خاکستر زخمی- ۷

سیگار را میان لب‌های خشکیده‌اش گذاشت. دستش را مشت کرد، و شعله‌ای لرزان در گودی کف دستش شکوفه زد؛ همان آتش جاویدانی که روزگاری از خدایان ربوده بود. سیگار را آرام به آن نزدیک کرد، آتش در نوک تنباکو خزید و سرخ شد. کام عمیقی گرفت، دود را فرو داد و برای لحظه‌ای در سکوت به رقص شعله در دستش خیره ماند.

پرومتئوس:

"خستم، پاندورا… اما از چه، نمی‌دانم. گویی نه از زنجیر، نه از زمان، که از خودِ بودن خسته‌ام. از این تکرار بی‌انتها… از چرخه‌ای که هیچ مقصدی در آن نیست."

پاندورا نگاهش کرد، بی‌آنکه کلمه‌ای بر زبان آورد. سکوت او سنگین‌تر از هر پاسخ بود.

پرومتئوس ادامه داد، صدایش چون دود، خفه و ننگین:

"هر بار آتش را برمی‌افروزم، می‌پندارم روشنی تازه‌ای خواهم یافت. اما آتش، تنها سوختن است… تنها مصرف شدن. من آتش را به بشر بخشیدم تا امید یابد، اما امید خود دامی شد که او را به بند کشید. شاید، پاندورا، رهایی در خاموشی است نه در شعله."

پاندورا آرام گفت:

"نه، پرومتئوس. خاموشی همان تسلیم است. ما هیچ راهی نداریم جز ایستادن. حتی اگر بر لبه‌ی پرتگاه باشد، حتی اگر هر لحظه سقوط در انتظارمان باشد."

پرومتئوس سیگار را فشرد، خاکستر چون استخوانی پوسیده فرو ریخت. نگاهش را به آسمان خالی دوخت:

"پس می‌گویی بایستیم، حتی اگر هیچ معنا در ایستادن نباشد؟"

پاندورا سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد، صدایش آرام و بی‌لرزش بود:

"آری. تراژدی در این است که پاسخی نیست، اما ما هنوز مکلف به زیستن‌ایم. شعله را نگه دار، پرومتئوس… نه برای پیروزی، که برای مقاومت."

سیگار در انگشتانش کوتاه شده بود، و شعله‌ی کف دستش آرام آرام خاموش می‌شد. لحظه‌ای به آن خیره ماند؛ به آتشی که دیگر گرمایی نداشت، فقط نوری ضعیف که در تاریکی می‌لرزید.

پرومتئوس با صدایی شکسته گفت:

"پاندورا… چه پوچ است همه‌چیز. آتشی که دزدیدم، آتشی که امید شد، حالا مثل زنجیری بر گردنم افتاده. من خواستم بشر را از تاریکی برهانم، اما فقط درد تازه‌ای به او دادم. هر جرقه‌ای که زدم، هر شعله‌ای که افروختم، تنها سایه‌ها را پررنگ‌تر کرد. بگو… آیا خیانتی بزرگ‌تر از امید هست؟"

پاندورا چشم‌هایش را بست، نفس عمیقی کشید، سپس آرام پاسخ داد:

"امید خیانت نیست، پرومتئوس… امید تنها دروغی شیرین است که بدون آن، هیچ انسانی تاب نمی‌آورد. ما می‌دانیم که پایان همه‌چیز سقوط است، اما بی‌امید، سقوط زودتر آغاز می‌شود."

پرومتئوس سیگار نیم‌سوخته را در کف دستش خاموش کرد. سوزش آتش پوستش را شکافت، بوی گوشت سوخته در هوا پیچید، اما او حتی پلک نزد. تنها لبخندی سرد بر لبش نشست.

"می‌بینی؟ این است حقیقت، پاندورا. رنج را پذیرفتن آسان‌تر است از امید را پذیرفتن. رنج صادق است… امید دروغ می‌گوید."

پاندورا به آرامی زمزمه کرد، صدایش همچون مرثیه‌ای سنگین:

"اما پرومتئوس، اگر حتی دروغ هم ما را سرپا نگه دارد، آیا ارزش ندارد؟ تراژدی زندگی همین است: دانستن این‌که سقوط حتمی است، اما همچنان برخاستن، همچنان ایستادن، همچنان سوختن…"

پرومتئوس چشمانش را بست، سرش را بالا گرفت، انگار که با آسمان تاریک سخن می‌گوید:

"پس این است اوجِ سرنوشت ما… ایستادن بر صخره‌ای که هرگز ترک نخواهد خورد، سوختن در شعله‌ای که هرگز جهان را روشن نخواهد کرد، و دل‌خوش بودن به امیدی که هرگز حقیقت نخواهد شد. پاندورا، ما محکوم به قهرمانی‌ایم که پیروزی ندارد."

سکوتی سنگین میان‌شان نشست. تنها صدای نفس‌های کوتاه و بوی دود باقی ماند.

پاندورا آرام و آهسته، همچون حکمتی غمناک گفت:

"آری، پرومتئوس… و همین بی‌پیروزی، همین زخم جاویدان، است که ما را تراژیک می‌سازد. در عظمت سقوط، انسان معنا می‌یابد."

پرومتئوس سرش را خم کرد، آخرین شعله در کف دستش خاموش شد. تاریکی همه‌جا را بلعید.