بررسی فیلم کوتاه White Eye

خلاصه داستان

دوچرخه‌ی مرد جوانی یک ماه پیش در ساحل دزدیده می‌شود. به صورت کاملاً اتفاقی دورچرخه را در محل عبورش می‌بیند که در کنار خیابان قفل شده است. از فررفتگی بدنه و برچسبی که به آن زده بود می‌فهمد دوچرخه برای اوست.

به پلیس زنگ می‌زند و گزارش می‌دهد و پلیس هم دو مامور را برای بررسی به آنجا می‌فرستد. مرد جوان قصد دارد با سنگ فرز قفل را بشکند ولی پلیسها به او اجازه نمیدهند و می‌گویند همینجا بماند و وقتی دزد آمد دوباره با آنها تماس بگیرد تا صحت حرف او اثبات شود.

مشغول ور رفتن با دوچرخه است که مرد سیاه پوستی از کارخانه‌ی بسته بندی گوشت خارج می‌شود و ادعا می‌کند که این دوچرخه برای او است و آن را هفته‌ی پیش خریده است.

مرد جوان هر چقدر به او می‌گوید که این دوچرخه برای اوست و این مرد سیاه پوست آن را دزدیده است زیر بار نمیرود.

صاحبکارِ مرد سیاه پوست که یک زن است، وارد ماجرا می‌شود تا قضیه را تمام کند. او از مرد جوان می‌خواهد که پول این مرد را بدهد و دوچرخه را ببرد. مرد سیاه پوست نیز می‌گوید این دوچرخه وسیله‌ی او برای بردن دخترش به مهد است و از مرد جوان می‌خواهد که از خیرش بگذرد.

مرد جوان با پلیس تماس گرفته و آنها در محل حاضر می‌شوند. از مرد سیاه پوست تقاضای ویزا می‌کنند و متوجه می‌شوند اقامت او چهار ماه پیش تمام شده و حالا مهاجر غیر قانونی حساب می‌شود.

مرد جوان که مردسیاه پوست را در خطر دیپورت شدن می‌بیند راضی می‌شود که پول را از خودپرداز بگیرد و به مرد بدهد و دوچرخه را ببرد. در همین حین متوجه می‌شود کارگران سیاه پوست دیگر آنجا نیز همگی غیرقانونی هستند.

وقتی پول را می‌گیرد و برمیگردد متوجه می‌شود که پلیس مرد سیاه پوست را با خود برده است. مرد جوان از یکی از مغازه‌های مجاور سنگ فرز را می‌گیرد و در حالی که ما فکر می‌کنیم قفل را می‌خواهد باز کند، دوچرخه را از وسط به دو نیم می‌کند.

تحلیل و نقد

فیلم به صورت آشکاری با استفاده از عناصری نخ نما به دنبال ایجاد یک دوراهی اخلاقی و از طرفی نشان دادن اهانت‌ها و بی‌عدالتی‌های اعمال شده بر مردم عادی است. حتی در کشوری مثل اسرائیل که خودش را قوم برتر می‌داند. فیلمساز به ما می‌گوید: اگر وضعیت قوم برتر این است وای به حال کل دنیا.

زن بدکاره‌ی موجود در پس زمینه‌ی تصاویر که ذهن شخصیت اصلی را هم در یک نمایی قلقلک می‌دهد به راحتی هر چه تمامتر به کار خودش می‌رسد. آن هم در خیابان پشتی دادگاه. یعنی درست بیخ گوش قانون. ولی انسانهایی که در سکوت تمام می‌خواهند خرج زندگیشان را دربیاورند و از سرزمین و زادگاهشان دور شده اند با هزاران مشکل کوچک و بزرگ باید دست و پنجه نرم بکنند. کافی است شما متعلق به درون یک مرزی باشید. حتی اگر کارهای خلاف انجام دهید قابل اغماض است ولی اگر خارجی باشید بابت کوچکترین کارتان هم مواخذه خواهید شد.

دزد واقعی دوچرخه در این فیلم اصلاً پیدا نمیشود. پیدا شدن دزد اصلاً اهمیتی هم ندارد. کسی به دنبال دزد نیست.

کار از جایی گره می‌خورد که پلیس به عنوان نماینده‌ی یک سیستم وارد نزاع می‌شود. در اینجاست که شخصیت سیاه پوست می‌گوید: ما هر دو انسانیم. با این جمله می‌خواهد پای پلیس به میان نیاید و خودشان مسئله را حل کنند. ولی دیگر دیر شده است.

صاحب دوچرخه حاضر است برای بریدن قفل 250 بدهد ولی همان پول را به یونس ندهد و دوچرخه را از او نگیرد. این رفتار به نظر خیلی هم دور از عقل نیست. پولی که بابت بریدن قفل می‌دهد برای احقاق حق و پولی که به مرد می‌دهد نوعی پول زور است.

اثبات اینکه این دوچرخه برای کیست، پای قانون مالکیت را به میان می‌کشد. شما تا زمانی که سندی برای اثبات مالکیت نداشته باشید شیء متعلق به کسی است که در دستان اوست. ولی عمر دو نشانه دارد. یکی فرورفتگی تصادف و دیگری قلب بنفشی که دوست دختر سابقش روی آن چسبانده. در واقع زخمهایی که در گذشته خورده است نشانه‌های او برای دوچرخه‌اش است.

فیلم به صورتی کاملاً هوشمندانه به چیزهای مختلف دست درازی می‌کند. یکی از این مفاهیم دین است. آنجایی که پلیس حاضر به دست دادن با زن نمیشود. هر چند زندگی مسالمت آمیز اینها کنار هم را نشان می‌دهد ولی این دودستگی که دین در میان بشر ایجاد می‌کند را برای مخاطب نمایان می‌کند.

پسر از یک جایی به بعد می‌خواهد قضیه را مسالمت امیز حل کند تا مشکلی برای یونس به وجود نیاید ولی دیر شده است و دیگر کاری از دست او برنمیآید. این بخش فیلم ما را به یاد فیلم فروشنده‌ی اصغر فرهادی می‌اندازد که در انجا شخصیت مرد با چشم پوشی از به میان کشیدن پای پلیس و قانون به قضیه باعث می‌شود زندگی شخصی مرد دچار هرج و مرج نشود. ولی در اینجا پافشاری عمر برای مداخله‌ی پلیس باعث می‌شود که کل زندگی و خانواده‌ی مرد تحت الشعاع و در معرض آسیب قرار بگیرد. و شاید یک رفتار کوچک او می‌توانست مسیر زندگی این افراد را به کلی عوض کند. درست مثل همان اتفاقی که در فیلم لولا بدو لولا مشاهده می‌کنیم.

دنیای فیلم به شکل کاملاً نمادینی به سیاه و سفید تقسیم می‌شود. حتی دوچرخه هم سفید است و به ما این را القا می‌کند که دوچرخه‌ی سفید به سرنوشت یک انسان سیاه شرف دارد.

در بخشی نیز سیاه پوست های حاضر در کارخانه‌ی بسته بندی گوشت برای در امان ماندن از پلیس توی یخچال گوشت قایم می‌شوند و انگار جایی در میان انسان ها ندارند و همیشه باید خودشان را از دید سفید ها قایم کنند.

فیلم آشکارا سیستمهای حکومتی و نظارتی را مورد انتقاد قرار می‌دهد و معتقد است خیلی از وقتها انسانها می‌توانند مشکلات خودشان را حل کنند ولی وقتی پای قانون و سیستم به میان امد مشکلات حل که نمیشوند به گرهی کوری نیز تبدیل می‌شوند و معضلات جدیدی را به وجود می‌اورند.

مرد سیاه پوست در یک جایی برای به دست آوردن دل صاحب دوچرخه پای فرزندش را به میان می‌کشد و می‌گوید که او را با دوچرخه به مدرسه می‌برد. این امر موجب برانگیخته شدن دلسوزی ما و عمر می‌شود. استفاده از کودکان برای جلب احساسات به نظر می‌رسد کاری بسیار سخیف است ولی در این صحنه انگار یونس می‌خواهد بگوید خودم مهم نیستم و این دوچرخه را برای دخترم می‌خواهم. انگار که خودش، زندگی‌اش و آینده‌اش را تمام شده می‌داند و حالا می‌کوشد تا زندگی بچه‌اش بهتر باشد.

***

فیلم به صورت پلان سکانس فیلمبرداری شده است. دوربین همیشه در کنار شخصیت اصلی قرار دارد و پشت سر او حرکت می‌کند. مخاطب به عنوان ناظر سوم شخص در صحنه حضور دارد.

پلان سکانس بودنش باعث شده تا این مفهوم که 20 دقیقه می‌تواند زندگی خانواده ای را از این رو به آن رو کند بیشتر جلب توجه کند. می‌دانیم که فرم مجموعه عناصری است که در فیلم به کار گرفته می‌شود تا تولید یک شبکه‌ی معنایی خاص بکند. پلان سکانس بودن فیلم به صورت واضحی در خدمت قصه است.

زن بدکاره در فیلم نوعی موتیف است که چندین بار تکرار می‌شود. این تکرار معناهای مختلفی دارد که پیشتر به آن اشاره‌هایی کردیم.

در فیلم هیچ موسیقی‌ای وجود ندارد و به صداهای محیط بسنده شده است. هر اندازه که موسیقی خوب می‌‌تواند بار معنایی صحنه ها را بالا ببرد، موسیقی بد و نادرست نیست صدمات جدی به فیلم می‌‌زند. نبودنش حس واقعی تری را به فیلم اضافه می‌کند.

نور پردازی درون کارخانه بسیار روشن است و بیرون از کارخانه نور زیادی را نمیبنیم. این دوگانگی به نحوی این مفهوم را القا می‌کند که فرد سیاه پوست تا زمانی که در یک محیط کار است و نیروی کار محسوب می‌شود به خوبی دیده می‌شود ولی وقتی وارد جامعه شد به خاطر پوست تیره‌اش خیلی در معرض دید نیست.

اوایل فیلم کند است ولی به خوبی در همان سیاهی اول فیلم بدون اینکه تصویری ببینیم مسئله و نیاز دراماتیک فیلم مطرح می‌شود و با شروع فیلم دقیقاً می‌دانیم دنبال چه چیزی هستیم. هر چند این امر باعث می‌شود خیلی کشفی برای مخاطب در فیلم اتفاق نیفتد.

دیالوگهای فیلم کاملاً به اندازه است. برخی شخصیت های اضافی مثل جوانانی که در گوشه ای نشسته اند هر چند معنای ویژه‌ای به فیلم نمیدهند ولی در تحقق واقعگرایی در فیلم کمک می‌کنند.

در عناصر میزانسن فیلم از صحنه آرایی تا لباس و چهره پردازی نکته ای که توی چشم باشد نبود. فقط در صحنه ای که پسر جوان از کنار دیوار کارخانه دور می‌‌زند خط زردی روی دیوار درست در محور چشم او کشیده شده است که زیبایی بصری خاصی را به فیلم می‌دهد.

بازی ها خوب و باور پذیرند. هر چند در مورد بازیها می‌توان به این امر اشاره کرد که بازیهای مصنوعی همواره برای مخاطب غیر کشوری که فیلم محصول آنجاست کمی دشوار است. مخاطب آشنا به فرهنگ و اجتماع و انسانهای جامعه‌ی ساخت فیلم راحت تر می‌تواند مصنوعی و ساختگی بودن بازی ها را بفهمد.

به نظر راقم سطور می‌رسد که پایان بندی بهترین پایان بندی ممکن نیست و کار دیوانه وار پسر جوان نیز خیلی معنایی ندارد و بیشتر بوی حماقت می‌دهد و این کارش فقط فرو کردن مضمون در چشم مخاطب است وگرنه در جهان فیلم که اینقدر سعی داشت واقعی باشد این کار فایده‌ای به حال هیچ کس ندارد.

سکانس شروع فیلم دوچرخه ای را می‌بینیم که قفل شده و چند صاحب دارد و در سکانس انتهایی دوچرخه ای را می‌بینیم که از وسط نصف شده هیچ صاحبی ندارد.

به طور کلی فرم اثر پیچیدگی لازم که فرمالیستها و نئوفرمالیستها برای جذاب تر شدن و به وجود آمدن لذت کشف در مخاطب لازم می‌دانند را نداشت. هر چند از وحدت و یکپارچگی خوبی برخوردار بود.

***

  • مهدی خدایی