ویرگول
ورودثبت نام
Miya
Miya
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

شکنجه‌گاه آنلاین



گفته اند:

در روزگاری که "کرونا" امپراتوری خود را بر روی زمین آغاز کرده و انسان‌ها را تحت تسلط خود در‌آورده بود، دانش‌آموزان، زندانیِ یکی از غول‌های کرونایی -که آن را "کلاس آنلاین" می‌خواندند- شدند. زندان بانانِ آن دوران، برای اطمینان از ضعیف شدن دانش آموزان دست به هر کاری می‌زدند. آن‌ها از اسلحه‌ای استفاده می‌کردند که روزگار نداشته را بر دانش آموزان سیاه می‌کرد و آن اسلحه "درس" بود!

در زندان کلاس مجازی، هر بند توسط چند زندان بانان محافظت می‌شد؛ آنان را دبیر می خواندند و هر کدام از دبیران، به واسطه اسلحه و شکنجه خود شناخته می‌شدند. برای مثال دبیر کوتاه قد و خونخواه ریاضی -که صورت کریه و چروکیده ای داشت- از سلاح سهمگین ریاضی استفاده می‌کرد و مغز دانش آموزان را با نارنجک هایی از جنس توان و جذر به نابودی می‌کشید و یا دبیر ورزش -که بدنی به سنگینی یک تریلی داشت- با مجبور کردن دانش آموزان به درست کردن پاورپوینت و امثالُهُم آسایش انجام ندادن فعالیت های فیزیکی را جبران می‌نمود! برخی از دبیران آن دوره تمام رحم خود را از دست داده بودند و با قدرت و نفوذی که در اختیار داشتند بدون وقفه اقدام به فرستادن تکالیف و ویدئوهای آموزشی میکردند…

یکی از دانش آموزان آن دوران که زندانش بسی گرم و نرم بود و شکنجه‌هایش کمتر و قابل تحملتر خودش دشمن زندانیان دیگر شده بود. صورت آفتاب ندیده و سفید این زندانی تنفر برانگیز بود. این دانش آموز -که دیگر حتی نمی توان نام زندانی را رویش نهاد- سلاح ها را برای حمل، از دبیران می گرفت و به دوش دیگر زندانیان می انداخت؛ در واقع یکی از آن خود شیرین‌های منفور بود!

در آن روزگار، دبیری بود که مسئول شکنجه های زیستی بود؛ او را دبیر زیست خطاب می‌کردند. این دبیر که می‌دانست شکنجه های غول کرونا، چقدر دانش آموزان را ضعیف و شکننده کرده، تصمیم گرفت با زندانیانِ خویش به قدری ملایم کند. از طرفی هم دانش آموزان آنلاین مرده، مزه(!) خوبی نداشتند که عطش دبیر را بربینگیزند!

روز‌ها گذشت و نرم اخلاقی دبیر زیست به گوش دیگر دبیران رسید. آن‌ها که سخت از عملکرد دانش آموزان می‌نالیدند و با برخی خورده حساب‌های صاف نشده‌ای داشتند، اقدام به خدشه دار کردن چهره‌ دانش آموزان و اهمال کار نشان دادن آنان کردند.

دید دبیر کم کم نسبت به زندانیان تار می‌شد… تا اینکه روزی به اوج خود رسید! در آن روز نگاه منفی تزریق شده‌ی دیگر دبیران به کمک درگیری‌های روزانه زندگی، اعصاب دبیر مهربان زیست را داغان نمود. وی، خشمگین وارد شکنجه‌گاه شد. یکی از همان روز‌هایی بود که باید در یک مکان به حساب دو گروه زندانی می رسید، اما از پنجاه و اَندی زندانی، تنها چهارده نفر به محل شکنجه آمده بودند!

با اینکه صورت دبیر قابل رویت نبود اما واضح بود که به رنگ قرمز در آمده و صدایش چنان گوش‌خراش شده بود که بستن بلندگو عاقلانه‌تر بود!

هر دانش آموزی که وارد شکنجه گاه میشد محکوم به باز کردن میکروفون و وبکم بود و در همان حال شکنجه های زیستی را تحمل میکرد! رفته رفته زندانیان پس از تلاش‌های بسیار توانستند به شکنجه‌گاه وارد شوند.

همه زندانیان _ حتی خود شیرین منفور! _ با ترس به دبیر اعتراض می‌کردند اما او - که حالا تحت تاثیر دیگر زندان بانان قرار گرفته بود- اعتراض‌ها را پای قدرنشناسی دانش آموزان می‌انداخت، بی‌خبر از آنکه تونل های انتقال بسته و در حال تعمیر بودند!

دانش آموزان بشدت ترسیده و کمی در حال مرگ بودند!

دبیر شوک را به یک باره به تمام زندانیان وارد می‌کرد. فقط چند لحظه تا مرگ بیش از پنجاه دانش آموز مانده بود؛ برخی اشهد خود را می‌خواندند و دیگران همچنان در تلاش برای منصرف کردن دبیر و معاف شدن از شکنجه بودند! عقوبت‌های وبکمی و میکروفونی که تمام شد، دبیر با شکنجه‌ای کمیاب -که یکی از وحشتناکترن نوع‌ها هم به حساب می آمد- وارد عمل شد؛ شکنجه خودکاری از نوع نمره کم کنی!

درست در همان لحظه، یکی از کهن قهرمانان دوران که از قضا ناظر زندان هم بود وارد عمل می‌شود!…

ناظر سریعا به مسئول اصلی زندان اخطار داد که مرگ دانش آموزان نزدیک است. رئیس زندان که به "مدیر" شهرت داشت، وارد شکنجه‌گاه شد و از دبیر خواست تا کارش را متوقف کند. تنها چند ثانیه ای تا رقم زدن مرگ تمام زندانیان دو زندان مانده بود که دبیر مجبور به عقب نشینی شد.

مدیر با کلمات قلمبه سلمبه و تعویض لحن صدا به دبیر می‌فهماند که زندانیان برای خالی نبودن شکنجه‌گاه باید زنده بمانند و هر شکنجه فقط تا جایی می‌تواند پیش برود که باعث مرگ آنها نشود. در آخر هم، اشاره کوچکی به تونل‌های ورودی خراب شده کرد.

بعد از آن روز ابدی، زندانیان همواره با ترس از دست دادن جانشان دست و پنجه نرم می‌کردند؛ اما هرگز آن‌طور به مرگ نزدیک نشدند! از طرفی به‌خاطر اوج گرفتن اعتراضات، شکنجه‌ها، قابل تحملتر شده و زندانیان -و حتی خود شیرین منفور- دیگر حاضر به تحمل هر ظلمی نبودند؛ چرا که فهمیده بودند دبیران، توانایی قتل آن‌ها را ندارند.

پایان

"Miya"



*Being good don't need reason!

داستانکلاس آنلاینکروناتگ
... in that moment I decided, to do nothing about everything
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید