مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
چنین گفت پرومتئوس:گرسنگی بی انتها
گرسنگی سیریناپذیر…
چهرهات بیشمار است و در عین حال هیچ. تو را در ضیافت پادشاهان دیدهام، در معابد خدایان، و حتی در سکوت خلأ. تو خندهای هستی که به خفگی بدل میشود، شیرینیای که زبان را میپوساند. تو همان سفرهای هستی که میهمانش را میبلعد.
تو میل نیستی، زیرا میل دستکم مقصدی دارد. تو گرسنگی هم نیستی، زیرا گرسنگی سرانجام با پاسخ آرام میگیرد. تو زخمِ دهانی بیپایانی، گلویی که نور را فرو میبرد و تنها شب باقی میگذارد.
میشناسمت، گرسنگی بیانتها، چرا که دیدم که حتی ستارگان را نیز دور میزنی. خورشیدها میسوزند و تو آتششان را مینوشی. اقیانوسها برمیخیزند و تو نمکشان را فرو میبری. حتی مغز هستی، نبض ابدیت—دندانهای خلأ تو آن را میجوند.
و با این همه، همیشه خالیای. همیشه تشنه. همیشه دراز دست.
من آتش را به گلِ فانیان بخشیدم تا از خاک برخیزند، تا روشنایی، سلاحی باشد علیه تاریکی. اما تو—اگر آن شعله را به تو میسپردم، یکباره آن را در کام خود فرو میکشیدی، فروغش را در شکم خود خفه میکردی و باز بیشتر میخواستی. همیشه بیشتر.
چه باقی میماند آنگاه که هیچ چیز سیر نمیکند؟ چه میماند وقتی خودِ ضیافت به زندان بدل میشود، وقتی هر لقمه تو را از پیش تهیتر میکند؟
این را میگویم به تو، گرسنگی بیانتها: ابدیت تو بدتر از زنجیرهای من است. چرا که من دستکم وزن عذابم را میشناسم، تیزی منقار عقاب را حس میکنم. اما تو—عذابت بیکرانه است. تو قحطیای هستی در جامهی فراوانی، خشکسالیای با نقابِ شراب.
روزی فرا خواهد رسید، آنگاه که همه چیز بلعیده شده باشد و آسمانها خاکستر گشته باشند، آنگاه که سکوت، تنها ضیافت باقیمانده باشد، تو با خود روبهرو خواهی شد. دهان جاودانت را میگشایی و تنها پژواک خود را خواهی یافت.
و شاید آنگاه مزهی حقیقت را بچشی:
که تو نه خدایی، نه تایتانی، و نه حتی گناهی—
بلکه همان خلأیی هستی که هرگز برای پر شدن آفریده نشد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چنین گفت پرومتئوس: حسادت
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاکستر زخمی- ۷
مطلبی دیگر از این انتشارات
جاده ابدیت - ۳