مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
خاکستر زخمی- ۶
پرومتئوس کبریت را کشید و شعله لرزانش، برای لحظهای جهان را روشن کرد. سیگار را روی لب گذاشت و پک عمیقی زد؛ دود از حلقش بیرون آمد و در هوا پیچید، همانگونه که درد و رنج آدمی همیشه بیصدا در زندگی پیچیده میشود.
«پاندورا… آیا تا به حال فکر کردی که عشق چیزی جز یک فریب سرنوشت است؟» صدایش آرام، اما پر از خستگی بود، و در همان خستگی، صدای یک پرسش ابدی شنیده میشد. «شاید ما فکر میکنیم انتخاب میکنیم، اما در حقیقت، همه چیز در دستان چیزی است که نمیبینیم.»
پاندورا نگاهش را از پنجره برداشت و به زمین دوخت، جایی که سایهها با نور مهآلود بازی میکردند. «و شاید… شاید همین است که زندگی را تلخ میکند. ما حرکت میکنیم، گام برمیداریم، اما رودخانهای که در آنیم، هیچگاه آرام نمیگیرد. هر جریانش ما را به جایی میبرد که نمیخواهیم برویم.»
پرومتئوس خاکستر سیگار را تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: «پس امید، شادی، و هر حسرت، فقط سایههایی هستند بر دیوار زندگی ما. سایههایی که ما فکر میکنیم واقعیاند، در حالی که هر کدامشان فقط بازتابِ ابهامی است که نمیتوانیم بفهمیم.»
دود سیگار میان تاریکی پیچید، و پاندورا آهی کشید. «و این بازتابهاست که زندگی را میسازد. اگر فقط حقیقت محض بود، همه چیز بیروح میشد؛ هیچ زیباییای، هیچ تمنایی، هیچ رنجی…»
پرومتئوس پک دیگری زد و نگاهش به سقف تاریک دوخته شد. «عشق، پاندورا… شاید تنها چیزی است که ما را وادار میکند به شناختن خودمان. هر چه بیشتر تلاش میکنیم، بیشتر غرق ابهام میشویم. و چه تلخ است… که همین غرق شدن، تنها چیزی است که ما را زنده نگه میدارد.»
پاندورا لبخندی زد، تلخ و پر از نفرت: «آری… انسان همین است. نه شادی، نه لذت، بلکه رنج و ندانستن. عشق، سرنوشت، تنهایی… همه در هم تنیدهاند، مثل طنابی که هیچگاه از هم جدا نمیشود.»
پرومتئوس آخرین پک را زد و دود سیگارش میان تاریکی محو شد. «با این حال، ما باز هم حرکت میکنیم… به سوی چیزی که میدانیم هر قدم میتواند آخرین قدم باشد. و با این حال، حرکت میکنیم. شاید همین حرکت، همان چیزی است که ما را انسان میکند.»
لحظهای سکوت سنگینی نشست، سکوتی که پر از پرسشهای بیپاسخ، وحشت و حیرت بود. پرومتئوس آهی کشید و در دلش فهمید: زندگی، عشق و رنج، هیچگاه از هم جدا نمیشوند؛ آنها مانند تارهای نامرئیای هستند که ما را به جلو میکشند، حتی وقتی میدانیم سرنوشت، همواره برنده است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
جاده ابدیت - ۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
چنین گفت پرومتئوس: گوسالهی سامری
مطلبی دیگر از این انتشارات
چنین گفت پرومتئوس: امید