بعداز۲۸سال توبه کردم و خداوند درمغزم طنین انداخت اول موج رادیو بودیک دفعه گفت هرشب به دنبال پناهی امن برای پناه می گردیم که نه خود پناهیم ونه پناهگاه
چشمان خدا
داستان واقعی و قسمت قبلش ۲۸سال جنگ روانی هم دارم. « چشمان خدا»
سلام برخالق یکتا بعدازتوبه و استغفار بعداز۲۸سال بی خدایی وبی ایمانی من ازکودکی با موسیقی باخدا ارتباط میگرفتم و اکنون با خواندن شعروغزل که دیگران می گویند صدای دلنشینی داری ویابا صوت خواندن قرآن عالم غیب در اطرافم ظاهرمیشودازجن تا فرشته وشخصی که لباس حریرسفیدباشال سبزپهن ازقرآن خواندم لذت میبردبنده دیگه نمیخوام چشمهام بدی وزشتی ببینه فقر،شلوغی،دعوا،دزدی،اختلاص،گرونی،دخترومادری که ازناچاری تن فروشی میکنندیا پدری درقماردخترجوانش روببازدظلم وآزار به افغانها مردی که سرزن یا بچه خود را درخواب میبردمردی که به خاطر عمل بچه یا جهیزیه دخترش به خاطر پول کلیه اعضای بدن
خونه زندگیشو میفروشه نمیخوام ببینم اعتیادی که منجر به کتک زدن فرزندبه مادری شود
نبینم پدری یافرزندی سرنگ دردست هم ناچارازخماری برای هم تزریق بکنند و وسایل زندگی روبفروشن
این دیدن ها منو ویران کرده ونمیدونم چگونه تاالان زنده موندم چجوری طاقت آوردم برای چه هدفه چی دیگه به هیچکس اعتمادندارم چون عمری فقط دردوبدبختی مردم راازصبح تاشب دیدم وکاری نتوانستم بکنم جز اینکه به خودم ضربه زدم ودرخودم فروریختم.
خسته شدم نمیخواهم دیگه ببینم پدری تافوت شد خواهروبرادربه جون هم می افتندومادری که سالها باآبرو زندگی کرده آواره بنگاه ومستاجری کنند
دیگه نبینم زن و شوهری که مادریاپدرناتوان و سالخورده رابه سرای سالمندان فرستند.
نبینم باکلک پدررابه مهظرثبت اسنادبرده وبی خبرازخواهروبرادرها تمام دارایی و املاک روبه اسم خودبکند وبعددق مرگشان کندیاسرای سالمندان
خسته از دیدن پسری جوان که پدرپیرسیدخودرا افسار انداخته وجلوی همه مردم آبادی به آخورببندد
نمیخواهم ببینم که پسرهمین شخص بافوحش وناسزا سالیان بعد چوبی محکم به کمرپدرش بزند
خسته از دیدن پسرانی که به خاطر ثروت زیادپدرهمیشه منتظرمرگ اووبه جون هم افتادن برای بیشتریاجایی خوش آب وهواتر
و نمیخواهم ببینم دختری به خاطر محیط آلوده خانه ومحل زندگی که پاتوق عرق خورها موادکشها حاضربه ۲شیفت کارسخت باحقوق ناچیز باشد
نبینم خواهروبرادری ازفقرخودکشی کرده باشند
نمیخواهم ببینم پولدارها وسرمایه داران خونخوار به خاطر منافع دست به سربه نیست کردن میزنند ویک زن و بچه بیوه میمانندویتیم وداغ دل
و نگاههای کثیف مردهای مریض وشهوت پرست
خسته ام نمیخواهم ببینم کاسبانی که ازروی حسادت حرص وطمع قیمت خودرا حتی به ضررپایین می آورند تا جوان تازه کار ظرف ۶ماه برشکسته ودلشکسته ازآنجا برود
نبینم به خاطر پول نوجوانان راآلوده به مواد میکنند وبافریب مشتری بیارخودت رایگان، زنجیره اعتیادبزرگ بشود
نبینم کارمندان شرکتها واداره ها بازیرآب زنی وآدم فروشی برای ارتقا درجه یکی رو ازنون خوردن بیاندازند حتی پاپوش وشایعه برای بهانه اخراجش.
خدایا یه وقتایی آگاهی و دانایی زیادهم خوب نیست بلکه دانستن زیاد آدم روبه خطرمی اندازه که تبعاتش خانواده و اقوام هم درگیر میکنه بعضی وقتها سیاست پدرومادرحالیش نیست به خصوص در جوامع ما قدرتمندی و دیکتاتوری درآن وجود داره واگرباجنگ روانی یانرم بدون اصلحه قتل خونریزی تازه اگرخداباهات یارباشه کاربه دیوانه خانه اعدام یاخودکشی نرسیدبایدبازبان بدن با زبان خودفرم نوع برخوردتغییروتوبه باتفکروتحلیل فراوان شایدبخشیده شوی ولی ضرباتش مثل ترکش تاسالها بر روی جسم وروان میماند
حالا خداوند عالم آگاه توانا قادرمن چه بکنم من الان این وسط گیرافتادم خودت رحمی بهم بکن من بنده هات دیگه کاری ندارم واگذار والله به خودت کردم
یابرایم آخراین داستان رو خوب رقم بزن تاسربلندشوم یاکه همین امشب مرگ خودآرامشه برام
خدایا نمیخوام ببینم دختری ۵ساله لواشک میفروشه ودختری که تنهاآرزویش نان وگرسنه نماندن باشدوپدری که دختر۱۳ساله خودرابه پول به مردی فاسدوشهوت ران به خاطرفقروگرسنگی بفروشد
ونبینم انفجارهایی که پاساژها و مراکز تجاری رو باخاکستریکی میکند که تمام دسترنج وتلاش یه عمر کاسبان اونجا باشد
من نمیخواهم ببینم مادرانی چشم به راه فرزندنه جنازه یاآثارازاون عزیز
نبینم پدران دلسوخته وناامیدکه فرزندشان ناخواسته زیرحکم اعدام یاتزریقی معتاد مثلی شمع بسوزند
خدامراخلاص کن چرابه من بگو
من از دیدن مردیازنهایی که روزگاری خونه وزندگی وآبرویی داشتن واعتیادآنهارو به شیشه پاک کردن برسرچهارراههایااسفندگرداندن درسرماوگرما یادرب پاساژیامغازها برای رفع خماری التماس پول میکنندخسته ام
خسته شدم از دیدن از دختران و پسران نوجوان که بابی حجابی وعقده مورد سواستفاده ساقی های گل پیکو دستمال و...که دیدن مصرف کردنشون در پارکها و مهمونی خسته شدم
خسته ازاون دسته تیغ زنها که باعشق نمایشی روش کاسبی درست کردن وحتی برای گرفتن مهریه دیدن پسری خام که به زندان میرودوجالب تر چونکه اوهم نقش پولداربازی میکرده وهردو بازنده
من از دیدن جادو و طلسم کردن بی زارم
من از دیدن صحنه زنی برای گرفتن پول ازبیمه تصادفی نمایشی وتاجان وفلج شدن خسته ام
نمیخواهم ببینم مردی که از۶صبح تا۱شب برای شهرداری پاک بانی میکند و به من میگوید نمیخواهم خانه بروم همسرم ازغصه آب شده ومن طاقت دیدن اون وپسر۱۳ساله فلج ازدودست ویک پا را ندارم ببینم. الهی بمیرم که ۹میلیون حقوقته خونه وزندگیتم فروختی ته دنیا باهمه قطع رابطه کردی ۵میلیون اجاره خونه و هزینه پمادوپوشک که بابغض واشک به من گفت با۵۰۰میلیون تومان درآلمان عملش میشه کرد آه ای خدا که چرا به من پول ندادی تا هدیه شادی وزندگی روازطرف خالق بی همتا بهشون میدادم.
خدایا ممنونم بابت دیدن چشمهایم سپاسگزارم ولی دلم میخواست ومیخواهدزیبایی ها گذشت ها معرفت مردانگی عشق و محبت را ببیند.همه روخوشحال وخندان ببینم
و برعکس زنی تنها درزیرپل اتوبان درفصل سرما با آتش نیم خاکستر نشسته به کمک یایاری برای پول وکسی هم ساعت۲شب جرات نکند بایستدومن هم همیشه پول درکارتم وکمی ترس، کاری از دستم برنیامدنمیتونم ببینم کارتن خوابی که تاکمردرسطل زباله رفته وگرسنه دنبال غذاست نمیخوام ببینم مادرانی باپسرودخترانی خردسال در بیابان کثیف به دنبال ضایعات و لاستیک باگونی که از خودشون سنگینتررابه دوش میکشن دیگه نمیخواهم ببینم.
ای خالق بی همتا حکمت وبزرگی شما به من ثابت شده آنقدربه من پول و ثروت وسیع برسان تا بادیدن این صحنه ها خنده و شادی و سپاسگزاری ازشمارودرقلب و روحشان جاری کنم شما بیشترازخودمان عاشق اشرف مخلوقاتتان هستید ازروح خودتان هستیم پس چرااین همه زجروعذاب؟
مگه پسریادختر۵ساله چه گناهی دارد افغانی هاچرااینقدرموردظلم حقیروخارمیشوند من که هرروز دارم میگویم بسم الله الرحمن الرحیم دلیلش چیه؟چرابه یک نفرگنج قارون میدهی ویکی نون وگلیم پاره درفقرهمیشه باشد
«من دیدم از پسری۱۲ساله پرسیدند آرزویت چیست گفت آرزو یعنی چی گفت که من فقط از صبح تا شب تو کارگاه ریختهگری کار میکنم و تمام اون حقوق ناچیز رو به خانوادم میدهم تا خرجی شود برای اینکه گرسنه نمانند و پسری دیگه در رفاه و امکانات تفریح کودکی کردن کامل بهترین مدرسه معلم همه چیز در سطح بینالمللی...
من دیدم پسری ۱۳ساله که اصلاً مدرسه نرفته بود، پدرش رو وقتی اعدام کردند کارتنخواب با مادرش آواره خیابانها شدند و حسرت کودکی کردن و حتی زنگ آخر مدرسه دم در دعوا کنیم داشت...»
«نمیخواهم ببینم استادان و دبیرانی بیشرف که به خاطر نمره آخر ترم سوءاستفاده جنسی میکنندازشاگردان .
نمیخواهم زنانی را ببینم که به صورت عادی و عمومی به همسران خود خیانت میکنند.
خسته شدم، نمیخواهم مردان ایرانی بیغیرت را ببینم که در پارتیهای شبانه یا سوئیچپارتی جای همدیگر میخوابند.
خدا خسته است چشمهایم،
من از دیدن رئیسها و کارفرماهایی که حقوق چهار ماه کارگرشان را نداده و اجاره خانهشان گارگرمظلوم میگوید سه ماه رونداده بعد به اسم دین و امام حسین وانت پر کند از برنج و روغن و گوشت برای ظهر عاشورا که حسین جان را هم شرمنده آن کارگر مظلوم کردی، چهها دیدم. همین افراد باعث شدند ۲۸سال بی اعتقادی وبی خداباشم شیاطین روزمین اند
خدا با من از دیدن مدعیان دینی و مؤمن نما در نماز اول وقت مسجد خون میدیدم با منشی و کارمند خود هم خواب میشدند. اول محرم هم پرچم سیاه و دکورهامذهبی به نذری پخش کردن برای آبروداری، والله که خسته شدم...»
«خدایا اینها شک به دل من انداختند، همینها بی نمازم کردندواین شد که بیبرکتی و خشکسالی آمد.
دیگر کسی نه خدا، نه امام، نه دین و هیچ اعتقادی ندارد. خدایا کمکمان کن، رهایمان نکن.
و آن دسته هم که واقعاً مومن و خداپرستند، پاسوز این جاعلین دینی شدند.
دیگر تاب و توان این حجم از گناه و فساد را ندارم.
جوان دهه هشتادی در حسرت یک پراید یا حتی موتورسیکلت،
و خسته از دیدن مست کردنهایشان برای حسرت و غمهایشان که بدتر غم فرو آید، بغض و اشک و زاری تا که با چشمان تار توی گاردریل اتوبان چپ کنند، عدهای ضربه مغزی پا شکسته یا قطع نخاع، آخرینش دیار باقی، صلوات.
خدا تو به من در خواب گفتی: چشمان من روی زمین هستی من ر و چشمان خدا صدا کردی. من که دیگر سو ندارد و نه امید، بیا فکری به حالمان بکن. من شکرگزارم و سپاسگزار...»
خستهام از دیدن مادری که پسرش به رحمت خدا رفته و انگار نه انگار...
نه اشکی، نه حسرتی، نه حتی یک فاتحه از دل.
حاضر نیست از خانه و ماشینش که مال متوفیست، برای خرج مجلس یک قدم برداره.
برگشته دنبال خرمای ارزون، کل شهر را گشت، که ختم رو برگزار کنه،
اونم تو شرایطی که وقتی پدر من فوت شد،
تو سه شهر مختلف، با رسم و رسوم،
دو تا گوسفند گفتند رسم است عقیقه کردیم،
گوشت خیرات دادیم، نذری دادیم،
بیاینکه منت بذاریم سر کسی، ولی…
مجلس این مرحوم رسوم میوه و شیرینی و پذیرایی برداشته شد
آخرش برای پدرم همه شاکی بودن که چرا کمتر گرفتین، چرا ساده گرفتین!پدرتون کم نزاشته براتون
همونی که تا دیروز براش خلافکار بود،
نون خوردن سر سفرهش رو فتواحرام داده بودند.
الان شده پسرخان،کم کسی نمرده و...
الان شده عزیزدردونه،
با بهترین پذیرایی، بهترین مهمونداری…
و باز هم طلبکارن.
خستهام از دیدن اون مادر،
که بین بچههاش، اونم یتیمها، فرق میذاره.
میگه دختر اولم سهم نمیبره،
همه چی رو مینویسه به اسم دختر کوچیکه و برادراش،
وهمه امضامیکنندیه مادرچطوردلش میاد ای خدا
مادری که به عدالت پشت کرده،
خواهری که از سهم حق گذشت تا راضی نگه داره بقیه رو،
و برادرهایی که سهم بیشتری خواستن،
بدون ذرهای انصاف.
واقعاً خستهام.
نمیخوام ببینم توی دهکورهای خشک و بیحاصل پرازفتنه ونفرین....
سر یه تیکه زمین،وآب که حدود پنجاه سال سرش دعوا خانوادگیه که بااین قهرخدا همه رو خشک میکنه.
سه نسل افتادن به جون هم،
که چی؟
ملکی که برکت نداره، زمینی که خاکش شور شده،
ولی دلهاشون از اون شورتر و تلختر.
خستهام از دعواهای ساعت ۳ صبح توی روستا،
که خاله و دایی و پسرخاله و پسرعمه سر یه کوچه یا دیوار فحش وناسزا بهم میدن
نمیخواهم ببینم پسرهمسایه که چاقو گذاشته زیر گلوی پدرش وسط کوچه،وفوحش وناسزا جلوی مردم بهش میده
دیدم پسری که به مادرش فحش میده وسط جماعت مومن
ولی همون مادر، پنهونی میره سر کار پسر،
براش دعا میکنه، قربون صدقهش میره…
چه دردی از این سنگینتر؟
چه تصویری از این تلختر؟
نمیخواهم ببینم پسری که صبح تا شب کار میکند،
نه برای خودش، نه برای تفریح،
فقط برای اینکه پدر مریضش دارو داشته باشد،
مادرش گرسنه نخوابد،
خواهر کوچکش لنگ دفتر و کفش مدرسه نباشد.
پسرکی که تو سن ۱۴ سالگی پیر شده،
پیر با دلی زخمی،
پیر با کف دستهای تاولزده،
و آرزوهایی که هنوز جرات نکرده حتی به زبان بیاورد،
چون میداند وقتِ آرزو کردن ندارد…
نمیخواهم ببینم پسری که بغضش را توی گلویش دفن کرده،
وقتی همسنوسالهایش پست میگذارند از تفریح و تولد و سفر،
او فقط خیره میماند به گوشی ارزانش که با هزار قسط خریده،
و خدا را صدا میزند…
اما در جواب فقط صبرحس میشود...
نمیخواهم ببینم پسرهایی که برای نان، برای سهمی از زندگی،
برای دو لقمه غذا،
زانو زدهاند جلوی دنیا
و دنیا لگد زده به غرورشان.
خدایا،
من دیگر تحمل دیدن ندارم…
این چشمها، نه اینکه نبیند،
دارد میمیرد از بس دیده…
و تو میدانی چه میگویم.
خدایا…
نمیخواهم ببینم دختری که تمام کودکیاش زیر دست مادر ناتنی کتک خورده
و نوجوانیاش در ترس و آزار پدر معتاد سوخته،
و حالا، جوانیاش را با لباسهای قرضی،
در اتوبوس و مترو،
با نگاههای گرسنهی نامحرمان،
با دل لرزان دنبال یک لقمه نان میدود.
نمیخواهم ببینم دختری که فقط میخواست درس بخواند،
اما بهخاطر پول کتاب، مدرسه را رها کرد،
و حالا باید
از صبح تا شب در خانهای کار کند
که اهل آن حتی «اسم» ندارند،
فقط «صدا» میزنند:
هی! دختر!
خستهام از دیدن دختری که برای کمک به مادر پیرش،
شب تا صبح در خیابان لواشک و جوراب میفروشد،
در حالی که همسالانش با لباسهای شیک و لبخند مصنوعی،
مهمانی به مهمانی، عکس به عکس،کودکانه دارند.
غرق در فالوئرها و فیلترها میگردند.
خدایا...
خستهام از دیدن آنهمه دختر و پسر نوجوان که آرزویشان نان است،
نه عشق،
نه آینده،
نه سفر،
نه آزادی…
از دیدن کودکان کار،
که بجای دفتر، بیل و تیشه و دستمال در دست دارند،
بجای عروسک،
نگاهشان تلخ و بزرگ شده.
از دیدن کودکانی که نه از زلزله، نه از انفجار، نه از گرسنگی،
بلکه از «آدمها» میترسند.
خدایا…
اگر مرا برای دیدن این صحنهها آفریدی،
دستکم آنقدر به من توان بده تا کاری کنم،
نه فقط اشک بریزم.
یا دستم را بگیر تا نجات دهم،
یا چشمانم را بگیر که دیگر نبینم…
خدایا…
نمیخواهم ببینم پسری که فقط سیزده سال دارد و هنوز معنی زندگی را نفهمیده،
اما در سن بازی و خنده،
کمرش زیر بار قرض و اجاره و خرجی خم شده،
پدری ندارد،
و هر روز با کارگری، با وانتکشی، با فروش فال و اسپند،
نقش مرد خانه را بازی میکند،
در حالی که هنوز خودش یک کودک است.
نمیخواهم ببینم مادری که از سر اجبار،
با سه کودک خردسال،
در بیابانهای اطراف شهر،
در سرمای استخوانسوز یا گرمای طاقتفرسا،
در بین زبالهها به دنبال بطری و ضایعات میگردد،
و شب با گونیهای سنگینتر از تن نحیفشان به خانه برمیگردد
تا نانی بخرد که دیگر مزه ندارد،
فقط سیر کند…
خستهام از دیدن جوانی که برای خریدن یک موتور قسطی،
هر روز جان میکند،
و باز هم نمیرسد…
در حالی که عدهای تنها دغدغهشان،
مدل کفش و سفر بعدیشان است.
خستهام از دیدن دختری که برای کار در خانهای ثروتمند،
تحمل تحقیر و آزار میکند،
و وقتی حتی پولش را نمیدهند،
میگویند: «ما صدقه نمیدهیم، کار بلد نبودی!»
نمیخواهم ببینم پدری که صبح تا شب استخدام شهرداری پاک بانی است که از۶صبح تا۱۲شب اینجام ولی بابغض وآه میگویدای کاش نرم خانه همسر مثل شمع سوخت ومن وقت خواب میروم تا غصه همسروپسر۱۳ساله که از۲دست ویک پا فلج است به خاطر اینکه یک دقیقه در دستگاه خاموش مانده
با اینکه خونه وزندگی خودراخرج این فرشته کرده با ۹تومن حقوق و۵تومن اجاره خونه آخردنیاباخرج پمادزخم بستروپوشک باگریه گفت طاقت دیدن عذاب پسر فلجش را ندارد
و اشک در چشمانش جمع میشود وقتی میگوید:
"با ۵۰۰ میلیون تومان میشود در آلمان عملش کرد"
و من فقط میخواستم بگویم:
خدایا، چرا من این پول را ندارم تا این پدر را نجات دهم؟!
نمیخواهم ببینم بیماری را که برای دارو به هر دری میزند،
و تنها پاسخش این است:
دارو نیست!
و در آنسو کسانی داروها را انبار میکنند
برای «موقعش»…
خدایا…
اینهمه دیدم…
دیگر چشمم خسته است
قلبم سنگین شده
و باورم لبریز از درد است…
یا مرا از این دنیا ببر
یا مرا قادر کن یافارق ازدنیا
چشم دیدن بیعدالتیهای بیشتر را ندارم…
خدایا…
خستهام از التماسهای شبانه به تو،
با چشمهایی ورمکرده از گریه،
با دلی زخمی از دیدن این همه ظلم،
این همه بیعدالتی،
این همه تفاوت…
یکی نان ندارد،
یکی سطل سطل نعمت دور میریزد...
یکی سقف ندارد،
یکی ویلاهایش را اجاره میدهد تا با پولش دور دنیا بگردد.
خدایا…
کجای این عدالت است؟
کجای این "رحمان و رحیمی" که هر شب صدایش میکنم؟
خدایا…
من بندهاتم.
بندهای زخمی، تنها،
اما هنوز امیدوار،
نه به دنیا…
بلکه فقط به تو.
اگر هنوز در تقدیرم مانده،
نقشی برای نجات،
نوری برای دلهایی خاموش،
سایهای برای کودک بیپناهی در زیر آفتاب تابستان،
یا پناهی برای مادری درمانده در سرمای زمستان…
پس به من قدرتش را بده،
تا بجای بغض، فریاد باشم
بجای سکوت، فریادرسی
بجای تماشا، دستانی بخشنده.
و اگر نه…
اگر قرار نیست باشم،
اگر قرار نیست گرهی بگشایم،
اگر قرار است فقط ببینم و بسوزم…
پس رهایم کن،
آرامم کن،
و این جسم خسته را از این دنیا بگیر،
که دیگر هیچ توان دیدن اینهمه زشتی در دل اینهمه ندارم زیبایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
مهمانسرای عاقلان...
مطلبی دیگر از این انتشارات
۲۸سال جنگ روانی
بر اساس علایق شما
«انسان و زمان؛ از اسطوره تا معنا جایی که فلسفه، آیین و آگاهی به هم میرسند.»