ایدهپرداز، روانشناس، نويسنده و استراتژيست كسب وكار. من در زمینههای روانشناسی، سرمایهگذاری، کسبوکار، بازاریابی، نویسندگی و محتوا مینویسم. سایتم: aliheidary.ir
جادهی خوشبختی از «خیال» نمیگذرد!
سال ۱۹۹۶ میلادی بود، جام ملتهای اروپا در رشتهی فوتبال به میزبانی انگلستان برگزار میشد. یک تابستان بود، تابستانی گرم و فرصتی برای فراغت.
یادم میآید به عنوان یک کودک که فوقالعاده به فوتبال علاقه داشتم، هر شب رویای فوتبال را در سر میپروراندم. بازیها آخر شب برگزار میشد و من بلافاصله بعد از آخرین بازی به بستر خواب میرفتم. در تختخواب و قبل از آنکه خوابم ببرد، بارها در خیال خود آیندهای را تصور میکردم. آیندهای که در آن عضویت من در تیم ملی ثابت بود و آنچه تغییر میکرد، عضویتم در تیمهای مطرح باشگاهی اروپا بود. یک روز کاپیتان بایرن بودم و بار دیگر با یک شوت والی منچستر یونایتد را از شکست نجات میدادم. نوبتی قهرمانِ ملی میشدم و تیم ملی را به نیمه نهایی جام جهانی میبردم و باری دیگر جام ملتهای آسیا را برای چندمین بار بالای سر میبردم! حتی برای دوران مربیگری هم رویا میساختم!
اما اینها آرزوهایی مبتنی بر تفنن بودند، صرفا در حد اینکه مایهی آرامشِ من در شبی تابستانی و گرم باشند. من صرفا تماشاگر بودم و نه بازیگر و اشکال این بود که انتظار داشتم با رفتاری تماشاگرانه تبدیل به یک بازیگر شوم. آن هم بازیگری بزرگ! چه خوشخیالانه و سادهدلانه. هیچ از خودم نمیپرسیدم که این بازیکنان حرفهای آیا با خیال به اینجا رسیدهاند یا پای کارهای دیگری در میان بوده است؟ البته جواب را میدانستم اما تفکر جدی دربارهی آن را آگاهانه به تعویق میانداختم تا مانع رویاپردازی شیرین من نشود. تا مرا با چالشهای جدی روبهرو نکند. دست آخر هم برای اینکه متهم به بیعملی و خیالپردازی صرف نشوم سه ماهی را به یک کلاس فوتبال رفتم و همین و تمام. من تماشاگر ماندم در عرصهی فوتبال و به یک «بازیگر» بدل نشدم. حالا باید به تماشای بازی بازیکنان حرفهای بسنده کنم و نهایتا برای بازی آنها هورایی بکشم یا ناسزایی بگویم.
خودآگاهی به این ماجرا باعث شد در عرصههای دیگر شاید کمتر منفعل باشم و بیشتر عملگرا. به چه معنا؟ مثلا همین امروز سوژهی این پست «رابطهی خیالپردازی و موفقیت» به ذهنم رسید. من اینطور سوژهها را در یک لیست ذخیره میکنم تا از یادم نرود. عملگرایی یعنی من این لیست را تبدیل به یک آرشیو موضوعی نکردهام و ۲ ساعت بعد از اینکه سوژه به ذهنم رسید، به سرعت آن را به نوشتهای تبدیل کردم. البته که این یک گام کوچک است. قطره قطره جمع شود وانگهی دریا شود. اگر هدف، چیزی مانند نوشتن نوشتههای زیادی در طی زمانی مشخص باشد، برای تک تک نوشتهها چنین رویکرد و ذهنیتی لازم است.
در روانشناسی گفته میشود، یکی از اصول تامینکنندهی لذت و کاهش تنش( به تعبیری کار لذتبخش هر کاری است که رنجآور نباشد)، «نخستین گام کامیابی» است. این اصل چه میگوید؟ مثلا سبب میشود که آدم گرسنه، خیالِ غذایی لذتبخش را در نظر آورد یا اگر آرزوی نیل به مقام یا به دست آوردن مالی را دارد، در عالم خیال شاهد مقصود را در آغوش بگیرد! همان خیالپردازی که در بالا شرح داده شد. با این حال «اصل واقعیت» در حکم آب سردی بر پیکره این خیال است.
اصل واقعیت چیست؟ دلخوشی خیالی به خودی خود تنیدگی را از بین نمیبرد و ایجاد آسایش و خوشی نمیکند. مثلا «تصور غذا» فرد گرسنه را سیر نمیکند. برای حصول به این منظور لازم است که پس از نخستین گام کامیابی، گام دیگری برداشته شود تا کامیابی واقعی حاصل شود. بنابراین لازم است وسائل مناسب برای رسیدن به مقصد در نظر آیند و اقدامهای لازم در این راستا صورت بگیرند. در حقیقت وصالِ مقصود به آسانی صورت نمیگیرد، بلکه مستلزم صرف وقت و انرژی، کشیدن نقشه، تهیه مقدمه و در نظر آوردن وسائل و تمهیدات مختلف و آزمون و خطاهای پشت سر هم است.
در این میان فردی که خودآگاهی و عملگرایی لازم را دارد، میان تصور پدیده و واقعیتِ آن تفاوت قائل میشود. فرد به این فکر میکند که آیا آرزو و میلش قابل وصول هست یا خیر؟ و آیا مناسب است برای رسیدن به آن بیدرنگ اقدام شود یا بهتر است اقدام به تاخیر بیفتد؟ یا اینکه بهتر است لذت و خوشی که مورد نظر است جای خود را به خوشی و لذتی مجموعا مناسبتر بدهد؟!
هر چه باشد یک معادله ساده وجود دارد: انسان خزانهای از خواهشها و امیال و تمناها و آرزوهای متنوع است. در این بین کسی خوشبختتر است که تعداد بیشتری از خواهشها و امیال خود را از عرصهی کامیابی نخستین به قلمرو واقعیت منتقل کند، با این شرط که این لذتی کورکورانه نباشد که مانع وصول لذت بزرگتری شود یا پیامد آن درد و محنتی باشد. به بیان دیگر و اعتقاد اریک برن فردی پیشنویس برنده در زندگی دارد که: ۱. به آنچه میخواهد دست یابد. ۲. بدون آشفتگی و درد و رنج به آنچه میخواهد برسد.
یکی از دلایلی که باعث شد دربارهی این موضوع بنویسم، و این سوژه را در ذهنم پررنگ کرد، برخوردم با چنین خصیصهای در افراد مختلف در ۳ کتاب بود: شبهای روشن از داستایوفسکی، آبلموموف از ایوان گنجارف و کتاب هنر سیر و سفر از آلن دوباتن.
در ادامه فرازهایی از این کتابها را که مصداق خیالپردازی و نمودار این رویکرد به زندگی هستند برای شما نقل میکنم:
از کتاب هنر سیر و سفر از آلن دوباتن
این کتابی دربارهی سفر، معنی آن و جایگاهش در زندگی انسانهاست. همچنین جایگزینهای آن و رویکردهای مختلف به آن را واکاوی میکند.
در جایی از کتاب میخوانیم:
دوک تک و تنها در ویلایی در حومه پاریس زندگی میکرد. به ندرت از خانهاش خارج میشد تا از آنچه که زشتی و حماقت دیگران می نامید، پرهیز کند. در دوران جوانی بعد از ظهر، ساعاتی را در دهکدهای نزدیک ویلایش گذرانده بود و نفرتش نسبت به مردم تشدید شده بود. از آن پس تصمیم گرفته بود که روزهایش را تنها در رختخواب یا اتاق کارش بگذراند. ادبیات کلاسیک بخواند و افکاری منفی دربارهی بشریت ببافد. با این حال، یک روز آقای دوک صبح زود در کمال تعجب خودش میل شدیدی به سفر به لندن احساس کرد. این نیاز زمانی پیدا شد که دوک در خلوت خانهاش و کنار بخاری مشغول خواندن یکی از کتابهای چارلز دیکنز بود. کتاب تصوراتی از زندگی به روال انگلیسی در ذهن او برانگیخت که دربارهاش بسیار اندیشید و مشتاق شد که شخصا آن را تجربه کند. بیانکه قادر باشد جلوی خود را بگیرد به مستخدمینش دستور داد چمدانهای او را آماده کنند.
لباس پوشید و با اولین قطار عازم پاریس شد. از آنجا که پیش از ترك پاریس به سوی لندن چند ساعتی فرصت داشت، عازم یک کتابفروشی شد و نسخهای از کتاب راهنمای لندن را تهیه کرد. سپس به میکدهای با مشتریان و حال و هوای انگلیسی رفت. حال و هوای میکده پر بود از دیکنز: به اتاقهای روشن و دنجی اندیشید که دوریت کوچولو، دورا کاپرفیلد و روت، خواهر تام پینچ (شخصیتهای داستانهای دیکنز) در آن مینشستهاند.
آقای دوک سپس برای رفع گرسنگی به رستورانی انگلیسی در خیابان آمستردام رفت و غذایی انگلیسی سفارش داد. لیکن با نزدیک شدن ساعت عزیمت و فرصت به تحقق پیوستن رویای لندن رفتناش، آقای دوک ناگهان دچار سستی و رخوت شد. اندیشید رفتن به لندن فوقالعاده خستهکننده خواهد بود. به ایستگاه قطار رفتن، دنبال باربر گشتن، در رختخوابی ناراحت خوابیدن، سرما و در صف ایستادن! با خود فکر کرد: «حرکت کردن چه لطفی دارد، وقتی شخص میتواند در صندلیاش بنشیند و در فکر خود در لندن سیاحت کند! مگر او همان لحظه در لندن نبود؟! آنگاه که بوها، هوا، شهروندان، غذا و حتی کارد و چنگال روی میز جلویش به آنجا تعلق داشت. توقع داشت چه چیز بیشتری جز سرخوردگیهای تازه، در خود لندن بیابد؟»
از کتاب شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
این کتاب رمانی عاشقانه است. درباره ملاقات مرد و زنی متفاوت. داستان ارتباط چند روزهی دختری تنها و وابستهخو با مردی که سالهاست با خودش زندگی میکند، زندگی خلوتی دارد و در این زندگی، جز از خیال، ردپایی نیست.
در جایی از کتاب میخوانیم:
در این بیغولهها آدمهای خیلی عجیبی زندگی میکنند. اینها خیالپردازند. اینها آدم نیستند بلکه موجوداتی هستند بین آدم و حیوان. اغلب اوقات در جایی، کنجی، گوشهکناری میخزند و به همان جا میچسبند! مثل یک حلزون. مانند لاکپشتند. چرا به این لاکشان دلبستهاند؟ چهاردیواری که رنگش از کپک سبز شده و دود زده و به قدری غمانگیز است و به قدری پر از دود سیگار که آدم در آن خفه میشود! چرا وقتی یکی از معدود آشنایان به سراغش میآید، دستپاچه میشود و خجالت میکشد و پریشان میشود. با او طوری برخورد میکند که انگار ی ساعتی پیش در همین دخمه مرتکب جنایتی شده است. انگار اوراق بهادار جعل میکرده و رازی مگو را مخفی میکند.
از کتاب ابلوموف از ایوان گنجارف
این کتاب داستان یک بزرگزادهی روسی است که به غایت تنبل و دلمرده است و چون از این شرایط کامیاب نمیشود در خیال و اوهام زندگی میکند...
در جایی از کتاب میخوانیم:
به گرمخانه میرویم و به هلوها و انگورها سرکشی میکنیم تا ببینیم برای سر میز چه میشود آورد. بعد برمیگردیم و چیزکی میخوریم و در انتظار مهمانها میمانیم. گاهی یادداشتی همراه کتابی یا دفتر نتی از یکی از دوستان همسرم برایش رسیده است. یا آناناسی به رسم هدیه برایمان فرستادهاند یا در گرمخانهی خودمان هندوانه فوقالعادهای رسیده که آن را برای ناهار روز بعد به خانه دوست عزیزی میفرستیم و خود نیز به دیدنش میرویم. در این اثنا در آشپزخانه همه در جنب و جوشند. سرآشپز با پیشبند و کلاه مثل برف سفیدش در تلاش است. تابهای روی آتش میگذارد و تابه دیگر را از روی آتش بر میدارد. صدای تق تق کاردها بلند است.
همسرم برایم کتاب میخواند و دربارهی موضوعی بحث میکنیم که ناگهان تو و همسرت از راه میرسید!
چطور، برای من هم زن گرفتهای؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
بررسی Resident Evil Village
مطلبی دیگر از این انتشارات
وسعت یا عمق؟ چندرشتهای یا تکرشتهای؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشت| تولید محتوا یا برده داری مدرن؟! تجربه سه ساله من از کار تولید محتوا