دوازدهمین کوپه قطار کاغذی

درود بر حضورتان دوستان عزیز.

خب گفتم عهههه یه چالش معرفیه کتابه؟ پس چرا من جا بمونم...؟! خب جا نمی مونم .

ممنون از وایولت (روحش شاد عزیز) و آیرین عزیز .

خوش آمدید به چالش معرفی 12 کتاب :

خب پس شروع کنیم-- امیدوارم خوشتون بیاد گایز


می خوام از آخرین کتابی که خوندم شروع کنم.


داستان رقص دزد با مرگ

1_ کتاب دزد _مارکوس زوساک

یک واقعیت کوچک

تو می میری


سال 1939. آلمان نازی. مرگ در تماشای یک کتاب دزد، یک دختر. چند کلمه. یک نوازنده آکاردئون. چند نازی . یک بوکس باز فراری و کلی دزد میوه. کف سرد و خالی کتابخانه یک شهردار. یک پسر مولیموییِ عاشق جسی اوینز. یک زن با مشت آهنین. و کل چیز دیگر...

اولین کتابی که بیش از هشت بارباهاش گریه کردم. باهاش خانوادمو از دست دادم. شاهد مرگ بودم. باهاش سیب و کتاب دزدیدم. باهاش به آکاردئون پدر گوش دادم. با هیتلر مبارزه کردم.به اسیر ها نان دادم. باهاش عاشق پسری تا ابد مولیمویی شدم . همراه مرگ در سراسر جهان سفر کردم. پاهای قطع شده ی سربازی آلمانی را در روسیه تصور کردم. باهاش برای زندگی اشک ریختم و نوشتم. فراری ای را در آغوش گرفتم و در آخر با مرگ در خیابان های سیدنی قدم زدم...

من باهاش در آلمان نازی، مونیخ، خیابان هیمل، خانه شماره 33 ، 1943 ، زندگی کردم.

داستانی از زبان مرگ.

تاس بر زمین نشست و مستقیم در چشم هایش خیره شد و تنها کلمه ای که می توانست بر زبان آورد:" بدشانسی"... هفتمین روی تاس...


کتابی کوچک در این کتاب :

  • در تمام عمرم ترسیده ام، از مرد هایی که بالای سرم ایستاده اند. به گمانم اولین مرد ایستاده بالای سرم پدرم بود. ولی او پیش از آنکه بتوانم به یادش آورم ناپدید شد. وقتی بچه بودم، به دلیلی جنگیدن را دوست داشتم. خیلی می باختم و پسر دیگری، بعضی وقت ها با خونی که از دماغش می چکید، بالای سرم می ایستاد. سالها بعد، نیاز داشتم در جایی پنهان شوم. سعی می کردم نخوابم چون از کسی که احتمال داشت موقع بیدار شدنم بالای سرم ایستاده باشد می ترسیدم.ولی شانس آوردم . همیشه دوستم بالای سرم ایستاده بود. وقتی پنهان شده بودم، در خیال یک آدم بخصوص به سر می بردم. سخت ترین ایام زمانی بود که سفر کردم تا پیدایش کنم.فقط شانس بود و هزاران قدم راه رفتن که باعث شدند موفق شوم. مدتی طولانی آنجا خوابیدم. به من گفتند 3 روز در خواب بودم... وقتی بیدار شدم چه دیدم؟ نه یک مرد، بلکه شخص دیگری بالای سرم ایستاده بود.با گذشت زمان ، من و دختر متوجه شدیم نقاط مشترک زیادی داریم _ قطار ، رویا ها، مشت ها_ . ولی یک چیز عجیب وجود دارد. دختر می گوید من شبیه چیز دیگری هستم.حالا من در زیرزمین زندگی می کنم. رویا های بد هنوز در خوابم زندگی می کنند. یک شب، پس از کابوس همیشگی ام، سایه ای بالای سرم ایستاد. یه من گفت" بگو چه خوابی می دیدی؟" و من گفتم.در مقابل، او هم برایم گفت که رویا هایش از چی درست شده اند. حالا فکر می کنم ما با هم دوستیم، آن دختر و من. روز تولدش او بود که به من هدیه داد. این باعث شد بفهمم بهترین مرد ایستاده بالای سرم، در واقع مرد نبود...
و من به شما اطمینان می دهم که درست در همان لحظه، همدیگر را به جا آوردیم. با خود گفتم من تو را می شناسم. یک قطار بود و پسرکی که سرفه می کرد. برف بود و دختری پریشان.با خود گفتم بزرگ شدی، ولی من شناختمت.


از بسیاری جهات ، بردن پسری مثل رودی نوعی دزدی بود. این همه زندگی، این همه دلیل برای زنده بودن_ با این حال، یک جوری مطمئنم کیف می کرد اگر ویرانی و آماس کردن وحشتناک آسمان را در شبی که مرد می دید. اگر می توانست کتاب دزد را ببیند که چگونه بر روی دست ها و زانوان، نزدیک بدن بی جانش می خزید، حتما فریاد می کشید، بر می گشت و لبخند می زد. اگر می توانست ببیند که او چگونه لبان خاک آلود و بمب زده اش بوسه ای زد،حتما خوشحال می شد. بله می دانم! در ظلمات قلبم که در تاریکی می تپد، می دانم؛ حتما کیف می کرد. می بینید؟ حتی مرگ هم قلب دارد.


فیلم هم داره
فیلم هم داره







نور هایی که هرگز روی خرابه های جنگی پاریس نتابیدند.

2_تمام نورهایی که نمی‌توانیم ببینیم _آنتونی دوئر


این رمان عالی در مورد یک دختر نابینای فرانسوی (ماری) و پسری آلمانی، که در فرانسه‌ی اشغال شده هنگامی که هر دو برای زنده ماندن از ویرانی جنگ جهانی دوم تلاش می کنند تا با کمک همدیگر زنده بمانند.
دو زندگی متفاوت. دو فرد خاص متفاوت و دو سرنوشت به یکدیگر گره خورده. ماری نابینا و سرباز نازی مخترع.
در دو جبهه مختلف...دو دنیای مختلف و با این حال شبیه به یکدیگر.


قسمتی از جملات ماندگار این کتاب:

_""به طرز شرم آور آشکار است که چقدر زبان ناکافی است." -“It’s embarrassingly plain how inadequate language is.”

_“We rise again in the grass. In the flowers. In songs.”

_اما این شجاعت نیست. من چاره ای ندارم. من از خواب بیدار می شوم و زندگی ام را انجام می دهم. آیا شما هم همین کار را نمی کنید؟»

_To shut your eyes is to guess nothing of blindness. Beneath your world of skies and faces and buildings exists a rawer and older world, a place where surface planes disintegrate and sounds ribbon in shoals through the air.

_Open your eyes and see what you can with them before they close forever.

_ نمی خوای قبل مرگ زنده بشی؟

_“So how, children, does the brain, which lives without a spark of light, build for us a world full of light?”

_“All your life you wait, and then it finally comes, and are you ready?”

_"الماس واقعی هرگز کامل نیست."

_“Some people are weak in some ways, sir. Others in other ways.”

_“Why else do any of this if not to become who we want to be?”

_"وفادارانه زندگی کن، شجاعانه بجنگ و با خنده بمیر."

_"برخی غم ها را هرگز نمی توان جبران کرد."

_«زمان چیز لغزنده‌ای است: یک بار آن را از دست بده، و ریسمان آن ممکن است برای همیشه از دستت خارج شود.»

_“Sometimes the eye of a hurricane is the safest place to be.”






داستان پیانو ، پیانیست سرباز و یک مرد

3_موسیقی یک زندگی_آندره مکین

و رسیدیم به رمان مورد علاقه من:>


رمان موسیقی یک زندگی،رمانی کوتاه است که به صورت ظریف و با بازی با کلمات استحاله و قربانی‌شدن نوازنده‌ای بااستعداد را به‌واسطه تصفیه بزرگِ استالین در جنگ دوم جهانی به نمایش می‌گذارد.

رشد با کلاویه های پیانو. فرار از تمام موسیقی های جهان. پناه بردن بر هویتی دیگر. گذراندن عمر با دروغ در میدان جنگ. خدمت به یک دشمن. دل باختن به پیانیستی تازه کار. شرکت در جشن عروسی آن پیانیست. و سپس سفر در قطار با غریبه ای خسته.


قسمتی از کتاب:

“As his hands fell upon the keyboard, it was still possible to believe a beautiful harmony had been formed at random, in spite of him. But a second later the music came surging out, the power of it sweeping away all doubts, voices, sounds, wiping away the fixed grins and exchanged glances, pushing back the walls, dispersing the light of the reception room out into the nocturnal immensity of the sky beyond the windows.
هنگامی که دستان او روی صفحه کلید می‌افتاد، هنوز هم می‌توان باور داشت که با وجود او، هارمونی زیبایی به‌طور تصادفی شکل گرفته است. اما یک ثانیه بعد موسیقی بلند شد، قدرت آن همه تردیدها، صداها، صداها را از بین برد، پوزخندهای ثابت و نگاه های رد و بدل شده را از بین برد، دیوارها را به عقب راند، نور اتاق پذیرایی را در فضای بیکران شبانه پراکنده کرد. آسمان آن سوی پنجره ها

He did not feel as if he were playing. He was advancing through a night, breathing in its delicate transparency, made up as it was of an infinite number of facets of ice, of leaves, of wind. He no longer felt any pain. No fear about what would happen. No anguish or remorse. The night through which he was advancing expressed this pain, this fear, and the irremediable shattering of the past, but this had all become music and now only existed through its beauty.”
او احساس نمی کرد که دارد بازی می کند. او در یک شب پیشروی می کرد و در شفافیت ظریف آن نفس می کشید، همانطور که از تعداد بی نهایت وجه یخ، از برگ و باد تشکیل شده بود. او دیگر دردی را احساس نمی کرد. هیچ ترسی در مورد آنچه اتفاق می افتد وجود ندارد. بدون ناراحتی و پشیمانی. شبی که او در آن پیشروی می کرد، بیانگر این درد، این ترس و درهم شکستن غیرقابل جبران گذشته بود، اما همه اینها تبدیل به موسیقی شده بود و اکنون فقط از طریق زیبایی آن وجود داشت.
“their life will be made of the same stuff as this spring afternoon.”







دزد های آزادی و خویش

4_سه گانه نگهبانان_لیان تنر


در شهر جوئل بی صبری گناه است و بی پروایی جرم محسوب می شود. گلدی راث دوازده ساله نیز، مانند تمام کودکان شهر، همه ی عمر با زنجیری حفاظتی به والدینش یا به محافظانی به نام كفيلان مقدس زنجیر بوده و هرگز طعم آزادی و استقلال فردی را نچشیده است... قرار است در روزی خاص به نام روز جدایی، گلدی راث و سایر کودکانی که به دوازده سالگی رسیده اند، از زنجیر حفاظتی آزاد شوند. اما با انفجار بمبی در شهر، مراسم لغو می شود و جدایی شان به تأخیر می افتد. گلدی که دیگر طاقت ندارد، زنجیر را پاره می کند و می گریزد: گلدی پس از فرار، به موزهی شهر پناه می برد، اما موزه جایی نیست که همه تصور می کنند. موزه نه محل حفظ و نمایش آثار عتیقه و قدیمی بلکه محل نگهداری . اسراری ترسناک و ویرانگر است که باید همواره پنهان بمانند، مبادا آن اسرار چون بلایی بر سر شهر نازل شوند...

قسمتی از کتاب :حضار قرار داشت، از فرط خشم کبود شده بود.
حامی اعظم گفت: این کودکان که پشت سرمن ایستاده‌اند، باید ما را به آینده‌ای درخشان رهنمون شوند.
حامی اعظم درنگی کرد. گلدی نگاهی گذرا به هم‌کلاسی‌هایش انداخت: فِیوِر ناخن‌های را می‌جوید؛ فورت لبخند می‌زد، ولی چیزی در بلخندش بود که نشان می‌داد انگار پیش‌تر لبخنده زده و یادش رفته که لبخندش هنوز هم روی لبش است؛ پلاام و گلوری چنان عصبی بودند که رنگشان مثل گچ سفید شده بود، و جوب از فرط بی‌قراری، مرتب این پا و آن پا می‌شد. گلدی صدای هیس و هروآستر را شنید: تو را به هفت ایزد قسم، جوب! یعنی نمی‌‌توانی پنج دقیقه‌ی دیگر ساکت بایستی؟
جمعیت با حالتی عصبی خندیدند. حامی اعظم درباره لبخندی زد و گفت: حالا عالی‌جناب فوگلمن، دعای مراسم را می‌خوانند.
سکوت بر تالار حاکم شد. هیچ کس تکان نمی‌خورد. گلدی زا مامانش پرسید: فوگلمن کو؟
انگار در پاسخ به سؤال گلدی، جنب‌وجوشی در جمعیت پدید آمد. کفیل هوپ فریاد می‌زد: راه بدهید! راه بدهید!
خودش را به سکو رساند و با وسواس زیاد، ردایش را با کف دست صاف و کلاهش را مرتب کرد...»

خدایان تو این دنیا چندان مهربان نیستند ،مثلا اگه برای زودتر رسیدن انبه ها دعا کنی که هوا کمی گرم تر شود ممکن است گوی آتش از آسمان ببارد.


من این رمان سه جلدی رو 12 سالگی خوندم و واقعا انگار باهاش اون زمان ها زندگی کردم. گلدی راث و بقیه اعضای نگهبانان واسه رهایی از قوانین سفت و سخت و مزخرف شهر در حال مبارزه اند . رمان جذابیه و لیان تنر واقعا تو سرگرم کردن خواننده استعداد فوقالعاده ای داره. مطمئنا او خواندنشون لذت می برید :>

قسمت هایی از کتاب ها:

_"اما چیزهایی وجود دارد، بچه، که باید آنها را بدزدی. که اگر عشق و شهامت کافی در دل دارید باید دزدی کنید. باید آزادی را از دست ستمگر ربود. شما باید زندگی های بیگناه را قبل از نابودی از بین ببرید. شما باید مکان های مخفی و مقدس را پنهان کنید.

_Don't try to push [fear] away,' he said. 'If you fight it, you make it stronger. You gotta great it politely, like an unwanted cousin. You can't make it leave you alone, but you can do what you have to do, in spite of it.”

_گلدی چشمانش را بست و سعی کرد به این فکر نکند که چگونه نزدیک بود بمیرد و منتظر بود تا کسی بیاید و او را نجات دهد. او لرزید. فکر کرد: "من دیگر هرگز این کار را انجام نخواهم داد." دفعه بعد خودم را نجات خواهم داد.»

_Does that mean you're a thief too?'
-'Yep.'
_'What did you steal?'
-For a moment, she thought he wasn't going to answer. Then he said, 'Myself.”








کالبدی تهی و پوچ

5_بیگانه _آلبر کامو

کامو:داستان مردی که متوجه می‌شود چقدر با زندگی خود بیگانه است.


فیدیبو:داستان کتاب بیگانه درباره مردی به نام مورسو است. مردی بی‌تفاوت به زندگی که هیچ چیز او را متاثر نمی‌کند. مردی که هیچ موضوعی در زندگی برایش اهمیتی ندارد. مرگ عزیزان یا عشق و نه هیچ چیز دیگری قادر به برانگیختن عواطف او نیست . انسانی که به غایت زندگی را پوچ می بیند و تلاشی هم برای یافتن معنای زندگی نکرده و یا در این مورد تلاشش به جایی نرسیده است . مورسو با این که شخصیت اول داستان است اما یک قهرمان نیست، ضد قهرمان هم نیست و فقط زندگی خود را روایت می کند . زندگی مورسو بدون هیچ جاه طلبی و میلی به پیشرفت یا کمترین علاقه ای به داشتن ارتباطی عاطفی با دیگران تنها به کار کردن در اداره و سیگار کشیدن و خورد و خواب و نوشیدن و گاهی روابطی سطحی با زنان خلاصه می‌شود. گویی مورسو موجودی  است که برای انجام این امور برنامه ریزی شده و نیازی به احساسات انسانی ندارد و قواعد و هنجار های اجتماعی مانند هم دردی با دیگران یا عزاداری برای عزیزان و … برای او مسئله‌ای ناشناخته است. کامو با هنرمندی تمام تصویری از زندگی با دیدگاهی پوچ گرایانه به مخاطب نشان می دهد و در نهایت این مخاطب است که تصمیم می‌گیرد چه برداشتی از داستان داشته باشد . با مورسو هم صدا شود و از پوچی زندگی گلایه کند یا برعکس معتقد شود که زندگی غیر از آن چیزی است که مورسو نشان می‌دهد و اثر بیگانه را انگیزه ای برای یافتن معنای زندگی بداند.


و باز هم می رسیم به موضوع جذاب مرگ. زندگی پوچی که مرگ را زیبا جلوه می داد. آنقدر پوچ که انسان به از هیچ کار خلافی باز نمی دارد. کامو با نوشتم این رمان بی نظیر پیامی _ یا بهتر است بگوییم پیام هایی_ را به خواننده می رساند که این پیام در افراد مختلف ، متفاوت نفسیر می شود. پوچی زندگی در تمام وجود بشر، تلاش برای بهتر کردن زندگی، فرار نکردن از نتایج کار خود، بی حد بودن کار هایی که انسان های تو خالی و خسته از زندگی می توانند انجام دهند و ...

امروز مادرم مرد. شاید هم دیروز. نمی‌دانم.
امروز مادرم مرد. شاید هم دیروز. نمی‌دانم.


قسمت هایی از کتاب:

_تمام آدم‌های سالم کمابیش مرگ عزیزان‌شان را آرزو می‌کنند.

_آدم‌هایی بودند که از من بد‌بخت‌تر بودند. به هر حال این طرز فکر مامان بود و اغلب هم آن را تکرار می‌کرد، این‌که آدم به همه چیز عادت می‌کند.

_همیشه حتی روی نیمکت یک متهم هم جالب است که حرفی درباره‌ی خودت بشنوی.

_«در واقع می‌دانستم مردن در سی‌سالگی یا در هفتادسالگی فرقی نمی‌کند … در واقع این من بودم که می‌مردم. حالا می‌خواهد الآن باشد یا بیست سال دیگر».

_«[کشیش] به من گفت: «آیا هیچ امیدی ندارید و با این فکر دارید زندگی می‌کنید که برای همیشه می‌میرید؟» جواب دادم بله».

_برای این‌که همه چیز کامل شود، برای این‌که کمتر خودم را تنها حس کنم، برای‌ام می‌ماند تا آرزو کنم تماشاگران بسیاری در روز اعدام‌ام حضور داشته باشند و با فریادهایی از نفرت به پیشواز من بیایند».

صحنه تصادف کامو که موجب مرگش شد
صحنه تصادف کامو که موجب مرگش شد







مامکم!

6_بیچارگان _ فیودور داستایفسکی

خلاصه رمان:رمان به صورت روایت نامه ای میان دو تن است. دختری جوان و مرد مسنّی از خویشاندان دخترک که در دو مجتمع در کنار هم زندگی می کنند و ترجیح می دهند به جای دیدار حضوری با هم به جهت شایعات همسایگان از طریق مستخدمه ای با هم نامه نگاری کنند. موضوع داستان روایت فقر است.


رمانی بیان گر عمق درد ها و مشکلات افراد فقیر جامعه است و اینکه به رغم تمام تلاش هایشان باز هم مشکلات عمیق آنها به طور کاملی بهبود نمی یابند.

نامه هایی که رنگ و بوی درد و فقر و نداری می دهند. خانه های نزدیکی که کیلومتر ها از یکدیگر دورند.

قسمت هایی از کتاب:

_جهان کینه توز است و مردم بیدادگرند

_تهیدستان زودرنج و حساسند و طبعا چنین آفریده شده‌اند!

_زندگانی در میان بیگانگان و جلب محبت آنان و اختفای شخصیت و تقید به آداب ناشناخته کاری دردناک و دشوار است




7_مردی که می خندد _ ویکتور هوگو

مردی بی خانمان که بعد از رها شدن توسط خدمه کشتی ای در یک جزیره ، در سرمای زمستان و با پاهایی برهنه و تماشای رقص جسدی بر دار آویخته در دست های باد به سوی سرنوشت پیش بینی ناپذیر خود می دود...

ویکتورهوگو:خواسته‌ام از رمان سوءاستفاده کنم و آن را به صورت حماسه درآورم
الهام بخش شخصیت جوکر در سری فیلم های بتمن و جوکر
L'Homme qui rit
L'Homme qui rit




سکه های نقره ای ...

8_ یک مرگ _استفن کینگ


یک داستان کوتاه که پایانش ساده ولی در همان حال جذاب بود.

جیم تروسدیل کلبه‌ای در غرب مزرعه لم‌یزرع پدرش داشت و همانجا بود که کلانتر بارکلی و چند نفر از اهالی که سمت معاون کلانتر را داشتند، او را یافتند. تروسدیل با با بالاپوشی کثیف به تن، روی یکی از چوکی‌ها، کنار بخاری خاموش نشسته بود و داشت یک شماره قدیمی روزنامه بلک هیلز پایونیرز را زیر نور چراغ هریکین می‌خواند؛ در هرحال، نگاهش به روزنامه بود.کلانتر بارکلی از در که وارد شد، ایستاد و...

می تونین از سایت مجله نبشت بخونینش یا می تونین از سایت کتابخانه وحشت دانلودش کنید.

خواستم بین همه این رمانای طولانی یک داستان کوتاه هم معرفی کنم. پایانش مثل بیشتر داستانای جنایی گمراه کننده نیست یا مثلا آخرش یه کارآگاه نمیاد و همه چیزو بر عکس چیزی که عموم تصورش کردن شرح بده. فقط یه داستان ساده و قشنگه از نظرم که ارزش خوندنو داره.


کلماتی برای تعریف لمیدگی


9_آبلوموف_ایوان گنچاروف



این رمان مفهوم جدیدی به فرهنگ و دنیای ادب اضافه کرده است: آبلومویسم

آبلومویسم واژه‌ای برای بیان ویژگی‌های روانی شخصیتی مبتلا به بی‌دردی درمان‌ناپذیر و بی‌ارادگی و ضعف نفس است. این ویژگی‌ها ممکن است در جامعه‌ای به صورت بیماری مزمن و همه‌گیر درآید، چنان که از خصوصیات ملی آن جامعه شود.

داستان این کتاب درباره ایلیا ایلیچ آبلوموف است. مردی است:

مردی بود سی و دو سه ساله و میان‌بالا، که چشمان خاکستری تیره و صورت ظاهر مطبوعی داشت، اما هیچ اثری از اندیشه‌ای مشخص و تمرکز حواس در سیمایش پیدا نبود. اندیشه همچون پرنده‌ای آزاد در چهره‌اش پرواز می‌کرد، در چشمانش پرپر می‌زد و بر لب‌های نیم‌بازمانده‌اش می‌نشست و میان چین‌های پیشانی‌اش پنهان می‌شد و سپس پاک از میان می‌رفت و آن وقت چهره‌اش از پرتو یکدست بی‌خیالی روشن می‌شد و بی‌خیالی از صورتش به اطوار اندامش و حتی به چین‌های لباسش سرایت می‌کرد.
قسمتی از کتاب: لمیدگی برای ایلیا ایلیچ نه به علت ناچاری بود، چنان‌که برای بیمار یا کسی که بخواهد بخوابد، و نه وضعی گذرا چنان‌که برای رفع خستگی، نه حالتی لذتبخش، چنان‌که برای تن آسایان. لمیدگی حالت طبیعی او بود. وقتی در خانه بود، یعنی تقریبا همیشه، پیوسته لمیده بود و همیشه هم در یک اتاق، همان اتاقی که ما او را در آن یافتیم، و هم اتاق خوابش بود، هم کار و هم پذیرایی. سه اتاق دیگر هم داشت، اما به ندرت نگاهی به درون آنها می‌انداخت.
شتولتس با سرسختی تکرار کرد:
– نه، این زندگی نیست!
– خوب. به عقده تو اگر این زندگی نیست، چیست؟
شتولتس کمی فکر کرد که ببیند اسم این زندگی را چه می‌شود گذاشت و بعد گفت:
– این… می‌شود گفت… آبلومویسم است.
ایلیا ایلیچ، در حیرت از این واژه عجیب، آهسته گفت:
– آب… لومویسم!
و بعد دوباره آن را بخش بخش تکرار کرد:
– آب… لو… مویسم…
با نگاهی تعجب‌زده به شتولتس خیره ماند و بی‌رغبت و با خجالت پرسید:
– پس آرمان زندگی برای تو چیست؟ چیست که آبلومویسم نباشد؟
و بعد با جسارت افزود:
– مگر همه در پی همان چیزی نیستند که من در خیال می‌بینم؟ آخر تصدقت، مگر هدف همه تلاش‌ها و سوادها و جنگ‌ها، همه فعالیت‌های تجارتی شما و زحمات سیاستمداران حصول همین آرامش و آسودگی نیست؟ مگر شما همه نمی‌خواهید این بهشت از دست رفته را به دست آورید؟


رمان حول محور فردی تنبل می گردد که زندگی خود را در رخت خواب و کاناپه کهنه ی خود تعریف می کند. دوستی وفادار سعی در کمک به او دارد ولی او تنبل تر از این حرف هاست که تکانی به خود دهد.

این یکی از مورد علاقه همی منه. چون بیشتر از بیشتر رمان ها، واقعیه. همه ما مطمنئا یه زمانی آبلوموف بودیم. و همه ما یه آبلوموف کوچک در درونمان داریم.


رازی پشت مذهب ها

10_رمز داوینچی_ دن براون

خلاصه رمان:ماجرای داستان حول یک تئوری خاص در مورد تاریخ مسیحیت می‌گردد که پیش از این کتاب نیز در موردش صحبت شده است و تاریخ‌دانانی با آن موافقند. کتاب «خون مقدس، جام مقدس» منبع اصلی براون برای این تئوری‌ها بوده است. طبق این تئوری عیسی مسیح با مریم مجدلیه ازدواج کرده است و صاحب فرزند شده است و کلیسای کاتولیک و واتیکان با اطلاع از این قضایا قصد در پنهان کردن آن‌ها داشته‌اند. در ضمن «جام مقدس» نه یک شیئی بلکه خود مریم مجدلیه است.

من قبلا فیلمشو دیده بود و عالی بود و صد البته کتابش هم عالیه.



فرار از مرگ...از ناامیدی

11_تولستوی و مبل بنفش_ینا سنکویچ


پشت جلد کتاب:مردم کتاب‌هایی را که دوست دارند به اشتراک می‌گذارند. آن‌ها می‌خواهند حس خوبی که موقع خواندن کتاب‌ها احساس کرده‌اند یا ایده‌هایی را که در صفحات کتاب‌ها یافته‌اند، با دوستان و خانواده سهیم شوند. خواننده کتاب با به اشتراک گذاشتن یک کتابِ محبوب سعی می‌کند همان شور، شادی، لذت و هیجانی را که خودش تجربه کرده است با دیگران سهیم شود. چرا؟ سهیم شدن عشق به کتاب‌ها و یک کتاب بخصوص با دیگران کار خوبی است. اما از طرفی هم، برای هر دو طرف تمرین دشواری است. درست است که اهداکننده کتاب روحش را برای نگاهی رایگان آشکار نمی‌کند، اما وقتی کتابی را با این اعتراف که یکی از کتاب‌های مورد علاقه‌اش است هدیه می‌کند، انگار که روحش را عریان کرده است. ما همان چیزی هستیم که دوست داریم بخوانیم. وقتی اعتراف می‌کنیم کتابی را دوست داریم، انگار داریم اعتراف می‌کنیم که آن کتاب جنبه‌هایی از وجودمان را به خوبی نشان می‌دهد، حتی اگر آن جنبه‌ها معلوم کند که ما هلاک خواندن رمان‌های عاشقانه‌ایم، یا دلمان لک زده برای داستان‌های ماجراجویانه، یا اینکه در خفا عاشق کتاب‌های جنایی هستیم.

نینا سنکویچ در رمان تولستوی و مبل بنفش از روزهاى سختِ از دست دادن مى‌نویسد، از درد جانکاهِ فراق، از روزهایى که امید و یاس به هم گره خورده‌اند و زندگى بوى برگ‌هاى خشکیده را مى‌دهد. رمان درباره زنده بودن در قسمت وحشتناکی از زندگی است که در آن جایگاه باید همواره در حال فرار باشیم؛ فرار از مرگ، از درد و از تمام ناامیدی ها.

داستان کتاب کمی کند پیش میره و ممکنه آدمو خسته کنه ولی به غیر از این ها کتاب جالبه.


جملاتی از کتاب:

همیشه راه حلى براى ناامیدى هست و آن، وعده‌ى زیبایى‌هایى‌ست که در آینده در انتظار است.
کل دنیا باید براى هر مرگى به لرزه دربیاید، اما اگر این طور مى‌شد، ما دیگر هرگز نمى‌توانستیم رنگ آرامش را ببینیم. در حقیقت جهان با مرگ و اندوه به لرزه در مى‌آمد.
بخشیدن شکل والایى از پذیرش است؛ پذیرش اینکه زندگى عادلانه نیست.
یک کتاب مشترک مثل فرار با یک همراه است.


تنفری از تمام آن ابزار ها

12_اتحادیه ابلهان_جان کندی تول


ویکی پدیا:داستان اتحادیه ابلهان در دهه شصت میلادی در نیواورلئان رقم می‌خورد. رمان داستان مردی مجرد، جوان و تحصیل کرده‌است. او از متخصصان ادبیات قرون وسطی نیز به‌شمار می‌آید و با مادرش زندگی می‌کند، در پی بروز مشکل بزرگی در زندگی‌اش مجبور به خروج از خانه می‌شود و این ماجرا برای او ماجراهایی را رقم می‌زند. شخصیت اصلی رمان اتحادیه ابلهان فردی است که با وجود بهره‌مندی از مواهب دنیای مدرن تمام امکانات موجود در آن را نیز به سخره گرفته و از آنها ابراز تنفر می‌کند

رمان زیبا و واقعا جذابیه که شاید واسه بعضیا کمی خسته کننده باشه.