خاکستر زخمی- قسمت آخر

سیگاری بر لب گذاشت. آتشی آرام در کف دستش شکوفه زد، لرزان و بی‌قرار. سیگار را نزدیک برد، اما نگاهش به پاندورا افتاد. در گوشه‌ای نشسته بود، درهم‌فرو‌رفته در سایه‌ای که بیش از پناه، به تبعید می‌مانست.

پرومتئوس خیره ماند. سنگینی نگاهش پاندورا را واداشت سر بلند کند. آهسته پرسید:

«چی شده؟»

سیگار را پشت گوش گذاشت. شعله را خاموش نکرد. در چشم‌هایش انعکاس آتش می‌رقصید، وقتی با صدایی گرفته گفت:

«آخرین باری که سفر رفتیم… کی بود؟»

پاندورا مکثی طولانی کرد. به جایی خیره شد که انگار چیزی برای گفتن نداشت. بعد زمزمه کرد:

«نمی‌دونم… انگار همه‌چی محو شده.»

پرومتئوس لبخندی کوتاه، تلخ اما زنده زد.

«خاطره‌هامون، صداها، حتی قدم‌هامون… همه خاکستر شدن. مونده فقط این شعله.»

سکوتی میانشان افتاد. سکوتی شبیه به دریایی بی‌کران. پاندورا آرام‌تر به سمت او خم شد، در صدایش لرزشی از تردید و شوق همزمان بود:

«می‌خوای دوباره راهی بشیم؟»

پرومتئوس لحظه‌ای سر به زیر انداخت. شعله در کف دستش آرام گرفت، دیگر نمی‌لرزید. وقتی سر بلند کرد، در نگاهش چیزی تازه بود؛ نه روشن، نه تاریک، چیزی میان این دو:

«آره… اما این بار نه برای فرار. برای دیدن… برای لمس کردن چیزی که هنوز زنده‌ست.»

پاندورا چشمانش را لحظه‌ای بست، سپس آهی کشید. در آن آه هم خستگی بود و هم رگه‌ای پنهان از آرامش. سرش را آرام تکان داد.

«پس… باشه.»

هیچ‌کدام چیزی بیشتر نگفتند. تنها همان سکوت، همان نگاه، همان شعله‌ی کوچک که در دل تاریکی ایستاده بود. و در آن میان، تصمیمی بی‌صدا بسته شد؛ تصمیمی که در ظاهر هیچ تغییری نداشت، اما در ژرفای ناپیدا، همه‌چیز را دگرگون کرده بود.