مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
خاکستر زخمی-۲
سیگار را در زیرسیگاری خرد میکنم، انگار قلبی که دیگر حتی توان شکستن هم ندارد. خاکسترها چون استخوانهای پوسیده فرو میریزند، میرقصند و خاموش میشوند، همانگونه که روزی رؤیاهایم، بیهیچ سوگواری، به خاک افتادند. بیدرنگ، دهانم آتش تازهای طلب میکند؛ سیگاری بر لب میگذارم، و صدای چخچخ فندک، همچون ماشهایست که بارها کشیده شده اما هنوز مرگی برایم نیاورده. شعله دیر برمیخیزد، و من حس میکنم که خودِ جهان هم توطئه کرده تا این سینهی خسته، نفس دیگری نکشد.
وقتی سرانجام آتش کوتاه میرقصد، ریههایم را پر میکنم از زهری که وانمود میکند زندگیست. سینهام میسوزد، و این سوختن، تنها پیمان وفاداریست که با من مانده. دردی که در جان ریشه دوانده، مرا بر زمین میخ کرده است؛ بیرحم، اما یگانه یادگاری که هنوز به من خیانت نکرده.
دود آرام به سقف کوتاه اتاق میپیچد، همچون اعترافی که از اعماق تاریکی گریخته باشد. هر رشتهی خاکستر، زنجیریست که دور گردنم حلقه میشود؛ اما من خودم داوطلبانه آن را بر دهان کشیدهام. چه تناقضیست: در پی رهایی میگردم و هر بار در زندانی تازه بر خود قفل میزنم.
میدانم این شعلهی کوچک، تقلیدی مسخره از آتشیست که روزگاری از دستانم ربوده شد. اما چه میتوانم بکنم؟ همین جرقههای لرزان، پژواکیاند از آتشی که زمانی آسمانها را به چالش کشید. پس میکشم، و میکشم، و هر پک، مرثیهایست بر روزهایی که از من ستانده شد.
من ماندهام؛ با سینهای پر از دود، به جای آسمانی پر از ستاره. هر پک، تیشهایست که عمیقتر در پیکرم فرو میرود. اما شاید همین است سرنوشت من: جاودانگی نه به شکل روشنایی، که به صورت زنجیری از دود و آتش، تا همیشه بر شانههایم.
و وقتی شب میخیزد، و سکوت اتاق را میبلعد، صدای تیکتیک ساعت همچون پتکهاییست که بر استخوانهایم فرود میآیند. هیچ کس نمیداند که هر دم و بازدم، قفل دیگری به زنجیرهای این عذاب افزوده است. تنهاییام، سنگینتر از سنگ است؛ حتی سایهها نیز از همراهی با من امتناع میکنند.
گاهی حس میکنم که دود از ریههایم نه تنها هوا، بلکه روح مرا میبلعد. همان دود، که با هر چرخشش در اتاق، خاطرهای از گذشتهای از دست رفته را با خود میآورد. دستانم خالیست، اما انگار جهان، هر چیزی که از دست دادهام را بر صورتم میکوبد، تا یادم نرود که هیچ وقت سهمی از نور نداشتهام.
و باز میکشم، سیگار را تا ته میسوزانم، گویی میخواهم خودم را از خودم پاک کنم، اما تنها چیزی که میماند، خاکستریست که همچون شبحی وفادار، به جای خاطره، بر زمین افتاده است. هر پک، نه رهایی، نه تسکین، بلکه پژواکی از جنونیست که هرگز متوقف نمیشود؛ آتشیست که نه از جنس نور، بلکه از جنس درد و تاریکیست.
شاید سرنوشت من این است: تماشاگر جاودانهی زندگی دیگران، اسیر آتشی که هرگز به من تعلق نداشته، و با هر پک، بیش از پیش به زمین و زمان گره خوردهام. و شاید، این تنها راهیست که میتوانم به یاد بیاورم که هنوز نفس میکشم، حتی اگر هر نفس، نه زندگی، بلکه تراژدی باشد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چنین گفت پرومتئوس: شهوت
مطلبی دیگر از این انتشارات
چنین گفت پرومتئوس: پرومتئوس
مطلبی دیگر از این انتشارات
بار ناکافی بودن