درختی که انجیر نداد


بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

از دبیرستان عادت داشتم آخر هفته‌ها رو پیش پدربزرگ باشم. دانشجو که شدم، موندنم توی خونه پدربزرگ هم بیشتر شد. از اینجا به کلاس می‌رفتم. اینجا درس می‌خوندم. حتی قرارهای دوستانه‌ام رو اینجا می‌ذاشتم. بابا جان، امین کل محل و نقطه امن زندگی من بود. درِ خونه‌اش به روی همه باز بود اما وقتی من توی خونه بودم، بیشتر از نشستن روی تخت چوبی داخل حیاط، به کسی تعارف نمی‌کرد، مبادا من معذب بشم.

اون روز با زهره، مستقیم از دانشگاه، به اونجا رفتیم. زهره به اصرار من برای شام موند و قرار شد آخر وقت مادرش با ماشین بیاد دنبالش. صدای زنگ در و چند ثانیه بعد هم صدای کلید انداختن بابا جان، که تا دیروقت توی مسجد مونده بود، ما رو از جا بلند کرد. بابا جان یا الله‌کنان وارد حیاط شد و با دیدن من که داشتم چادر سر می‌کردم، گفت: «سمانه باباجان! مادر دوستت دم در منتظره».




ساعت از یازده گذشته بود. بابا جان که این ساعت همیشه خواب بود، جلوی میل‌های زورخونه‌ که سال‌ها بود گوشه هال زیر قاب عکس‌های قدیمی، ساکت ایستاده بودند، به عکس‌ها زل زده بود. وقتی متوجه حضور من شد گفت: «نمی‌دونم چرا امشب بی خواب شدم. تو چرا نخوابیدی بابا جان؟».

گفتم: «می‌خوابم. فردا کلاس ندارم».

گفت: «راستی این دوستت کی بود؟ قبلاً نیومده بود اینجا؟».

گفتم: «زهره؟ نه. توی دانشگاه با هم دوست شدیم، دختر خوبیه. چطور؟»

جوری که انگار غرق فکر باشه، به دیوار خیره شد و کلمه‌ها رو با تردید و شمرده شمرده به زبون اورد: «قیافه‌ش آشنا بود». بعد بلافاصله برگشت سمت من و انگار که بخواد بحث رو عوض کنه ادامه داد: «فکر کردم اون رفیقته که خیلی فوضوله، همه جا سرک می‌کشه».

اخم و خنده توی صورتم قاطی شد و گفتم: «نه خیرم. ایشون اوشون نیستن! حالا فردا که بهش گفتم درباره‌ش چی گفتی...».

لبخند اومد رو لبش و گفت: «اینو که نگفتم. اون یکی رفیقت رو گفتم. از بس فوضول بود ماشالا. هرچی تو خونه گم کردی از اون بپرس جاشو بهت میگه جان تو!».

خندیدم و با «عه...باباجون» گفتنی به نشونه اعتراض، ادامه دادم: «...ولی اتفاقی وسایل زورخونه‌ت رو دید. کلی ذوق کرد و گفت چه بابابزرگ باحالی داری».

گفت: «عجب...».




با صدای نماز خوندن باباجان چشمامو به زور باز کردم. برگشت سمت من و گفت «پاشو آفتاب داره می‌زنه...پاشو بابا».

گفتم: «پا میشم الان. چقد نماز می‌خونی...دو رکعته‌ها!».

گفت: «آخرشم نفهمیدم چی خوندم...».




با زهره مستقیم از دانشگاه رفتیم خونه باباجان که مثلا درس بخونیم. واقعا هم نیت درس خوندن داشتیم ولی کل وقت به پچ‌پچ و خنده گذشت. باباجان توی هال مشغول کارهای خودش بود و کاری به ما نداشت. قرار شده بود مامان شام درست کنه و بیان اینجا تا با هم برگردیم خونه. توی اتاق مشغول صحبت با زهره بودم وهم‌زمان، از در شیشه‌ای مشرف به حیاط، بابا جان رو دیدم که با یه سبد سبز رنگ بزرگ و رادیو وارد حیاط شد. رادیوش رو روشن کرد و خودش رو با رسیدگی به باغچه و چیدن سبزی مشغول کرد. اینکه چند ساعت به باغچه رسیدگی کنه طبیعی بود. اما اینکه چند دقیقه ساکت به درخت انجیر گوشه باغچه خیره بمونه، نه! زهره بلند شد که قبل از تاریکی بره و اصرار من برای موندنش بی فایده بود. توی حیاط به بابا جان گفت «ببخشید مزاحم شدم» و در جواب بابا جان که با نگاه مهربون و لبخند گفت «خونه خودته دخترم»، خداحافظی کرد و در رو آروم بست.

بابا جان به در بسته خیره شده بود و همینطور که زیر لب داشت چیزی شبیه «خداحافظ» چیزی می‌گفت برگشت سمت سبد سبزی‌ها. رفتم کنارش و گفتم کمک نمی‌خوای؟ گفت: «نه بابا فقط این سبزیا رو ببر بشور تا مامانت اینا میان، منم الان میام». صدای نوار قدیمی بابا جان از رادیو به گوش می‌رسید: «یا رب ز شراب عشق سرمستم کن، یک‌باره به بند عشق پا بستم کن». گفتم: «اینا رو که می‌شنوم یاد بچگی‌م میفتم. یادته یه بار بردیم زورخونه؟» گفت: «بعضی صداها توی حافظه می‌مونن. پنجاه سالم که بگذره اگه یه صدا شبیه اونا بشنوی گوش‌ت زنگ می‌خوره».

به درخت اشاره کردم و گفتم: «این بالاخره می‌خواد انجیر بده یا نه؟».

گفت: «می‌دونستی این تقریبا هم سن و سال توئه؟

با تجب گفتم: «نه...واقعا؟!»

با تکون دادن سر ادامه داد: «چند سال پیش خشک شد. فکر کردم دیگه هیچ‌وقت سبز نمیشه. می‌خواستم ببُرمش، اَرّه اوردم و دستمو که گذاشتم روی ساقه‌اش، دیدم یه دونه جوونه از اون پایین زده و یه شکوفه هم سرشه. سبز شد».

گفتم: «آخی...نمی‌دونستم...خوبه نبریدی‌ش».

گفت: «نمی‌دونم خوبه یا نه».

منظورش رو نفهمیدم. سبد رو از دستش گرفتم و رفتم داخل.




«مگه اینجا چشه که نمی‌تونی درس بخونی؟»، «داداشت که همه‌ش بیرونه» و «خب صدای تلویزیون رو کم می‌کنیم» واکنش‌های همیشگی بابا در پاسخ به «اینجا نمی‌تونم درس بخونم» گفتنِ من بود. خسته نمی‌شدن، براشون تکراری هم نمی‌شد، اما دیگه کم‌کم خودشون هم اصل رو گذاشته بودن به اینکه بعد از دانشگاه میرم خونه باباجان. کم‌کم وسایلم توی خونه باباجان داشت از خونه خودمون بیشتر می‌شد.

کلید رو توی در چرخوندم و رفتم داخل حیاط. از توی خونه صدای «مددی یا حیدر» میومد. نوار قدیمی بابا جان بود که قبلاً باهاش ورزش می‌کرد. وارد که شدم با لبخند همراه با تعجب سلام کردم و باباجان میل در دست و نفس زنان بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت سلام بابا جان، رسیدن بخیر. ظاهراً تعجبم رو بدون نگاه کردن به صورتم فهمید و گفت: «دلم واسه میل زدن تنگ شده بود».

گفتم: «ماشالا بابای ورزشکارم».




رفتم توی اتاق و در رو بستم که صدای ضبط نیاد. بعد از چند تا بوق، صدای گرفته‌ی زهره از اون طرف خط به گوشم خورد. گفتم:

«از پروفایلت فهمیدم.

تسلیت می‌گم عزیزم.

خیلی سخته. خدا صبر بده.

مادری بودن یا پدری؟»

صدای ضبط قطع شد… .


#داستان

#داستانک

داستان_کوتاه