جاده ابدیت _ ۱

یک شورلت مدل SS سری 1972، به رنگ قرمز تیره، جاده‌ی شبانه را مثل گلوله‌ای داغ می‌درید. رنگش در تاریکی چیزی میان خون و شراب بود؛ همان‌قدر وسوسه‌گر، همان‌قدر خطرناک. چراغ‌های جلو مثل دو چشم خسته، زمین خیس را می‌کاویدند، و صدای غرش موتور، سکوت بیابان را می‌شکست.

پرومتئوس پشت فرمان نشسته بود، اما دست‌هایش فقط سنگینی‌شان را روی چرم فرسوده‌ی غربیلک رها کرده بودند. ماشین خودش می‌دانست کجا می‌رود، گویی غریزه‌ای حیوانی در فلز و موتور لانه کرده بود. سیگارش آرام می‌سوخت؛ خاکستر لرزان، با هر تکان ماشین، در تاریکی شب محو می‌شد.

کنارش، پاندورا در خوابی عمیق فرو رفته بود. صدای نفس‌های نرم و آرامش، مثل صدای گربه‌ای سیر، فضایی از آرامش در دل این جهنم متحرک ساخته بود. پرومتئوس سرش را کمی چرخاند، نگاه کوتاهی به او انداخت، بعد دوباره چشم‌ها را دوخت به جاده.

در دلش زمزمه‌ای تکرار می‌شد، زمزمه‌ای نوآر، تلخ و بی‌رحم:

«می‌تونی برگردی، هنوز هم می‌تونی. یه پیچ، یه ترمز، همه‌چیز تموم می‌شه. برمی‌گردی به غارت... به اون سیاهی امن. اون‌جا کسی نمی‌پرسه چرا. اون‌جا خبری از انسان نیست.»

اما خنده‌ای خشک، بی‌جان و بی‌روح، گوشه‌ی لبش نشست.

«انسان... مخلوقی که من بهشون آتش دادم. فکری که قرار بود نجاتشون باشه... اما شد هیولا. حالا من باید جلوی همون هیولا وایسم؟ چه مسخره.»

سیگارش را از پنجره بیرون پرتاب کرد. جرقه‌ی سرخ، مثل ستاره‌ای بی‌پناه، در تاریکی محو شد. موتور شورلت نعره کشید. عقربه‌ی سرعت‌سنج بالا رفت، مثل نبضی که بی‌وقفه می‌تپد.

صداها در ذهنش می‌پیچیدند؛ صدای جنگ‌ها، آتش‌سوزی‌ها، خیانت‌ها. همه‌ی آنچه انسان از شعله‌ی او ساخته بود.

دو صدا درونش با هم جدال می‌کردند:

«برگرد، پرومتئوس. هنوز می‌تونی. غارت هنوز هم جایی برای تو داره.»

«نه... جلو برو. پاندورا کنارت خوابیده. شاید این بار فرق کنه. شاید این بار آخرِ راه... نوری باشه.»

دودلی مثل زنجیری پنهان دور گردنش حلقه زده بود. هر پیچ جاده، هر نور زردِ چراغ جاده، مثل انتخابی تازه بود میان بقا و نابودی.

در آینه‌ی عقب فقط سیاهی بود. گذشته‌ای که پشت سر جا مانده بود. در روبه‌رو اما، مهی نازک در افق گسترده می‌شد. مهی که پشت آن شاید شهر بود، شاید سرنوشت، شاید همان انسان‌ها... همان هیولایی که خود ساخته بود.

پرومتئوس آرام زیر لب گفت:

«می‌ترسم... می‌ترسم از دیدن‌شون. اما این ترس، تنها چیزی‌یه که منو هنوز زنده نگه داشته.»

شورلت قرمز و پیر مثل شبحی آهنین در دل تاریکی به پیش می‌تاخت. جاده بی‌انتها بود، و انتخاب، همچنان عقب مانده، مثل سایه‌ای که رهایش نمی‌کرد.