بار ناکافی بودن

دوست من، ما از همان نخستین دمِ زندگی، با باری نامرئی چشم گشودیم؛ باری که نه از جسم، بلکه از آگاهی بود. از لحظه‌ای که فهمیدیم جهان پیش از ما بوده، و بی‌ما هم ادامه خواهد داشت، در ما احساسی ریشه دواند؛ احساسی از نابسندگی، از شکافی میان آنچه هستیم و آنچه گمان می‌کنیم باید باشیم.

ما در جهانی بی‌پاسخ زیست می‌کنیم؛ جهانی که نه وعده‌ای داده، نه دِینی بر گردن دارد. و با این‌حال، از ما خواسته می‌شود که زیبا باشیم، قوی باشیم، کافی باشیم. اما کجا نوشته شده که باید به هر انتظاری پاسخ گفت؟ شاید حقیقت، در همین لحظه‌هایی نهفته باشد که با خود روبه‌رو می‌شویم، بدون نقاب، بدون پناه، با دست‌های خالی.

شاید تمام آن چیزی که می‌توانیم داشته باشیم، طرز ایستادن ما در برابر طوفان‌هاست. نه برای کنترل آن‌ها، نه برای فرار، بلکه برای آنکه یاد بگیریم چگونه با درون آرام، از دلِ بی‌نظمی عبور کنیم.

و تو، رفیق من، تو که زخم‌هایت را چون سندی از زیستن بر خود داری، تو که از پرسش نمی‌هراسی، مگر نه اینکه همین ناتمامی، همین جست‌وجوی بی‌پایان، نشانه‌ی زنده‌ بودن توست؟

کافی بودن، افسانه‌ای‌ست برای دل‌خوشیِ دل‌سپردگانِ سکون. ما اما، فرزندان خلأییم که معنا را با دستان خالی می‌تراشیم.

م. مدرس