معرفی کتاب بریت ماری اینجا بود.

معرفی کتاب بریت ماری اینجا بود
معرفی کتاب بریت ماری اینجا بود


وقتی کسی را در لحظه‌ای که بیش از همیشه به تو احتیاج دارد ترک بکنی، آنوقت عشق چه ارزشی دارد؟


ارزش زندگی بیشتر از کفشهای است که هر بار عوض میکنی، حتی بیشتر از خودت. زندگی یعنی با هم بودن، یعنی قسمتی از وجودت در دیگری بودن ، یعنی خاطرات


عشق که نباید همیشه آدم را یاد آتش بازی و گروه موسیقی بیندازد. به نظرم میتوانی این طور به آن نگاه کنی. برای بعضی از آدمها عشق معنای دیگری دارد عشق برای ما یعنی چیزهای ملموس.


سالها طول میکشد تا کسی را بشناسی. یک عمر طول می‌کشد و همین است که خانه را خانه می‌کند.


یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و میفهمی که برای رفتن به هتل خیلی پیر هستی و هتل‌ها گرچه نام و نشانی دارند، اما نه می شود اسمشان را خانه گذاشت و نه جایی برای ماندن .


آدم وقتی به سن خاصی می رسد تقریبا همه‌ی سوال‌های که از خودش می‌پرسد به یک چیز ختم می شود: چطور باید زندگی کرد؟

اما در واقع سوال اصلی اینست:
چند بار شانس باید در خانه‌مان را بزند تا فراموشی بگیریم و بیخیال آن شویم؟ یک آدم، اصلا هر آدمی، فقط چند بار برایش پیش می آید که در لحظه گیر کند و زمان برایش بی‌معنی شود. بودند بی هیج فرد و بندی کسی را دوست داشته باشد و سر تا پایش شور و شوق شود.


عجب!


انگار زندگی به همین سادگی است.


اگر آدم چشمهایش را ببندد و کمی صبر کند، میتواند تمام لحظاتی را که فقط و فقط به خاطر خودش تصمیم گرفته را بیاد بیاورد و شاید بفهمد که هیچ وقت چنین لحظه‌ای نبوده است.


آدمها می‌خواهند کسی آنها را ببیند.


(اما) برای بریت ماری، اینکه چیزی را از ته دل بخواهد تجربه جدیدی است. او عادت ندارد آرزویی داشته باشد و برای این همه ذوق و شوق آمادگی ندارد. او حس می‌کند نباید در کار سرنوشت دخالت بکند.


زیرا


گاهی وقت‌ها فقط عشق کافی نیست.


بعضی وقت ها راحت ترین راه اینست که آدم فقط زندگی کند . بدون اینکه خودش را بشناسد، بدون اینکه بداند کجا میرود، همین بس که می داند کجاست.


بریت ماری بیشتر عمرش را با سکوت دست و پنجه نرم کرده است. وقتی آدم خوش را در سکوت غرق کند، آنوقت نمیفهمد که بقیه او را میبینند یا نه؟ درست مثل زمستان که فصل ساکتی است، چون سرما آدمهارا خانه نشین و ساکت میکند و دنیا را بی صدا


موضع بریت ماری در برابر دنیا تغییر ناپذیر بود


(اما) زمستان به آدمهای که به باغچه ها آب میدهند یاد میدهد که امید داشته باشند و به این بار برسند که هر چیزی که به نظر پوچ و خالی میرسد، استعدادی در خود نهفته دارد.


و در این داستان هم جایی هم میرسد که


بریت ماری از جایش میپرد و مثل دیوانه‌ها پله‌ها را دوتا یکی می‌کند. این بریت ماری همان بریت متمدن نیست. بعداز دوران نوجوانی‌اش این طوری از پله‌ها پایین نیامده بود. قلبش جلوتر از پاهایش پشت در رسید.


اصلا این بریت ماری کیه؟ اجازه بدید از اینجا شروع کنم


خیلی حرفها میتوان درباره‌ی بریت ماری گفت، اما او از آن آدمها نبود که نان کسی را آجر کند.


بعضی از کارکنان شهرداری معتقدند که بریت ماری دیر یا زود از خواسته‌اش منصرف میشود. اما آنها نمیدانند لیستی که با خودکار نوشته شده است یعنی چه!


نوشتن با خودکار برای بریت ماری که همه چیز را با مداد مینویسد، پیشرفت بزرگی محسوب میشود، آدمها واقعا در سفر عوض میشوند.


بعضی آدمها نمیفهمند لیست چه ارزشی دارد. اما بریت ماری از این جور آدمها نیست، او چند لیست جور و واجور دارد. تازه برای مرتب نگه داشتن آنها یک لیست جداگانه دارد وگرنه همه چیز بهم میخورد، حتی ممکن است بمیرد و یادش برود جوش شیرین بخرد.


(وقتی) یکسال شد چند سال، چند سال شد یک عمر، یکروز صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی روزهایی را که پشت سر گذاشته‌ای بیشتر از روزهای پیش رویت است و نمیفهمی چطور این قدر زود گذشت.


بریت ماری یاد گرفته بود که هیچ آرزویی نداشته باشد.


البته


انتخاب او نبود که هیچ انتظاری از زندگی نداشته باشد.

فقط یک روز صبح از خواب بیدار شد و فهمید
تاریخ انقضای آرزو هایش خیلی وقت پیش گذشته است.


اگر داستان را بخوانید متوجه خواهید شد


شکستن قلبی که بارها ترک برداشته کار سختی نیست.


بریت ماری قوه تخیل خیلی قوی داشت. آنقدر که سالها وانمود کرد از هیچ چیز خبر ندارد.


و بعد در یک لحظه خاص از زندگی


تاریکی از پنجره رد شد و خودش را به بریت ماری رساند. همانطور که در یک چشم به هم زدن خیابان ها را می‌بلعد.


او متوجه شد


بازتاب تصویرش در آینه متعلق به آدم دیگری است.


آدمی که همیشه به خاطر یک نفر دیگر زندگی کرده است، و وقتی تنها باشد حتی خودش را هم به سختی می‌شناسد.


او بدبین نبود اما


فقط آدمهایی که مجبور نیستند گند کثافت ها را تمیز کنند راحت‌تر می‌توانند خوش بین باشند.


بریت ماری میداند که کِنت(شوهرش)او را رنجانده است، اما نمیتواند با اینکه خودش هم کنت را رنجانده کنار بیاید.


[همان کنت‌ی که ] وقتی به او لبخند میزند انکار گرمای آفتاب را روی پوستش احساس میکند و آرزوهای او آرزوهای خودش بود.


بریت ماری هیچ وقت جرات نداشت بگوید فرق بین درست و غلط را نمیداند


اما فهمید که


هر لحظه‌ی عمرش را با ترس از مردن و بو گرفتن جنازه‌اش زندگی کرده است.


و این آغاز سفری پر از ماجرا برای او بود. سفری که او را با بعد جدید از زندگی آشنا کرد. دنیای پر از بچه، گل و خاک،توپ،پیتزا و البته دنیایی که در آن آدمها قسطی خرید می‌کنند.


اولین برخورد بریت ماری با پیتزا روزی بود که ماشین سفیدش را کنار پیتزا فروشی پارک کرد.
اولین برخوردش با فوتبال هم مال وقتی است که یک توپ فوتبال محکم به سرش خورد. درست بعد از اینکه ماشینش منفجر شد.


دوست داشتن فوتبال غریزی است. اگر در خیابان قدم بزنی و توپی جلوی پایت قل بخورد آن را شوت می‌کنی. درست به همان دلیلی که آدمها عاشق می‌شوند، به همین دلیل هم فوتبال را دوست دارند. چون نمیتوانی از آن فرار کنی.


فوتبال زندگی را به جریان می‌اندازد. همیشه یک مسابقه جدید هست، یک فصل جدید،همیشه آدم‌ها امید دارند که این فصل همه چیز بهتر خواهد شد، بازی عجیبیه!


خوب قبل از اینکه برید، به نظرتون تیم منچستر یونایتد نماد چه آدمهایی هستند؟


مثلا تاتنهام


نماد آدمهایی که همیشه بهت قول میدن که گل بکارن و یه جورایی بهت امید میدن. تو عاشقشون می‌شی و بعد اون‌ها هر بار از یک راه جدید نا امیدت میکنن.

قسمت های داخل کادر و تایپ شده با فونت درشت تر دقیقا از متن کتاب برداشت شده است. البته تقریبا هیچ جزئیاتی از داستان افشاء نشده است.
در این متن شما 41 بریده جذاب ( از نظر من ) از این کتاب زیبا را خواندید.امیدوارم خوشتان آمده باشد. منتظر نظرات و انتقادات شما هستم
https://vrgl.ir/1nC3C


پ.ن : آقای ویرگول( نمیدانم شایدم خانم ویرگول) ادیت این متن در ویرگول چهار برابر نوشتنش انرژی از آدم میگیرد. یک فکری بیاندیشید. امیدوارم از گوشی قابل خواندن باشد.