودن.

هارون نشسته بود و چون تیر خورده بود کسی مجبورش نمی کرد کاری کنه. به جاش خودش از زبونش کار می کشید و یه سره راجب همه چیز فک میزد. از پیشبینیاش در مورد شرکت اپل تو این دنیا تا اینکه موتور جتا چقد باحالن و کاش ماها هم این تکنولوژی رو توی دنیای خودمون داشتیم.

امیر چند بار بهش پرید و با حفظ احترام ( آره جون عمه اکبرش(!) ) ازش خواست ساکت شه:«خفه شو بیشعور نفهم!» اما اینا فقط به هارون انگیزه می داد بیشتر فک بزنه.

به جز هارون فقط ما سه تا بودیم که مث مترسک داشتیم دور و برمون رو نگاه می کردیم و انگار تو هپروت بودیم. من و زارا و سالومه. رفتم پیش یودین و پری و میا. داشتن یه چیزی رو جمع می کردن و حرف میزدن. میا داشت براشون تعریف می کرد که نگار چی گفته. یهو بی مقدمه گفتم:«همه مون قراره بمیریم نه؟» یودین و میا همزمان گفتن:«نه!» پری با لحن ریلکسش گفت:«قطعا میمیریم.»

یودین چشه غره رفت و گفت:« نخیر نمیمیریم. تو اگه دوست داری برو بمیر ولی ماها سالم بر می گردیم دنیای خودمون. بعدشم همه مون موفق میشیم و با تعریف کردن داستان این دنیا و نوشتنش معروف میشیم. هر کدوممون یه چیز جدید اختراع می کنیم و کلی پولدار میشیم. میشیم اسطوره یه عالم نجوون دیگه که یه روزی مث ما ولو بودن جلوی لپتاباشون. از روی زندگیامون فیلم میسازن و هر کدوممون میریم سر زندگی خودمون. من بالاخره با...»

میا گفت:« بسه یودین تخیلتو واسه خودت نگه دار. همه می دونیم خیلی خلاقی. فقط ساکت باش.»

اصلا نمی فهمیدم چی دارن میگن. پرسیدم:«کجا میریم؟» نگاهمو رو هر سه تاشون چرخوندم. هیچ کدومشون نمی دونستن.

هارون به کمک امیر و متین اومد پیشمون. گفت:« همه چیز آماده ست.» متین گفت:«هارون بیشتر از همه کمک کرد جمع کنیم!»

نگین، سالومه و زارا اومدن. نگار هم با کوله پشتی ش اومد. یودین گفت:« خیلی خب بچه ها. رد خونا اون ور بود.» به سمتی که اول رفته بودن اشاره کرد و ادامه داد:« پس ما از اون ور میریم.» دستش هنوز به همون سمت بود.

امیر گفت:«نه مرسی هنوز از زندگی سیر نشدیم.»

بالاخره بعد از کلی کل کل تصمیم گرفتیم راه بیوفتیم. من تهش نفهمیدم کدوم وری رفتیم فقط میدونم سمت رودخونه نبود چون تا چند ساعت همینجوری راه می رفتیم و هیچ آبی ندیدم. البته تا وقتی بارون شرو شد.

قشنگ معلوم بود اعصاب همه به هم ریخته. همه سر چیزای بیخود به هم گیر میدادن. امیر منتظر یه لحظه بود که بپره به هارون. تو همین گیر و ویری یودین لاپایی داد و نگار با مخ رفت تو زمین. صورت گلی شو بلند کرد تا یودینو با فحش ببره تو خلا نسبی، اما قبل اینکه کاری کنه متین افتاد و تی شرت آبی ش کم کم پر از خون شد. داشتم هضم می کردم که چی شده که یه گلوله خورد وسط مغز نگار. همه هاج و واج همونجا وایساده بودیم. پری رفت جلو و تی شرت متینو پاره کرد تا ببینه میتونه کاری کنه یا نه. هیچی نداشتیم که باهاش جلوی خونریزی رو بند بیاریم. پس همونجوری نگا کردیم که متین چه جوری جلوی رومون جون داد. این بدترین اتفاقی بود که می تونست برامون بیوفته.

هارون با قیافه اندیشمندانه ای مث دانشمندا شرو کرد توضیح دادن اینکه هدف اصلی نگار بوده نه متین. و فقط به خاطر لاپایی دادن یودین بوده که متین مرده بود. راست هم می گفت. احتمالا هر کی مسئول مرگش بوده نمی خواسته نگار به ما اطلاعات بده.

طفلک یودین. سر یه لاپایی دادن هم باعث شد یکی بمیره. قبل اینکه کسی بهش حمله ور شه خودش پیش دستی کرد و گفت:« دیدین گفتم باید از اون طرف میرفتیم؟ هیچ کدومتون گوش ندادین. الان دنبالمونن و پیدامون می کنن و دونه دونه همه رو میزنن تا...»

گفتم:«ببند» هیچ کس حوصله حرفای یودینو نداشت. حتی خودشم مث قبل با هیجان خیال پردازی نمی کرد. ساکت شد. همون موقع پری گفت:«حالا هر چی. می خواین همینجا وایسین تا مارم بزنن؟»

نگین گفت:« برای اوین بار با پری موافقم. پاشین را بیوفتین. زود باشین.»

امیر و یودین سریع کمک کردن هارون بلند شه. و با همدیگه از اونجا رفتیم. همگی مون با هر چی توان داشتیم دوییدیم. به جز هارون که خیلی آروم میومد و همه مجبور بودیم هر از گاهی وایسیم تا بهمون برسه.

داشتیم می دوییدیم که یه صدای از پشت سرم شنیدم. هارون افتاده بود. یودین و امیر سریع بلندش کرد. یکی با کلی سر و صدا داشت می دویید سمتمون. صوفیا بود. میتونستیم خودمونو بزنیم به اون راه و شرو کنیم دوییدن اما با سرعتی که هارون داشت دیر یا زود بهمون می رسید. پس وایسادیم همونجا تا بیاد پیشمون.

نفس نفس زنان گفت:« he made it. got the one he need. he don't need you any more»

(بالاخره کارشو کرد. اونی رو که می خواست گرفت.دیگه شماها رو نیازی نداره)


قسمت بعدی توسط میا و در روز جمعه منتشر میشود.


موفق باشویـــــــــــد :))

و
همین دیگه
ختم جلسه?