توسعه دهنده وب | علاقه مند به فلاتر، سیستم های هوشمند و فرانت اند
آنچه من از Extremely Loud and Incredibly Close آموختم
شاید نوشته آنچه من از The Big Short آموختم را خوانده باشید، در ابتدای آن نوشته توضیح دادم که نکاتی که درباره فیلم ها مطرح می شود، صرفا نظر شخصی من کم تجربه است و این نوشته ها در مقام نقد و بررسی فیلم نیست!
بریم سر اصل مطلب :)
چگونه با این فیلم آشنا شدم؟
اگر کار مهمی در انتهای هفته نداشته باشم، سعی می کنم یک فیلم را ببینم و بعد از چند روز درباره آن فیلم در ویرگول بنویسم.
یکی از همین آخر هفته ها دنبال فیلم بودم و برای پیداکردن فیلم حتی کلمه "فیلم" را در وبلاگ محمدرضا شعبانعلی جستجو کردم. در یکی از نوشته ها با عنوان فیلمی که دوست داشتم - قسمت اول به این فیلم اشاره شده بود. در نهایت این فیلم را با زیرنویس فارسی دانلود و در سفر تماشا کردم.
درباره فیلم فوق العاده بلند و بیش از اندازه نزدیک
فیلم Extremely Loud and Incredibly Close (فوق العاده بلند و بیش از اندازه نزدیک) | این فیلم امریکایی در سال 2012 منتشر شد و بازیگرانی چون تام هنکس، توماس هورن، هیزل گودمن، ساندرا بولاک و ... در آن نقش آفرینی کردند. این فیلم نامزد بهترین فیلم و بهترین نقش مکمل مرد در جشنواره اسکار شد و امتیاز 6.9 imdb را نیز به خود اختصاص داده است.
داستان فیلم
این فیلم ماجراجویی پسری به نام اسکار شل را روایت می کند. پسری که رابطه خوبی با پدر خود (تام هنکس) داشت اما پدر در حادثه یازده سپتامبر کشته می شود! یک سال پس از مرگ او، اسکار به طور اتفاقی کلیدی را در پاکت پیدا می کند که روی آن کلمه "Black" نوشته شده است. ماجراجویی از اینجا شروع می شود و اسکار به دنبال یافتن قفل این کلید، با افراد مختلفی آشنا می شود.
پدر و مادری متفاوت از آنچه تجربه کردیم!
اولین چیزی که حتی در همان ابتدای فیلم ملموس است، رابطه جالب پدر و پسر است. رابطه ای که به معنای واقعی، رابطه دو دوست است :) رابطه ای که با آنچه حداقل من تجربه کردم متفاوت است.
رابطه ای که ترس از دنیای بیرون، نگاه بالا به پایین، احترام اجباری، کنترل کامل و ... در آن جایی ندارد!
پدر و مادری که به جای سرکوب و کنترل فرزند خود، تنها بستر را برای رشد و کشف کردن فراهم می کنند.
پدر و مادری که به جای اتکا و بسنده کردن به کلمات و نصحیت ها، در عمل زندگی کردن، عشق ورزیدن، جستن و رشد کردن را به فرزند خود می آموزند.
حسی که من در این فیلم تجربه کردم، برایم آشنا بود! من این حس " افسوس گذشته و امید به تغییر آینده " را در مستند " Where to invade next _ به کجا حمله کنیم _ " تجربه کردم. وقتی سیستم آموزشی، کار، رفاه و ... کشور های توسعه یافته را با آنچه ما در ایران تجربه کردیم مقایسه می کردم، چیزی جز افسوس نبود :( و البته انگیزه تغییر، هر چند عمر ما در این سیستم ناکارآمد به هدر رفته باشد.
روابط ما با مرگ خاتمه نمی یابد
در این فیلم پسربچه ای را می بینید که حتی با وجود مرگ پدر، خاطرات خود را مرور می کند و پدر در یاد او ماندگار است، همچون زمانی که زنده بود. این رابطه اینقدر زنده است که برای یافتن نشانه ای از او، با ترس های خود رو به رو می شود تا شاید بتواند قفل یک کلید را در شهری بزرگ پیدا کند.
ما افسوس ناگفته هایمان را خواهیم خورد
در لحظه به لحظه فیلم، افسوسی شما را یاری خواهد کرد! افسوس پاسخ ندادن به یک تماس، افسوس صحبت نکردن با پدر در لحظه آخر!
ما مجموعه ای از افسوس های گذشته هستیم، افسوس حرف هایی که گفته نشد، کارهایی که انجام نشد و رویا هایی که در حد هوس ماند!
عشاقی که تنها در ذهن خود عاشق ماندند، رویاهایی که تنها در وصیمت نامه ها ماندگار شدند و ترس هایی که با جسم بی جانمان به گور خواهند رفت!
و در نهایت...
بیش از هر چیزی یک سوال و چالش در ذهن من ماندگار شد: آیا پدر و مادر خوبی برای فرزندان خود خواهیم شد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهايی رنج نکش!
مطلبی دیگر از این انتشارات
برف آمده است: معرفی و بررسی ۳۳ فیلم زمستانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
متاورس دنیای آینده