خاکستر زخمی _ ۵

سیگارش را با شعله‌ی کف دستش روشن کرد. دود سنگین را آرام فرو داد و پرسید:

ــ پاندورا، تو به مرگ اعتقاد داری؟

پاندورا سر برگرداند و گفت:

ــ منظورت چیه؟

پرومتئوس نگاهش را به شعله‌ی لرزان کف دست دوخت:

ــ مرگ… نه آن پایان ساده‌ای که آدمیان خیال می‌کنند، نه خوابی آرام. من از تو می‌پرسم، آیا به مرگی باور داری که همچون دهانی بی‌انتها، حتی جاودانگی را هم می‌بلعد؟

پاندورا مکث کرد، گویی در میان واژه‌ها به دنبال پناهگاهی می‌گشت:

ــ تو از فنا سخن می‌گویی یا از رهایی؟

پرومتئوس لبخندی تلخ زد و دود دیگری بیرون داد:

ــ از هیچ‌یک. من از مرگی حرف می‌زنم که نه پایان است و نه آغاز، بلکه تکراری بی‌پایان از سوختن. مرگی که در هر لحظه زنده است و در هر تپش، زخم تازه‌ای می‌گشاید.

پاندورا آهسته پرسید:

ــ پس زندگی چیست؟

پرومتئوس چشم‌هایش را بست. شعله‌ی کف دستش خاموش شد و بوی گوشت سوخته در هوا ماند:

ــ زندگی، تنها مکثی کوتاه میان دو زخم است.

سکوتی سنگین میانشان نشست. پرومتئوس سیگار نیم‌سوخته‌اش را میان انگشتان چرخاند و گفت:

ــ می‌دانی چرا از مرگ می‌پرسم؟ چون سال‌هاست مرگ، مثل پرنده‌ای سیاه، بر شانه‌ام نشسته و هرگز جرئت پرواز ندارد. همیشه هست، همیشه نفس می‌کشد، اما هیچ‌وقت دهانش را بر من نمی‌گشاید.

پاندورا زمزمه کرد:

ــ شاید مرگ برای تو همیشگی‌ترین زندگی است. همان‌طور که آدمیان به رنج‌های کوچکشان محکوم‌اند، تو هم به او محکومی.

پرومتئوس خندید، خنده‌ای خشک و شکسته:

ــ چه طنزی تلخ… من آتش را به آنان دادم تا از تاریکی نجات یابند، اما خودم در روشنایی‌اش کور شدم. هر زبانه‌ی شعله زخمی بر من است. و مرگ… مرگ حتی به سراغم نمی‌آید تا رها شوم.

پاندورا سرش را پایین انداخت، صدایش لرزید:

ــ پس جاودانگی را نفرین می‌خوانی؟

پرومتئوس دود را به آسمان فرستاد:

ــ جاودانگی همان مرگی‌ست که جرئت ندارد نامش را بر زبان آورد. و من… هر لحظه در آن می‌سوزم.

پاندورا سر برداشت، چشمانش پر از اندوهی خاموش بود:

ــ پس امید چه می‌شود؟ آخرین چیزی که در جعبه‌ام مانده بود؟

پرومتئوس نگاهی سنگین به او انداخت:

ــ امید، پاندورا… تنها دروغی‌ست که مرگ برای طولانی کردن عذاب به ما بخشید.

او آخرین پک را به سیگار زد. سرخی آتش در انتهایش مثل آخرین نبض قلبی نیم‌مرده لرزید و خاموش شد. سیگار را بر زمین انداخت، با کف پا خرد کرد و گفت:

ــ امید همان خنجر پنهانی بود که همیشه در زخمم می‌چرخد. اگر امید نبود، شاید سال‌ها پیش در دل ابدیت فرو ریخته بودم. اما حالا… مجبورم هر دم، با فریب شیرینیِ آن، یک روز دیگر را بسوزانم.

پاندورا با صدایی لرزان پرسید:

ــ پس هیچ روزنه‌ای برای رهایی نمی‌بینی؟ نه مرگ، نه نابودی کامل؟

پرومتئوس آرام سرش را تکان داد:

ــ رهایی؟ رهایی در کار نیست. من در نقطه‌ای ایستاده‌ام که نه زندگی است و نه مرگ. در برزخی که زمان را پاره‌پاره می‌کند. تو می‌گویی امید… اما حقیقت این است که امید، آخرین زندان است.

اشک در چشم‌های پاندورا حلقه زد. لب‌هایش لرزیدند، گویی به رازی اعتراف می‌کند:

ــ شاید… شاید من هم زندانبان تو بوده‌ام. شاید جعبه‌ای که گشودم، نه برای بشر، بلکه برای تو بود. شاید تقدیرت از همان لحظه نوشته شد.

پرومتئوس به او خیره شد، نوری خشمگین در نگاهش جرقه زد، اما به‌سرعت در اندوهی عمیق‌تر خاموش شد:

ــ پس این همان حقیقتی‌ست که همیشه در پس نگاهت می‌دیدم… تو کلید را داشتی، اما به جای شکستن زنجیر، در را بر من بستی.

پاندورا لرزید، صدایش شکست:

ــ من اسیر سرنوشت بودم، پرومتئوس… همان‌طور که تو اسیر جاودانگی هستی.

پرومتئوس به آسمان نگاه کرد، به ستارگانی که سرد و بی‌رحم می‌درخشیدند:

ــ پس این است اوج تراژدی… که حتی عشق، حتی همدردی، تنها بهانه‌ای‌ست برای دوام زنجیرها.

سکوتی سهمگین فرود آمد. تنها بوی گوشت سوخته‌ی دست پرومتئوس، و ردی از اشک‌های پاندورا، در تاریکی باقی ماند.