به بهانۀ معرفی تاریکی معلق روز

در همین قرن بود که نویسنده های بزرگی رمان‌هایی با ساختار جدید یا با داستان پردازی های ماهرانه را خلق کردند. بیشتر آن نویسنده‌ها حالا مرده‌اند و اوضاع رمان‌نویسی در این روزهای ایران چندان چنگی به دل نمی‌زند.

دهه شصتی‌ها و هفتادی‌ها خیلی‌هاشان با بامداد خمار و چیزهای شبیه به آن روزهای جوانیشان را سپری کردند.

دلیل ضعیف شدن رمان‌های سال‌های اخیر را دقیق نمی‌دانم اما شاید سانسور و توقیف چاپ‌ کتاب‌ها با بهانه‌های مختلف در جامعه باعث شده که نویسنده‌های امروزی با اینکه قلم توانایی دارند داستان پردازی‌هایشان چندان رضایت بخش نباشد.

گاهی اوقات آدم دوست دارد داستانی بخواند که شبیه همین روزهایش باشد. نیاز داری با عناصر در داستان احساس نزدیکی کنی.

برای من هجده ساله بسیاری از محدودیت‌هایی که در زمان نویسنده‌ای مثل سیمین دانشور وجود داشت کمرنگ‌تر شده و در این روزها، در جامعه من اتفاقاتی می‌افتد که در زمان دانشور نمی‌افتاد. من دلم می‌خواهد گاهی اوقات کتاب یک سیمین در ورژن زیسته در دهه نود را بخوانم. فکر میکنم در دو دهه اخیر خیلی از ما برای تجربه خواندن داستانی با فضای شبیه به زندگی خود، یا کتاب‌های نه چندان قوی و گاها زرد نویسندگان دهه هفتاد به بعد را خوانده‌ایم و اگر هم این‌کار را نکرده‌ایم حسرت خواندن داستانی با حال و هوای اکنون بر دلمان مانده است.

قرار نیست که این متن درباره نابودی رمان‌نویسی ایران در عصر حاضر و این صحبت‌ها باشد. صرفا این متن نظر شخصی من است که خواندن کتاب نویسندگان جدید گاهی اوقات باعث ناامیدی‌ام شده. البته الان می‌خواهم از نویسنده‌ای بگم که من رو امیدوار کرده.

زهرا عبدی تا به حال سه رمان نوشته است و با نوشتن این سه کتاب ثابت کرده که از آن‌هایی نیست که یک کتاب شاهکار بنویسد و دیگر نتواند اثر خوبی خلق کند. اتفاقا در این سه کتاب گذر زمان و پخته شدن داستان پردازی نویسنده به وضوح معلوم است. داستان‌های این نویسنده از جامعه و مشکلاتش، از عشق، از جنگ و خیلی چیزهای دیگر همزمان با هم می‌گوید درحالی که نثر کتاب از هم گسیخته و بریده بریده نیست.


قرار است روایتم را از روزهای آخر 99 شروع کنم. روزی که اینستاگرام رو باز کردم و پست زهرا عبدی توجهمو به خودش جلب کرد. در عکس پشت میز نشسته بود و کتاب هاش روی میز طبق شده بودند و احتمالا به یک جشن رونمایی کتاب مربوط می‌شد. برخلاف تصورم در توضیحات پست خبر خوشی نبود و متن پست این خبر رو میداد که دوباره تاریخ درحال تکرار شدن است. نویسنده محبوب من که با نوشتن سه تا کتاب، حالا یکی از بهترین نویسنده های حال حاضر ایران بود ممنوع فعالیت شده بود و دیگه قرار نبود کتاب‌های او تجدید چاپ بشوند.




من با روز حلزون شیرینی شدم که برادرش خسرو هیچ‌گاه از جنگ برنگشت و حالا نظاره‌گر انتظار مادر برای رسیدن خبری از خسرو است. من افسون را زندگی کردم. افسونی که با مفقودالاثر شدن خسرو زندگی عاشقانه اش نیمه کاره ماند.

ماشین را روبروی خانه خسرو، نگه میدارم.چراغ ماشین را خاموش می کنم تا بهتر بتوانم بیرون را ببینم و خودم پنهان باشم. جای بقالی حسن آقا یک سوپری بزرگ لم داده. خیلی دلم میخواهد درِ خانه همسایه را بزنم و یک راست بروم توی اتاق خسرو. همه می گفتند مادرش، دست نخورده نگهش داشته. اتاق را به هم بریزم و دو تا چپ و راست بزنم توی صورت خسرو که چرا بی خبر رفته و بپرسم که خواب هایم را با خودش کجا برده.


من با ناتمامی لیان را زندگی کردم. همان دختر قوی و مهاجر از جنوب که در شهر خاکستری تهران دچار عشقی جسورانه و نامتعارف شده بود. من سولمازی شدم که در به در در وسایل لیان که حالا گم شده بود دنبال نشانه ای می‌گشت.

در قسمتی از کتاب می‌خوانیم:

هیچ فرماندهٔ دلاوری نباید از جنگ زنده برگردد به امید زندگی با کسانی که برای‌شان از جان گذشته بود. فرمانده‌ای که از جنگ زنده برمی‌گردد محکوم می‌شود به یک ناتمامی بی‌پایان.

حالا انگار داستان من و نویسنده ای که مرا مجذوب خود کرده بود هم قرار بود ناتمام بماند. زنگ خطر بزرگی بود. با خودم گفتم حالا کتاب های جدید او چاپ می شوند و ما که در وطنیم همچون کسانی که در یک کشور دورافتاده نمی توانند کتاب‌های فارسی زبانی را که منتظرش بودند پیدا کنند، از کتاب نویسندگان محبوبمان جدا می مانیم. داستان تکراری بود و زهرا عبدی اولی نبود.


راستش را بخواهی مشکل من و توییم که هنوز برایمان مهم است که چرا کتاب های تازه منتشر شده عباس معروفی را نمی‌توانیم در کتاب فروشی های شهر پیدا کنیم. من و توییم که به این اهمیت دادن ابلهانه خود ادامه می‌دهیم و عادت نمی کنیم به خانه نشین شدن هنرمندان، غربت نشینی و سکوت اجباری نویسندگان و خیلی چیزهای دیگر.


صادق چوبک را که می‌شناسید؟ نویسنده ای که دور از وطن مرد و برای اینکه شاید روزی دوباره بتواند خاک بوشهر زادگاهش را ببوسد وصیت کرد که پیکرش را پس از مرگ آتش بزنند و خاکسترش را در اقیانوس بریزند. اگر بخواهم مثال‌های بیشتری بزنم یادمان می رود که موضوع این پست درباره زهرا عبدی و کتابی که اخیرا از او خوانده‌ام یعنی تاریکی معلق روز است.



داستان از آنجا شروع میشود که دختری جوان ساعت هفت صبح در حالی که رادیو با آن صبح بخیر ایران‌های نفرت انگیزش در تاکسی فضا را مزخرف‌تر از قبل کرده نشسته و دارد به سمت مدرسه‌ای که روزی خودش در آن دانش‌آموز بوده است برود تا به جای مادر که بیماری برنامه‌هایش را به هم ریخته، ناظر امتحان باشد. به یوسف فکر می کند که چندسال پیش ناگهان وبلاگ نویسی را رها کرد و حالا امروز صبح ساعت 5 به جرم قاچاق مواد اعدام شد. اینکه جوانی با آن همه استعداد و قریحه در نوشتن چطور شد و چرا به این راه کشیده شد مسئله عجیبی نیست. از همان اتفاق هاست که باید بهشان عادت کنیم.

خودش خبرنگاری خوانده و حالا مادر برای هیچ کاره نبودنش حرص می‌خورد و او را نصیحت می‌کند که جای او روی تخت معلمی بنشیند و او دوست ندارد. پدرش در آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان بستری است و مدت هاست که دیگر نه حرف میزند و نه کاری می‌کند. تنها نشانه زنده بودنش چشمانی هستن که در آن پسربچه ای شیطان می دود و هنوز زندگی را میخواهد بچسبد. پدری که 28 سال پیش درست وقتی که مادر تلفنی خبر باردار بودن اولین فرزندشان همین ایما را داد، لبخند زنان با رزمندگان ایستاد و عکسی گرفت و بعد از آن از پلی گذشت و بعد از رسیدن به انتهای پل زندگی‌ش به طور کامل عوض شده بود. ایما بارها آرزوی مرگش را کرده بود. تمام آن وقت‌هایی که ظرف ها را میشکست و سر و صدا در خانه راه می انداخت؛ در همه آن لحظه هایی که برای پدری کردن تقلا میکرد اما سرش به او یاری نمی‌رساند. پدری که دوستش دارد و وقتی به لحظاتی که ارزوی مرگش را می‌کرد فکر می کند از خودش بدش میاید.

ایما فکر کرد این روایت از مرگ را تا حالا از کسی نشنیده است. آدمی این‌طوری هم تابه‌حال ندیده است. پدر چه تصویرهایی را در لحظات آخر با خودش مرور خواهد کرد؟ چرا فکر کرده پدرش اگر بمیرد از رنج خلاص می‌شود؟ این چه فکر لعنتی‌ای است که خودت را بگذاری جای کسی و فکر کنی با مرگ راحت می‌شود؟

مادر و پدرش از آن عاشق های سینه چاک بودند و اینطور ماندند. اما خب داستان پس از رد شدن از آن پل فرق کرد و عاشق لحظاتی به دیوی مبدل میشد که معشوق را فراموش میکرد.

دوستانش که دوقلو اند پس از اسیدپاشی روی آن قل زیباتر و از دست رفتن زیبایی‌ش به انگلستان رفته بودند تا در آنجا درمان شود. آن قل دیگر هم از طریق نوشتن در وبلاگ اوضاع خواهر را به دنیا رسانده بود و خیرانی پبدا شده‌بودند که هزینه های درمان خواهر را پرداخت می کردند. این دو خواهر در آن غربت درحالی که فقط یکدیگر را داشتند زندگی گل و بلبلی را نمی گذراندند. آتنا پس از مطلع کردن دیگران از اوضاع خواهرش پریسا، پیشنهاد همکاری برای خبرگزاری در یک شبکه تلویزیونی خارج نشین را دریافت کرد و با آنکه تهران را دوست داشت به مهاجرت کرد. او وارد دنیای کثیف مافیای درون شبکه ای شد، مجبور شد که رای حفظ موقعیت بسیار تلاش کند. حالا او بعد از یک سری صحبت ها به عنوان مجری دیگر نمیتوانست به کشورش برگردد. زندگی این دو خواهر برایم بسیار تامل برانگیز بود. فکرش را بکن. چرا باید آن ماده سوزاننده روی صورت دخترک می ریخت؟ چرا و چرا و چرا؟ آیا آتنا از موقعیت خواهرش برای مشهور شدن استفاده کرده بود یا همه این‌ها بخاطر خود پریسا اینکار را کرده بود؟ داستان این دو خواهر و یوسف چه ارتباطی باهم داشتند؟ حالا یوسف که اعدام شده کجاست؟ پیش از مرگ آیا از کار خودش شرمسار شده بود؟ پریسا که زیبایی اش معروف بود اگر همچون یوسف می‌مرد برایش بهتر نبود؟ این اسیدپاشی برایش از مرگ بدتر نبود؟


پدر حالش خوب می شود؟ مادر چه؟ در آن اسایشگاه جانبازان واقعا چه خبر بود؟ اینکه داروهایی که به جانبازان میخورانند باعث مشکل مغزی، کما و مرگ میشود چقدر صحت دارد؟ حرف های رئیس بیمارستان و پرستاران درست است یا جانبازی که در وبلاگی از اوضاع درون آن اسایشگاه می‌نویسد؟ ارتباط این جوانان وبلاگ نویس که هرکدام یک گوشه با سرنوشتشان درحال ستیز هستند چیست؟ نوشته هایشان واقعی است؟ آیا همه شان همان بودند که در نوشته هایشان بودند و دیگران را مجذوب کرده بودند؟

در قسمتی از کتاب می‌خوانیم:

ایما فکر کرد تحمل کردنِ توأمان چند درد و مصیبتِ پخش‌شده در کل امورات زندگی راحت‌تر از تحمل یک درد متمرکز است. وقتی همهٔ بدنت درد می‌کند راحت‌تر تحمل می‌کنی نسبت به وقتی که تخم چشمت یا حتی نوک شست پایت به سوزدرد افتاده. بنا بر این قانون نانوشته می‌شود کل یک جامعه را با مصیبت منتشر، به مویه‌ای ریز و پیوسته و بی‌آزار، دور هم نگه داشت؛ طوری که نه آب‌ها از آسیاب بیفتد و نه نیفتد. بیمارستان یک دردِ منتشر بود.
عادت به خبر، همهٔ چیزهای هولناک دنیا را پیش چشمت عادی می‌کند. این را در چهرهٔ خیلی از پی‌گیرهای سمجِ اخبار دیده‌ام. انگار هر چه خبر هولناک‌تر، ولعِ شنیدن و پی‌گیری بیش‌تر است. ما ته دل‌مان قند آب می‌شود از شنیدن اخبار هولناک. هر چه خبر هولناک‌تر، ما مسخ‌تر و قند ته دل‌مان شهد و شکرتر، چون خدا را شکر می‌کنیم که فاجعه این‌همه از من دور است.


سوال ها بسیار است و نویسنده در کمال حاذق بودن به آنان پاسخ می دهد. داستان گیراست. روزگار حال ما را روایت می کند. در یک جای زندگیمان با مشکلاتی مثل مشکلات شخصیت‌های داستان درگیر هستیم . درواقع صرفا از روی یک داستان نمی‌خوانی، آن را زندگی می‌کنی.




با همین بیان نصفه و نیمه تلاش کردم که حال و هوای کتاب را شرح دهم. باید افسوس خورد برای ممنوع شدن چاپ کتاب‌های زهرا عبدی و خیلی‌های دیگر. ‌
به امید رسیدن روزی که دیگر در به در دنبال کتاب‌های ارزشمند نباشیم و قفسه کتاب فروشی‌های شهر از آنها پر باشد.

فراموش نکنید که گوهر، همیشه گوهر می‌ماند.

«فایده نداشت. فایده ندارد. هیچ‌کس نمی‌تواند آزادانه حرف‌هایش را بزند چون آزادانه حرف زدن یعنی گفتنِ حرف‌هایی که مردم دوست ندارند بشنوند. در زندگیم، هر چه آزادانه‌تر دربارهٔ چیزی حرف زدم، مردم بیش‌تر به من حمله‌ور شدند. بیش‌ترِ مردم آزادی و آزادگی را دوست ندارند، چون هنگامی که آزاد باشی مسئولیت انتخاب بر گردنِ خودت است و مردم این را نمی‌پسندند. برای همین از آگاهی حذر می‌کنند. با شعار آزادی حنجره پاره می‌کنند ولی در ذات‌شان از هیچ‌چیز بیش‌تر از آزادی نفرت ندارند.»